4~

506 133 13
                                    

مینهو هیچ وقت نمی‌دونست می‌تونه تا این اندازه هورنی باشه... البته نه تا وقتی که با هیونجین آشنا شد!
تنها کاری که باید انجام می‌داد، تسلیم شدن بود-

پس به سادگی گردنش رو خم کرد تا دسترسی بیشتری به لب‌های هیونجین بده. امگا درونش ناخودآگاه خودش رو متعلق به هیونجین می‌دونست و تنها با چند نفس عمیق  و حس کردن فرومون‌هاش می‌تونست شل شدن پاهاش رو احساس کنه.

دیک هیونجین حالا دیگه نه توی عکس بلکه درست پشتش بود و به باسنش فشار می‌آورد. تنها چیزی بینشون قرار داشت فقط یه پارچه لعنتی بود.

مینهو به سمت هیونجین برگشت و دست‌هاش رو با تنبلی دور گردنش حلقه کرد، از این فاصله باید سرش رو کمی بالا می‌گرفت تا بتونه مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنه.

موهاش از آخرین بار کوتاه‌تر شده و با یه کش، نصفش رو با شلختگی پشت سرش جمع کرده بود. اجزای دیگه صورتش رو با چشم دنبال کرد و نفس عمیقی کشید... اینطور نبود که از آخرین دیدارشون مدت زمان زیادی بگذره فقط-

"چرا باید بهت یه خوشآمد گویی درست حسابی بگم؟" با یه نیشخند روی لبش گفت و با دستش گردن هیونجین رو نوازش کرد "یه نگاه به خودت بنداز... حتی یه ساعتم نتونستی دوریم رو بیشتر از این تحمل کنی ها؟"

"نمی‌تونی سرزنشم کنی! می‌تونی؟" هیونجین گفت و با دستش چتری‌های خیس مینهو رو از جلوی چشم‌هاش کنار زد.

لعنت. می‌تونست داغ شدن صورتش رو احساس کنه-

لبش رو به آرومی گاز گرفت و نگاهش رو به هر جایی غیر از چشم‌های براق و صافت هیونجین داد. اما قبل از اینکه خودش رو عقب بکشه هیونجین به نرمی لبش رو روی لب‌هاش گذاشت.

و به همین سادگی شروع به بوسیدنش کرد.


بوسیدن-

مینهو می‌تونست خونی که با شدت بیشتری توی رگ‌هاش جریان پیدا می‌کرد و ضربان قلبش که با هر لمس محتاط هیونجین بالاتر می‌رفت رو احساس کنه. در حال حاضر برای حس کردن فرومون‌هاش به بویایی یا حتی بینایی فرا زمینی احتیاج نداشت، چون همینطور که هیونجین می‌بوسیدتش و کمرش رو برای خم نشدن بیشتر محکم توی دست‌های بزرگش می‌فشرد، می‌تونست ساطع شدن فرومون‌هاش رو به صورت دیوانه وار احساس کنه.

وقتی از هم فاصله گرفتن، مینهو به وضوح می‌لرزید و با چشم‌هایی که دو دو می‌زد و نمی‌تونست روی چیزی متمرکز بشه به لب‌های سرخ شده هیونجین نگاه کرد. تمامی افکارش، خستگی و دل تنگیش ساکت شده بودند و تنها به یک چیز فکر می‌کرد.

خواستن.
خواستن هیونجین.
و اینکه چقدر بوی خوبی می‌ده-

"خدایا، مینهو..." هیونجین همینطور که زاویه فک و گردنش رو می‌بوسید و بو می‌کشید با صدای آرومی زیر گوشش زمزمه کرد "همون لحظه که از هواپیما و فرودگاه خلاص شدم می‌خواستم بیام دنبالت، باورم نمی‌شه تا الان نگهم داشتی... خدایا داشتم دیوونه می‌شدم."

"می‌تونم تصورش کنم، با اون لباس‌ و شرتک خاکی و جنگلیت و موهایی که بینشون شاخ و برگ گیر کرده بود یهو وسط محل کارم پیدات می‌شد و هر چی روی میزم بود رو زمین می‌ریختی و همونجا به فاکم می‌دادی."

"چقدرم تو بدت میاد مینی. عاشق این چیزهایی مگه نه؟ کینکی کوچولو."

"خفه شو."

هیونجین روی پوست گردنش خندید و با فشار بیشتری شروع به بوسیدن اون نقطه کرد، به حدی که مینهو مطمئن بود جاش می‌مونه-

"نگران نباش، به زودی خودم می‌فهمم."

"نه، قرار نیست بفهمی."

"خوبشم می‌فهمم... یه روز میام و روی میز محل کارت خمت می‌کنم و وقتی واسه بیشتر التماس کردی بهت می‌فهمونم که یه کینکی کوچولویی."

هیونجین سرش رو بالا آورد و این دفعه با خشونت و فشار بیشتری شروع به بوسیدن لب‌هاش کرد. مینهو گاز محکمی از لب پایینش گرفت و وقتی هیونجین به ناچار ازش فاصله گرفت با نیشخندی روی لب‌هاش زمزمه کرد "می‌تونی امتحانش کنی!"

فقط چند ثانیه لازم بود که فرومون‌های هیونجین بالا بزنه و مینهو رو با شدت به دیوار پشت سرش بکوبه. چند لحظه به امگای نفس گیر روبه روش نگاه کرد و به سمتش اومد و با یه حرکت حوله کوچیکش رو از دور کمرش باز کرد.

"هیونجین—"
مینهو سعی کرد که جلوش رو بگیره و با دستش به اتاق خواب اشاره کرد اما هیونجین بدون اینکه ذره‌ای بهش اهمیت بده انگشتش رو روی سوراخش کشید.

مینهو به آرومی ناله کرد و سعی کرد روی پاهاش بمونه چون لعنت از همین الان هم می‌تونست ضعف رو توی زانوهاش احساس کنه.

"اینجا نه." البته مینهو به عقب هلش نداد؟ و قرار نبود که اینکار رو هم انجام بده.

هیونجین قرار نبود متوقف بشه. دست‌های بزرگش مشغول دیوونه کردن مینهو بودند-
با انگشت اشاره‌اش سوراخ خیس شده  مینهو رو لمس و با بقیه انگش‌هاش با بیضه و قسمت پایینی عضوش بازی می‌کرد. چشم‌های کشیده و وحشیش مستقیم به مینهو زل زده بود و با هر لمسش ری‌اکشن صورت و چشم‌هاش رو دنبال می‌کرد.

هیونجین به آرومی روی زانوهاش افتاد و همونطور که به مینهو نگاه می‌کرد عضوش رو توی دهانش فرو برد.

مینهو فقط می‌تونست نگاهش کنه؟
ذهنش خالی شده بود. کاملاً خالی.

هیونجین با دستش عضوش رو توی دهنش هدایت کرد و همینطور که نگاهش رو از چشم‌های مینهو جدا نمی‌کرد سرش رو جلوتر برد.

عضوش با هر حرکت سر هیونجین پیدا و وقتی سرش رو نزدیک‌تر می‌آورد توی دهانش غیب می‌شد-

مینهو به آرومی ناله کرد و دستش رو توی موهای هیونجین کشید و خودش به حرکات هیونجین شدت بیشتری داد. اما قبل از اینکه ارضا بشه، هیونجین زبونش رو روی طول عضوش کشید و پریکامی که از کلاهکش خارج شده بود رو لیسید.

"تخت!" مینهو دستور داد و موهای هیونجین رو به عقب کشید تا به چشم‌هاش نگاه کنه. صدای خودش هم براش غریبه شده بود. انگار که یک نفر دیگه داشت به جاش صحبت می‌کرد.

هیونجین از جاش بلند شد و لیسی به روی لب‌های خیس و بزرگش کشید. طوریکه انگار صدای مینهو رو نشنیده بهش نزدیک شد و استخون فکش رو گاز گرفت و کمی کشید.

"آخرین بار..." مینهو به زحمت گفت "آخرین بار واسه یه هفته فاکی از کمر درد نمی‌تونستم جایی بشینم... قرار نیست ایستاده و چسبیده به دیوار انجامش بدیم فهمیدی هیونجین؟"

"ولی از آخرین بارمون بیشتر از یک ماهه که می‌گذره." هیونجین لب‌هاش رو مثل یه بچه آویزون کرد. انگار نه انگار که همین ده ثانیه پیش داشت بهش بهترین بلوجاب عمرش رو می‌داد.

مینهو به سمت در اتاق خواب هُلش داد. "اتاق خواب لعنتی فقط نُه متر ازمون فاصله داره." و سعی کرد با بوسیدنش به سمت اتاق ببرتش "آفرین پسر خوب، نزدیکیم."

هیونجین زبونش رو با دندون‌هاش گیر انداخت و مینهو می‌تونست اثرش رو توی پایین تنه‌اش احساس کنه. 
تیشرت اورسایز لعنیش که مطمئناً تموم روز رو با همین خوابیده بود رو سعی کرد ازتنش خارج کنه و وقتی موفق نشد؛ چند لحظه ازش فاصله گرفت و چندتا بوسه رو صورت خوشگل و احمقش زد.

تقریباً به در اتاق کوبیدتش و به نرمی خندید و هیونجین بدون اینکه به عقب برگرده با دستش دنبال دستگیره گشت و در رو باز کرد.

زبونش رو روی چونه مینهو کشید و سرش رو به سمت گردنش برد و شروع به بوسیدنش کرد... 
طوری که انگار می‌خواست همونجا مارکش کنه-

"هجده روز لعنتی وسط حیات وحش بودم و به تنها چیزی که می‌تونستم فکر کنم داشتن و خواستن تو بود."

مینهو رو روی تخت انداخت و سعی کرد از شر تیشرتش به طور کامل راحت بشه.

مینهو هومی کرد و نیشخند زد: "یعنی باور کنم که با امگاهای محلی نخوابیدی؟"

"چطور می‌تونم با کس دیگه‌ای باشم وقتی تو رو دارم؟"

لعنت؟ لعنت. 
این حرف‌ها باعث می‌شدن که چیزی تو دلش تکون بخوره اما نمی‌تونست به خودش اجازه بده که حتی یه کلمه از حرف‌هاشم باور کنه. 
فقط حرف بودن-
آره...
هیچ معنای خاصی پشتشون وجود نداشت. مخصوصاً که این حرف‌ها از طرف هیونجین بودند؟

اون می‌تونست با هر کسی رابطه داشته باشه...
با هرکسی که می‌خواست-

پس مینهو حق نداشت که هیچ کدومشون رو باور کنه.
حتی اگه دلش می‌لرزید و سر انگشت‌هاش بی‌حس می‌شدند. 
نه حق نداشت-

*****
ووت و کامنت؟
🐸🐸🐸
علاقه‌ای ندارم شرطیش کنم پس اگه می‌خونید حتماً ووت بدید تا رابطمون همینطور حسنه بمونه ^^

𝖣*𝗉𝗂𝖼 | 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗁𝗈Where stories live. Discover now