Unloved

229 13 2
                                    

(۹ نوامبر)
جلوی در خونه ایستاده بود، سر زمان همیشگی البته که این بار کمی زودتر، این بار قرارشون خونه یونگی بود و این برای جیمین کافی بود تا باوجود بارونی که بی شباهت به سیل نبود چترشو ببنده و بقیه راهو بدوئه، حتی برای چند دقیقه تنها بودن زیر اون سقف با صاحبخونه‌ ارزششو داره، آره حتما داره، میدونه که یونگی قرار نیست از این بی نظمی اونم با اون سر و وضع خوشحال بشه اما... به هر حال زنگو میزنه
+ این چه وضعیه؟ از کی تا حالا زود میرسی؟
درسته، اون هیچ وقت زود نمیرسه، حتی یک بار که قرار خونه خودش بود چند دقیقه هوسوک رو جلوی در نگه داشته و درو باز نکرده بود، اون شبم مثل الان بارونی بود، البته که بعدش از کارش پشیمون شده بود، خیلی...
_ببخشید جایی بودم
+الان واقعا میخوای بیای تو و کل زندگی منو خیس کنی؟
_بارونی تنمه، الان درش میارم، لباسام خیس نشده
+به هر حالم قراره درشون بیاری پس بجنب
درسته، به هر حال قراره درشون بیاره، امیدواره که یه بار دستای اون صاحبخونه بداخلاق این کارو براش بکنن اما... خب معمولا باب میلش پیش نمیره، بارونی سرمه ای رنگشو در میاره و همونجا جلوی در میندازه، نمیتونه برخلاف میل یونگی کاری بکنه
+قبلش میخوای چیزی بخوری؟
_یکم نوشیدنی؟
+بذار هوسوک برسه شاید نخواد مست باشیم
درسته، بیشتر اوقات هوسوک تصمیم میگیره، پس باید تا رسیدنش صبر کرد، چی میشه اگه تو ترافیک بمونه... نه اون نباید این فکرا رو بکنه
_پس شاید آبمیوه؟
+برات میارم، بشین استراحت کن
یه جمله شیرین، مهم نیست منظور یونگ چی بوده، همین برای لبخندش کافیه
+هوسوک امروز به نظر یکم عصبی میرسید، گفتم که بدونی
_چی؟ چرا؟
اون هنوزم عادت نکرده، به هیچ بخش این ماجرا، هیچ بخشیش جز آدم روبروش... عادتی که نمیتونه ترکش کنه
+نمیدونم ولی گفتم که در جریان باشی، بیا اینو بخور، من میرم یه چرت بزنم
نه اون نباید این فرصت کوتاهو از دست بده
_نه!... یعنی خب من حوصلم سر میره
یونگی پوزخند میزنه، بایدم بزنه
+میخوای بشینم اینجا چی کارت کنم جوجه؟
یونگی نزدیک میشه، همینه، داره درست پیش میره
_هر کاری... که حوصلم سر نره
یونگی دستاشو دو طرف پاش روی مبل میذاره و
خم میشه
+پشیمون میشی...
_با تو نه
یونگی میدونه، محاله که بعد این همه وقت از تمام این جملات خام و شکل نگرفته جیمین چیزی دستگیرش نشده باشه، یونگی ناراضی نیست اما مایل به جواب دادنم نیست، پس با پوزخندی که هنوز محو نشده بیشتر خم میشه...
+میخوای من شروعش کنم؟ هوم؟
_میخوام، همیشه میخوام
زنگ در... جیمین آرزوهای زیادی نداره، شاید یه لحن محبت آمیز، چند تا کلمه شیرین و لمسی که فقط برای پر کردن خلاهای جسم نباشه، حس داشتن یه نفر، حس لایق بودن... این تمام چیزی بود که تو‌ سرش میگذشت وقتی چند ماه پیش تو چشمای هوسوک زل زد و گفت "میخوام"، اما دنیا هیچوقت چیزی‌ که واقعا میخوادو بهش نداده و برای همینم اون تقریبا به هر کاری برای ادامه دادن چنگ انداخته، شاید این یه طلسم یا نفرین باشه...

Unloved (oneshot)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang