لندن،مبدا سرنوشت من

466 49 7
                                    

پارت 1

مامان... این دفتر رو تو چیزات پیدا کردم وتصمیم گرفتم ادامش بدم..امیدوارم ازم ناراحت نشی ولی برای فهمیدن خیلی چیزا لازم بود..فهمیدن گذشته ات و گذشته من...شاید بتونم اون چیزی که دنبالشم رو پیدا کنم ..
مامان...من انتقامتو ازون حرومزاده عوضی گرفتم .الان راحت بخواب قول میدم سرنوشت خوبی برای خودم بسازم .نگران نباش ولی مطمئنم مراقبمی .
دوستدارت ش
با صدای بوق قطار یهو به خودش اومد .نفس عمیقی کشید و دفترچه رو بست تو جیب پشت شلوار جینش گذاشت.با پولایی که کش رفته بود تونسته بود یه کوپه اختصاصی بگیره .اما به هیچ احد الناسی اعتماد نداشت پس چاقوی بزرگشو از تو ساکش دراورد پشت دستگیره های در گذاشت .
_نیم ساعت دیگه میرسیم لندن .
صدای بلند خدمه تو راهرو قطار پیچید و باعث شد وسیله هاش رو جمع کنه چاقو رو تو کوله اش بزاره.لباس های کهنه اش رو با یه دست پیرهن سفید و شلوار قهوه ای پررنگ عوض کرد . پلیور طرح های لوزی که رنگ سفید قهوه ای داشت پوشید.لندن تو پاییز گاهی اوقات خیلی بیرحم سرد میشد.از اونجایی که وقت سرماخوردگی نداشت تصمیم گرفته بود خودشو خوب بپوشونه. پالتوی قهوه ایش رو پوشید و وسیله های توی کوله اش رو توی چمدون جا داد .با شنیدن تقه در با صدای بلند به خدمه گفت که الان میاد بیرون و بعد برای خلاص شدن ازون لباسا اونارو تو کیسه انداخت و با خودش به بیرون برد .در رو باز کرد خانم میانسالی پشت در بود:ببخشید خانم همه داشتن میرفتن گفتم نکنه شما جا بمونین
_عا ممنون .داشتم وسیله هامو جمع میکردم
و بعد از کنار خانم روبه روش گذشت :راستی مراقب خودتون باشید .بچتون مریضه شماهم ممکنه بگیرین
+شما از کجا...
و بعد میون اون همه آدم گم شد و زن رو با کلی گیجی و سوال تنها گذاشت .از قطار پیاده شد و نفس عمیق کشید . حالا باید تو این شهر بزرگ چطوری اون رو پیدا میکرد .برای اینکه زیر دست و پای مردم له نشه خودش رو از ایستگاه قطار به یه پارک خلوت کشید .روی نیمکت نشست و دفترچه رو زیرو رو کرد .هیچی نبود با خودش فکر کرد ادم به این گنده ایی حتما تو شهر معروفه .اطرافش رو گشت و یه مرد رو دید داشت روی نیمکت روزنامه میخوند .با آنالیز حرفه ایش فهمید که اون میانساله سه بار ازدواج کرده دوتا سگ داره و تو بورس کار میکنه و به خاطر قدیمی بودنش هنوز بلد نیست اخبار بورس رو از تو گوشیش بخونه .و درست طعمه با با موفقیت انتخاب شد .
به سمتش رفت و کمی منتظر موند انگار میخواست جملاتشو به بهترین نحو کنار هم بزاره تا مرد مقابلش رو تحت تاثیر قرار بده :پدر منم چون بلد نیست با گوشی کار کنه اخبار بورس رو تو روزنامه میخونه .
مرد روزنامه رو پایین آورد :آو...ازکجا فهمیدین که من بلد نیستم .راستش بچه هام هیچوقت به من توجه نمیکنن. فق ی گوشی گرون خریدن که بگن اره ما خیلی پدرمونو دوست داریم ولی همش مزخرفه .دختر کنارش نشست :خب من میتونم یادتون بدم .
_عاو نه دخترم نمیخوام مزاحمت بشم .حتما الان مدرسه ات تعطیل شده داری میری خونه.نگرانت میشن
دختر لبخند شیرینی تحویل مرد روبه روش داد:نگران نباشین بابام تا بیاد دنبالم طول میکشه .
مرد گوشیش رو به دختر داد .و معلوم بود به خاطر بلد نبودن رمز هم نداره .تو چند ثانیه به هدفش رسید ولی سعی کرد به مرد کنارش یاد بده چطوری کار بکنه حتی اون سایت بورس رو روی صفحه اصلی گذاشت تا با یه کلیک بره و کلی اخبار بخونه .
مرد گوشی رو گرفت و لبخند زد :ممنونم..دیگه باید برم زنم منو میکشه اگه راس ساعت خونه نباشم بعدم رفت .
دختر خوشحال از هوش خودش دستاش رو به هم مالید و یقه پالتوش رو صاف کرد .خیلی سریع چمدونش رو برداشت و به سمت خیابون رفت .بعد از 3 دقیقه تاکسی گرفت و سوار شد.
_ مقصدتون کجاست خانم ؟
+خیابان بیکر پلاک 221 ب

Waht was left of herWhere stories live. Discover now