Chapter.4

944 113 75
                                    

No one's pov

" کجا زندگی میکنی؟"

جونگکوک پرسید.

" یا میخوای بیای خونه‌ی من؟"

جین میتونست تاکید و پافشاری روی «خونه‌ی من» رو ببینه.

" نه.. همینطوری ادامه بده..خودم بهت آدرس میدم."

واقعا نمیخواست تهیونگ تو این شرایط ببینتش.

" کجا وایسم؟"

جونگکوک درحالی که روی رانندگیش تمرکز کرده بود پرسید اما جوابی نگرفت. تنها چیزی که شنید نفس‌های عمیق و آرومی بودن که به نرمی تنفس شدن.

ظاهرا جین در حین رانندگی خوابش برده بود و جونگکوک رو وسط ناکجاآباد، توی یه منطقه فقیر نشین که برای اولین بار میدید تنها گذاشته بود!

" جین بیدار شو."

جونگکوک صداش زد. سقلمه ای به شونه جین زد اما جوابی نگرفت. احتمالا در حد مرگ خسته بود.

ماشین رو کنار زد تا به کسی نزنه. توجهشو داد به جین. از کارش خیلی پشیمون بود. چرا اون کار رو کرد؟ کاملا دیوونه بود.

جین محشر بنظر میرسید، توی ماشین خوابیده، با هودی ای که حالا بوی خودش رو میداد.

ناگهان جین لب های قلوه ای و برامده اش رو فاصله داد و جونگکوک دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و لب هاش رو بوسید و همون موقع، جین چشم هاش رو باز کرد.

<><><><><><><>

Jin pov

در رو باز کردم و دویدم. خوشبختانه نزدیک خونه بودیم.

با دستای لرزون در خونه رو باز کردم. 

هنوز از اتفاقات توی پارک و حالا هم ماشین داشتم میلرزیدم.

مامان خونه نبود. احتمالا شیمی درمانی بوده. رفتم توی اتاقمو صورتمو توی بالشت مخفی کردم.

"از من متنفره مگه نه؟ اره مطمئنم این یه سوء تفاهم بوده. ریکشن من بیخودی نبود. من فقط تظاهر میکنم  هیچی نشده."

به خودم گفتم و خوابیدم.

<><><><><><><>

Jimin pov

گذاشتم جین تنها بره خونه چون من باید بیشتر میموندم. این هفته گروه رقصم مسابقه داشت و من میخواستم توی باشگاه تمرین کنم.

همه چیز خوب بود تا اینکه حس کردم یکی داره نگاهم میکنه.

اطرافو نگاه کردم و دیدمش. پسر مو سفید، دوست جئون جونگکوک. مین یونگی. سال اخری و اسطوره دانشکده هنر از نظر پیانو و خوندن و رپ. تکیه داده بود به در و منو نگاه میکرد.

اره. من همه چیز رو راجبش میدونم چون همه اونو میشناسن. اون یه ستارس ولی من اهمیتی نمیدم. برای من اون یه احمقیه که زیادی بزرگش کردن.

نمیدونم چقدر بود که اونجا وایساده بود، نمیتونستم بخاطر صدای زیاد اهنگ چیزی بشنوم. سوپرایز نشدم. اخیرا همش دورم میپلکید. این ترسناک و اذیت کننده بود.

"اینجا چیکار میکنی؟ وایسا..خفه شو. اهمیتی نمیدم. فقط گورتو گم کن و بزار تمرینمو بکنم." 

وقتی دیدم فقط پوزخند میزنه عصبی شدم.

"بیبی من نمیخوام اینجا تنهات بزارم. اگه یه ادم هوس باز بیاد و بخواد باهات کاری کنه چی؟"

به حالت مسخره کردن و با اون لبخند ازار دهنده گفت.

" تو اون هوس بازی میدونستی؟"

همونجور که با انزجار نگاهش میکردم گفتم.

هربار که میبینمش داستان تجاوزش به یه دختر رو یادم میاد. اون داستان رو از همه بچه های اینجا شنیدم. حتی بچه های بقیه کالجا. نمیتونم باور کنم بعد همچین چیزی هنوزم بین دختر ها و پسرا محبوبه.

ازش بدم میاد. نمیخوام بهش گوش بدم یا باهاش حرف بزنم. از طرفی هم تا همینجا به اندازه کافی تمرین کردم پس دیگه میرم خونه.

وسایلام رو برداشتم و خواستم بیرون برم اما وقتی از کنارش رد شدم، دستمو گرفت و چسبوندم به دیوار سرد. منو بین بازوهای عضلانیش گیر انداخت.

ناله ای از فشار زیاد دیوار کردم.

"میتونی هرچقدر بخوای ردم کنی، من تسلیم نمیشم."

توی گوشم زمزمه کرد و زبونش رو کشید روش.

از شوک پریدم. اتاق تاریک بود اما هنوز میتونست ببینه چقدر قرمز شدم. هلش دادم و فرار کردم.

وقتی فهمیدم بیرون کالجم، وایسادم و نفس گرفتم. دستمو روی قفسه سینم گذاشتم، میتونستم تپش قلبم رو حس کنم اما من مطمئنم این بخاطر دویدن نبود..

_________

امیدوارم لذت برده باشید بیبی همسترا~

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: Dec 29, 2023 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

MY DAD'S FIANCE || TAEJINKOOKTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon