𝑃𝑎𝑟𝑡 8

2K 155 10
                                    

ریوجین سمت کمد بزرگ اتاق رفت و شروع به برداشتن لباس‌های مدنظرش کرد و ست نیم تنه و شرتک طوسی رنگی که به خواست لیا شبیه به هم خریده بودن رو همراع با لباس زیر برای هر دو برداشت و سمت لیا رفت.
حوله لیا رو در اورد و شروع به پوشوندن لباسای لیا کرد و بعد همون کارا رو برای خودش هم تکراد کرد. دستشو گرفت و روی صندلی رو به دوی میز ارایش نشوندش و شروع به خشک کردن موهای قهوه ای رنگ لیا کرد. سشوار رو روی موهای خودش گرفت و موهای خودش دو هم خشک کرد.
با تموم شدن کارش بلند شد و دست لیا رو گرفت و سمت تخت رفتن. پتو رو کنار زد و خودش اول روی تخت خوابید ودستاشو باز کرد تا لیا توی بغلش بره. لیا هم بدون مکث روی تخت دراز کشید و خودشو رگتوی بغل ریوجین فرو کرد.
ریوجین بوسه ای رو پیشونی لیا گذاشت و لیا هم در جواب بیای ریوجینو به بازی گرفت. لب پایینشو بین لباش کشید و همزمان با مکیدنش زبونشو روی لب ریوجین کشید. اروم ازش جدا شد و سرشو روی سینه ریوجین گذاشت و اروم گفت:
-شب بخیر مامی...
ریوجین هم  متقابلا روی موهای لیا رو بوسید و نفس عمیقی کشید.
-شب بخیر فسقلیم.
--------------------------
فلیکس همینجور که رو تخت اتاق مهمان دراز کشیده بود کمی جا به جا شد و روی پهلو خوابید. از سر شب کسی ذهنشو به شدت مشغود کرده بود و ثانیه ای چهره زیبای فرد از ذهنش بیرون نمی‌رفت!
پسری با موهای قرمز رنگ و لباس مشکی که به تن داشت. زنجیر ی به گردن انداخته بود و گوشواره تو گوشش داشت. در کل خیلی لاغر بود و قد بلندی که داشت اونو لاغر تر هم نشون میداد. فلیکس تمام مدت نگاه خیره پسر رو حس کرده بود و با دیدنش خودش هم بهش خیره شده بود و خوشبختانه تونسته بود بدون اینکه کسی بفهمه از اون عکس بگیره و تصمیم داشت این موضوع رو با ریوجین یا یجی در میون بزاره.
----------------------
با برخورد نور روی صورتش چشماشو باز کرد و همونجور که روی تخت دراز کشیده بود کش و قوس کمی به بدنش داد و بعد از برگشتن به حالت عادی، لبه تخت نشست. کمی بی حرکت موند تا ذهنش لود بشه و بعد از گذشت چند دقیقه بلند شد و سمت حموم رفت.
لباس هایی که به تن داشت رو در اورد و داخل سبد گذاشت. حوله ای رو از داخل کمد برداشت و به چوب لباسی ای که به دیوار میخ شده بود اویزون کرد. اب دوش رو باز کرد و بعد از تنظیم دمای اب زیر دوش رفت و دستاشو توی موهاش برد تا سریع تر خیس بشن.
شامپو رو برداشت و کمی روی کف دستش ریخت. دستشو روس موهاش کشید و شروع به شستن کرد و بعد کف موهاشو با بردن سرش زیر دوش از بین برد. لیف رو برداشت و مقداری شامپو بدن روی لیفش ریخت و بعد از شستن بدنش از اب رو بست و حولش رو برداشت و از حموم بیرون رفت.
شروع به خشک کردن بدنش کرد و لباس های جدید و تمیزی رو از داخل کمد برداشت و پوشید. با حوله کمی موهاشو خشک کرد و بعد با سشوار باقی خیسی موهاشو خشک کرد. از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دختری جلوش ایستاد و با صدای اروم و پرتردیدی گفت:
-ببخشید میتونم یه سوال بپرسم...؟
دختر سرشو بالا اورد و نگاهی به پسر مقابلش انداخت. دختر صورت کیوتی داشت و هیکلش به شدت ظریف بود. موهایی که در کل مشکی بودن اما دو شاخه‌ی جلوشون بلوند بود و جذابیت زیادی رو به چهرش میداد. لباس مشکی رنگی به تن داشت که تضاد زیبایی رو با پوست سفیدش ایجاد میکرد.
-خدای من چه کیوت... اره مشکلی نیست، بپرس.
دختر اول حرفاشو با صدای ارومی گفت و اخرشو با صدای بلندتری خطاب به فلیکس گفت.
-کجا میتونم یجی شی رو پیدا کنم...؟!
فلیکس پرسید و دختر سری تکون داد.
-بیا ببرمت خودمم باهاش کمی کار دارم.
گفت و جلو تر راه افتاد. از چند راه‌رو رد شدن تا به سالنی نسبتا بزرگ که دور تا دورش پر از در بود و روی هر کدوم نوشته ای طلایی رنگ بود رسیدن. دختر سمت یکی از اتاق ها رفت و تقه کوچیکی به در زد و وقتی صدایی از داخل گفت "بیا" درو باز کرد و کنار ایستاد تا اول فلیکس داخل بره.
فلیکس بدون مکث وارد شد و نگاهی به یجی مقابلش انداخت. یجی لبخندی به دو فرد مقابلش زد و سمت دختر دیگه رفت.
-اوه کیم جنی! چی تو رو اینجا کشونده زیبا؟!
یجی گفت و جنی رو کوتاه بغل کرد.
-فقط اومدم بگم شب میخوایم بیرون شام بخوریم و خوشحال میشیم تو هم بیای.
جنی گفت و لبخندی به یجی زد.
-حتما، ممنون که اطلاع دادی اونی.
گفت و جنی سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست. یجی پشت میزش رفت و به فلیکس اشاره کرد روی یکی از صندلی های جلوی میز کارش بشینه.فلیکس نشست و به صندلی تکیه داد.
-خب چی تو رو اینجا اورده؟!
یجی پرسید و ساعد دستاشو روی میز جلوش گذاشت و خودکاری دستش گرفت و طبق عادت شروع به باز و بسته کردن در خودکار کرد.
-راستش اون شب توی با  کسی رو دیدم... که ازش خوشم اومده و میخوام پیداش کنم.. ولی حتی‌‌... حتی اسمش رو هم نمیدونم و فقط یدونه عکس ازش دارم..
گفت و قفل گوشی توی دستشو باز کرد و سمت یجی گرفت.
-اوه خدای من تو... از داداش من خوشت اومده..؟!
یجی گفت و با دقت بیشتری به عکس انگاه نداخت.
-داداشتون...؟!
فلیکس با تردید و تعجب پرسید و یجی سری تکون داد.
-همینطوره. هوانگ هیونجین.
فلیکس سریع گوشی رو جمع کرد و سرشو پایین انداخت.
-من... من معذرت میخوام..
فلیکس گفت و یجی از جاش بلند شد و رو صندلی رو به روی فلیکس نشست.
-نه نه اتفاقا خوب شد چون دنبال کسی بود واسش. امشب میگم بیاد و تو عم بیا که اشنا بشین.
یجی گفت و گوشیشو برداشت تا به هیونجین خبر بده.
------------------------------------------------------------
سلاااااااممممممممممممم حالتون چطورههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟
نظرتون راجب هیونلیکس چیهههه؟؟؟
کلن تا اینجا نظرتون راجب فیک چیه؟!
حقیقتن بیاین حرف بزنیم... sikbitchie@ ایدیم تو تلگرامه سرچ کنین میاد:)
دوستون دارم ووت و کامنت یادتون نره:)
بای بای☁️🍒

We Do It Like A Mafia.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora