E1

178 39 89
                                    

نگاهی به ساعتش انداخت، امروز روز سختی داشت والبته از روزای دیگه بار شلوغ تر و صد البته آخرهفته مشتری زیادتر بود .
گردنش و شونه هاش حسابی درد میکرد ، اما با این‌ حال برای برگشتن به خونه ذوق و شوق داشت و بی قرار هر لحظه به ساعت مچیش نگاه میکرد تا ساعت کارش تمام بشه .

بعد از راه انداختن چند تا مشتری بالاخره ساعت دوازده شد .
از پشت پیشخوان سمت اتاقکی کوچک که ته بار بود رفت تا پیشبند باریستای خود را از تنش دربیاورد.
لباسای ساده خود را به تن کرد ، یک هودی ساده طوسی با شلوار جین دودی
نگاهی در آینه به خودش کرد ، دستی تو موهاش برد و بهشون حالت داد .
_ جهیون؟
با صدای یوتا برگشت « عه چه زود اومدی!»
یوتا کوله مشکی که روی دوشش بود را روی صندلی گذاشت .
_ گفتم جنابعالی زودتر بری خونه خسته شدی .
جهیون لبخندی زد : حقیقتا داشتم میرفتم
بعد از یوتا که در حال لباس عوض کردن بود خداحافظی کرد و راهی خانه شد .

در بین راه لبخند بر لب داشت‌ و دقایقی که در تاکسی نشسته بود متوجه نبود
با ترافیکی که خیابونای سئول داشت نیم ساعت طول کشید تا سر کوچه خونشون برسه.
وقتی از تاکسی پیاده شد ،گلفروشی سر کوچه رو دید .
هنوز این ساعت باز بود!!!
با لبخندی وارد گل فروشی شد ، بوی گل وارد مشامش شد و این بو خیلی آشنا بود براش برای همین لبخند روی لبش پاک نشد حتی پررنگ تر هم شد
همینطور که گل هارو میدید یک شاخه رز قرمز از بینشون بیرون کشید و رو به گلفروش کرد « همینو میبرم »

در یخچال رو باز کرد تا کمی آب بردارد ، آب رو همراه با قرص پایین داد و لبش رو با آستین پولیورش پاک کرد .
باز سردرد لعنتی سراغش اومده بود
سمت اتاق رفت و پارچه ای از کشوی کنار تختش بیرون اورد ، این پارچه مخصوص وقت هایی بود که سردرد میکرد .
پارچه رو محکم دور پیشانیش بست تا کمی سردردش آرام بگیرد .

با کلید در خانه رو باز کرد ، تلویزیون خاموش بود و خونه در سکوت مطلق بود . حتی لامپ های پذیرایی هم خاموش بودند و تنها لامپ آشپز خانه روشن بود .
چشم در خانه چرخاند و دنبال همسرش گشت «تیونگ؟»
درو بست و وارد اتاق خواب مشترکشون شد که تیونگ رو روی تخت دید « بازم که سرتو بستی»
با لبخند وارد اتاق شد و درو بست .
_ اره سرم درد میکنه
جهیون گلی که برای همسرش خریده بود رو دست تیونگ داد و پیشانیش رو از روی پارچه بوسید .
تیونگ لبخند آرومی زد « برای منه؟ »
جهیون کنارش روی تخت نشست« البته هرچند به اندازه تو زیبا نیست »
تیونگ میخواست به این عاشقانه های جهیون بیشتر لبخند بزند اما نای لبخند زدن هم نداشت « چرا دیر اومدی ؟ »
جهیون بلند شد تا لباسش را کامل در بیاورد « امشب خیلی ترافیک بود فقط نیم ساعت تو راه بودم »
بعد از اینکه بیژامش رو پوشید با بدنی لخت روی تخت دونفرشون افتاد و آهی کشید .

تیونگ زیر چشمی نگاهی به جهیون انداخت و با انگشتاش بازی میکرد
از این موضوع متنفر بود که امشب هم نمیتونه اونطور که خودش میخواد برای جهیون باشه .
جهیون سرش رو بلند کرد و دستشو روی رون تیونگ گذاشت .
لبخندی شیطون زد ، تیونگ مجبور شد نگاه خسته ای تحویلش بده و موضوعی که جهیون شروعش نکرده رو عوض کنه « شام خوردی ؟ »
جهیون خودشو به تیونگ نزدیک کرد و رون تو پر تیونگ رو نوازش میکرد « گشنم‌ نیست‌ ولی تشنمه »
تیونگ خواست بلند شود تا برایش آب بیاورد که جهیون مانع شد .

تیونگ باهاش چشم تو چشم شد که منظور جهیون رو با لبخندی که روی لب داشت فهمید و با لبخندی آروم جواب داد « جهیون امشبو بیخیال شو »
جهیون لبخندش محو شد سرشو روی بالشت گذاشت « هرشب میگی بیخیال شو » و بعد مثل بچه ها اخم کرد .
تیونگ به اون صورت کیوت اما در عین حال جذاب خندید « میدونم اما امیدوارم درک کنی که امشب سرم درد میکنه »
جهیون دیگر چیزی نگفت و سر‌برگرداند تا ادای قهر کردن را در بیاورد .

تیونگ نفس عمیقی کشید ، به او حق میداد ، جهیون همیشه بهش عشق میداد ، حتی وقت هایی که خسته کار بود همه توجهش رو به اون میداد و شبی نبود که بدون لبخند خونه بیاد .
حتی وقت هایی بود که براش بی دلیل گل میخرید و صبح هایی بود که زودتر بیدار میشد و صبحانه مورد علاقش رو درست میکرد .
اما خودش چی؟
باید در برابر این محبت بی نظیری که از طرف همسرش دریافت میکرد‌ چیکار میکرد؟
بلد نبود .
عاشق بود ، اما عاشقی کردن مثل جهیون را بلد نبود .
هرشب برای برقراری رابطشون بهانه هایی میورد که حتی خودش هم خسته و متنفر از خودش میشد .
همیشه فکر میکرد ازدواج با کسی که دوسش داره دیگه اخر خوشبختیه .
الان هم خوشبخت بود مردی رو داشت که عاشقش بود و در این عشق هیچ شکی نبود ، اما تو زندگی فقط عشق نیاز بود؟
تیونگ فقط عشق نمیخواست ، شاید عشق تنها گوشه ای از دلش رو پر میکرد .
او دلش پول میخواست ، مقام ، شهرت ، خونه لوکس ، پول بیشتر و بیشتر
انقدری که میتونست یه پنت هوس داشته باشه یا حتی مدیر یه هلدینگ باشه ، یا انقدری پولدار باشه که بتونه برای خودش یه ماشین مدل بالا بخره .
الان چی ؟
با مردی که همسرش بود در یک آپارتمان نقلی در پایین شهر سئول زندگی میکردند .
همسری که صبح تا شب رو مجبور بود کار کنه و شب ها دیر به خونه بیاد .
و تهش یه شاخه گل ساده ؟ تیونگ نمیتونست با خودش کنار بیاد ، نمیخواست انقدر عجول باشد
همیشه مجبور بود خودش را با عاشقانه های جهیون گول بزند
اینکه او هم از این زندگی راضی است ، به این شاخه گل رز‌ ساده راضی است .
اما اگر این شاخه گل ، یه دسته گل بزرگی از رز بود شاید ‌خوشحال تر بود .
نمیدانست چقدر تو این‌ رابطه دوام میاورد اما داشت سعی‌ میکرد که باهاش کنار بیاد.
مثل همین چند ماهی که دوام اورده بود .

با غلتیدن جهیون رشته افکارش پاره شدو به اون نگاه کرد
حتی نفهمید که کی جهیون خوابش برده ، لبخندی زد و پتو رو کامل رویش کشید
« شبخیر جهیون»

های :)
یه بوک جدید که دارم شروعش میکنم
امیدوارم ازش لذت ببرین
ووت و کامنت حتمننن
یادتون نره لاولی ها ❤️

Blonde [JaeYong]Where stories live. Discover now