𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑

249 80 116
                                    

به سختی چشمانش را باز کرد و با سردرد شدیدی که داشت،دست ناتوانش را روی سرش فشار داد،اندکی صبر نمود تا درد ناشی از زخم های بسته شده روی تنش کمتر شود سپس اتاق کوچکی که در آن حضور داشت را از نظر گذراند.در آن هنگام مردی با لباس های ژنده و ته چهره ای از نگرانی داخل اتاق شد.
هو با ترس به مرد غریبه ای که آرام آرام به وی نزدیک می‌شد،نگاه کرد.دستانش را محکم به تخت متصل نمود و با لکنت پرسید:((این...اینجا...کج...کجاست؟...ش..شما ک...کی...هس...هستین؟...))

مرد روی صندلی با فاصله تقریبا کوتاهی از او نشست:((میتونی منو چائو صدا کنی...آخرین چیزی که یادت میاد چیه؟...))

هو هنوز به مرد مقابل مشکوک بود اما چاره ای جز اعتماد به او را نیز نداشت پس کمی فکر کرد:((آخرین چیزی که یادمه اینه که توی زندان قصر منتظر اجرای مجازات بودم ولی توی این اتاق عجیب چشمام رو باز کردم...))

مرد:((درسته...قرار بود امپراتور تو رو به عنوان پسر خائن اعدام کنه ولی وقتی طبیب هان متوجه این قضیه میشه تصمیم میگیره با نجات جونت الطاف پدرت رو جبران کنه پس توی زندان قصر که بیهوش بودی،دمنوشِ گیاهی بهت داد که قابلیت اینو داره که شخص برای چند ساعت به حالت مرده در میاد و بعد از مدتی دوباره زنده میشه...خودت هم میدونی که هیچ وقت برای جسد پسر یه خائن مراسم برگزار نمیکنن پس طبیب هان تو رو به بهانه سوزوندن جسد،بیرون از قصر آورد و به من تحویل داد که ازت مراقبت کنم...این مکان عجیب هم مسافر خونه منه که توش کار میکنیم...))

هو:((چند روزه که پیش شما هستم؟...))

مرد:((یک روزه که بیهوشی...هنوز باید استراحت کنی تا زخم هات کامل بهبود پیدا کنن...))

هو که تمامی اتفاقات گذشته ی همچون خنجر در قلبش را به یاد آورده بود،مردد پرسید:((از شاهزاده لونگ خبر دارین؟...))

چائو:((خبر زیادی ندارم...اما از طبیب هان شنیدم حال ولیعهد اصلا خوب نیست...))

هو:((میشه تنهام بذارین؟...))

چائو:((حتما...این اتاق مال توعه...هر چیزی نیاز داشتی کافیه صدام بزنی...))

با خروج مرد،هو بدون در نظر گرفتن زخم های دردناکش،زانوهایش را بغل گرفت و ناگاه بغضی که مدتی راه گلویش را بسته بود شکست:((پدر مطمئنم که تو توی این توطئه دست نداشتی...متاسفم که نتونستم جلوی خائنین رو بگیرم...ما...مادر...متاسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم...قو...قول میدم که انتقامتون رو بگیرم...لونگ متاسفم که تنهات گذاشتم...لط...لطفاً مراقب خودت باش...))

چند روز گذشت تا جراحاتش بهبود یافت اما موضوعی که بیشتر آزارش میداد حس خلا و تنهایی بود که با از دست دادن عزیزانش آن را تجربه کرده بود.در این مدت هو نه با کسی صحبت میکرد و نه از اتاقش بیرون می آمد.هرشب کابوس می دید و با وحشت از خواب بیدار میشد.

💕𝐋𝐮𝐧𝐡𝐮💕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora