گاهی اوقات نمیدونی چی میخوای

101 29 6
                                    

پارت 12

نم بارون قطره هاش رو پیشکش شونه های مردونه شرلوک کرد و بارون دور موج های موهای شرلوک میرقصید .تو ذهنش نت های جدیدی با صدای بارون ساخته بود .کاش زندگی مثل نوت های آروم شوپن دلچسب و آروم سپری میشد گاهی عین داستان عشق رومنس شب هاش رو میگذروند . اما زندگی برای شرلوک مثل یه ویالونیست تازه کار بود که چوبش رو ناشیانه رو سیم ها می‌کشید و صدای جیغش گوش رو میخراشید ....تو قلعه ذهنش به سمت خیابون بیکر رفت تو خونه اش درحالی که آیرین با لباس سفید و گل های قرمز مثل رژ لبش نشسته بود .آفتاب تا نیمه های خونه رو روشن کرده بود و شرلوک درحال نواختن قطعه شد .آیرین به شرلوک خیره بود و شرلوک به چشمای آبی آیرین...تو چشم های شرلوک احساسی نبود اما آیرین...عشق و ناراحتی و نگرانی داشت
شرلی من...تموم مدت که نگاهت میکردم و تحسینت میکردم نتونستم بگم به خاطر اتفاقاتی که افتاد من باردار شدم و تو پدر...نمیخوام به خاطر مجبور بودن و حس مسئولیت کنارم بمونی من...میرم جایی که تو از دست من در امان باشی و از بچمون خوب نگهداری میکنم...
چشمای بسته شرلوک باز شد و در کثری از ثانیه به دنیای واقعیش برگشت و آخرین تصویری که دیده بود آهنگی که نواخته بود همون والسی بود که آیرین براش گذاشته بود ...
شرل به رو به روش نگاه کرد: پس...تموم این نوت ها حرف هاش بود...
شرل به دفتر مایکرافت اومد و برای بار ۷ ام در طول هفته از مایکرافت درباره شرلوک پرسید
_چند بار بهت بگم اون قرار نیست بیاد؟
+تا کی باید بمونم فردا جواب دانشگاه هایی که نامه زدم میرسه
+هنوز تو شیمی مشکل داری عین همون پدرت خنگی
_اون پدری که داری راجبش حرف میزنی کشف های بزرگی تو شیمی انجام داده
سر شرل و مایکرافت سمت صدا گشت و جفتشون به گوشه تاریک اتاق خیره شدن :شرل برو وسیله هاتو جمع کن برمیگردیم
شرل سعی داشت نشون نده چقدر ذوق داره اما برق چشماش بقدری زیاد بود که ته چشمای شرلوک هم برق زد
مایکرافت عصبی به شرلوک نگاه کرد:هنوز برای پدر شدن لایق نشدی شرلوک!
+ولی معلم خوبی ام مایک هرچی هست مثل تو فرمانده اش نشدم که بعدم بفرستمش عملیات های کثیف دولت
از در بیرون رفت اما صدای مایکرافت که می‌گفت از کارت پشیمون میشی و شنید دم در منتظر شرل موند .شرل با یه چمدون مشکی بزرگ و پالتویی مثل شرلوک دم در اومد .جفتشون بی حرف سمت خونه قدم برداشتن ولی شرل تو دلش خوشحال بود .
_هنوز پرونده ای ندارم .این یعنی میتونیم کارمونو از فردا شروع کنیم ...دوست داری شیمی رو تو چه رشته ای ادامه بدی
+دوست دارم راجب جنازه ها بدونم نحوه کشته شدنشون و معماهاشونو کشف کنم
شرل نفس عمیق کشید :خوبه بازنشسته بشم یکی هست جامو پر کنه

به خونه رسیدن جان منتظر نشسته بود به محض باز شدن در و دیدن شرل لبخند بزرگی زد و شرل رو تو بغلش گرفت:به خونه خوش اومدی
اره...شرل عمارت و پول و سرمایه و قدرت نمی‌خواست...اون همین خونه ای رو میخواست که توش عشق باشه ...هرروز توش معما حل کنه .اون خونه ای رو میخواست که کتابای مورد علاقه باباش گوشه اتاق به صورت کج گذاشته باشه با جمجمه رو شومینه حرف بزنه و نامه هایی که روش چاقو خورده رو بخونه .اون شرلوک رو تو زندگیش میخواست تا الگو قرارش بده و تحسینش کنه ...اون جان رو میخواست تا قلبش پر از محبت های پدرانه جان بشه و رزی رو میخواست تا یاد آورش باشه تو این دنیا جز مشکی رنگ دیگه ای ام هست...اون خونه ۲۲۱ ب خیابون بیکر رو میخواست....

Waht was left of herDonde viven las historias. Descúbrelo ahora