~part1~

181 16 7
                                    

سلام من کیم جیسو هستم و این ویدیو از تیمارستان «سولان» هست.
اینجا بیمار هایی هستن که داستان تیمار شدنشون متفاوت تره….

صدای من رو خوب دنبال کنید…!
.
.
.
.
.
.
ویدیو رو استاپ کرد از کی بود که منتظر سریال مورد علاقش بود . حتی تیزر ویدیو هم ندید تا منتظر تهیونگ باشه که با هم شروع کنن و ببینن.

-هی جانگکوک دانلود شد ؟؟
+اره زود باش تا دیر نشده!

تقریبا ده ماه بود که وارد شهری شدن که قبلا اونجا زندگی میکردن .
اخرین بار همراه خانوادشون اینجا بودن ولی توی تصادف همشون مردن.
اسیب هایی که به هر دوشون رسید هم زیاد بزرگ نبود اما نمیشد ناچیز گرفتنشون.

جانگکوک بلند شد و هدیه ی بلند و دارزی رو که روی اپن بود ، سمت تهیونگ اورد .

+شاید بهتر باشه از یدونه جدیدش استفاده بکنی!
-مرسی کوک ولی این یکی هم خوب کار میکرد.
+بیا ببینیم پلی کردم فیلمو .

شاید اون دو تا برادر بهترین تکیه گاه برای هم بودن.کار هایی که با هم میکردن .
مهربونی هایی که در حق هم میکردن ، همه و همگی پشتش دلیل بود .
تنها دلیلشم این بود که اونها با هم قرار گذاشتن که هر وقت از شر اون شهر راحت شدن دیگه بداخلاقی هاشون و رفتار بدشون کنار بزارن و زندگی شادی داشته باشن همونطور که مادرشون ازشون میخواست.

با خوردن زنگ در کمی چشم هاشون جمع شد . تازه سریال رو پلی کرده بودن و قرار بود مهمون ناخوانده ای داشته باشن!

درسته شاید مثل همیشه صاحب خونه بی شرمشون باشه؟؟همون زن تقریبا ۴۷-۴۸ ساله که همیشه با لباس های تقریبا بازی در خونه رو به هر بهونه ای میزد و گاهی…
فکر کردن بهش هم چندشه .
بعد از کردن چشم هاشون تو هم سر اینکه کی در رو باید باز کنه  تهیونگ ناچار با کمک عصا جدیدش بلند شد و سمت در رفت.
اروم لای در رو باز کرد ولی زنجیر های قفل همچنان بسته بودن.

در اصل این خونه اولش این زنجیر هارو نداشت و صرفا برای این اون زنجیر هارو بسته بودن که وقتی صاحب خونه خانوم چونگ اومد طبق معمول پاشو لای در نزاره و در رو کامل باز بکنه و وارد خونه بشه .
البته نا گفته نمونه که شب از خونه بزور هم بیرونش میکردن.

تهیونگ از لای در نگاهی انداخت ولی کسی نبود پس در رو بست.
ولی قبل از اینکه ببنده صدای تق تق در شنید .
از پایین…!
سرش رو پایین اورد و دختر بچه مو بنفشی رو دید.
دختر نازی بود… .
دختربچه: سلام من یوتا ام اقای محترم.
صداش هم بشدت ناز بود .
_سلام دختر کوچولو . چیکار داری؟گم شدی!
یوتا:سلام. نه فقط…
دختر دست ها کوچیکش رو کمی بالا اورد.
توی دستاش سبد حصیری بود .
با اون یکی دستش یدونه کلوچه بیرون اورد و ادامه داد:کلوچه میفروشم اقا. یکم میخواید بخرید؟؟
تهیونگ لبخندی زد و گفت :حتما چند تا بده بهم یوتا.
دختر بچه لبخندی زد و پرسید:تنهایید؟؟ کس دیگه ای اینجا نیست؟
همون لحظه جانگکوک که جلوی در اومده بود تا اگه خانوم چونگ بود خودش به تهیونگ برای اینکه ردش کنه بره کمک کنه متوجه پرسش دختر بچه شد.

Last MissionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang