یه معامله با طعم توت فرنگی و قهوه

154 38 6
                                    

پارت 4

خانم هادسون دستش رو روی دهنش گذاشت : اوه شرلوک ...چطور همچین چیزیو از هممون پنهون کردی...جان تو میدونستی؟
_نه خانم هادسون خودشم نمیدونست
شرلوک مشتش رو به دیوار کوبید :کافیه .الان وقت ندارم ببینم این دخترمه یا نه .جان کتتو بپوش باید بریم دنبال پرونده.
انگشتشو به حالت تهدید جلوی شرل گرفت: بعد حل کردن این پرونده نوبت تو میرسه
و خیلی سریع از آپارتمان بیرون رفت جان هم هول هولکی کتش رو برداشت و دنبالش رفت و شرل و خانم هادسون رو باهم تنها گذاشت .
_اوه خدای من هروقت هست اعصابی برام نمیمونه هروقتم نیست سکوت خونه واسم اعصاب نمیذاره .خب...وای ساعت 12 و نیمه رزی رو چی کنیم
شرل به خانم هادسون نگاهی کرد:رزی؟
_رزموند ..دختر جان الان دیگه مدرسش تموم میشه .
شرل پالتوش رو صاف کرد :خب اگه شماره مدرسه رو داشته باشین میتونین هماهنگ کنین من برم دنبالش.
_اوه ممنون ...عزیزم ..راستش اول فکر کردم قراره دوتا شرلوک تو خونه باشه
بعدم همونجور که میخندید سمت پایین رفت.شرل نفس عمیقی کشید و گوشی جان که همین چند دقیقه پیش با هوشمندانه ترین ترفند برداشته بود رو باز کرد .از تو جی پی اس مدرسه رزی رو پیدا کرد:خیله خب مام...یکم طول میکشه بابا بهم عادت کنه ..
سمت پایین رفت و دری که چند دقیقه پیش جان و شرلوک باز گذاشته بودن بست .تا مدرسه رزی پیاده نیم ساعت راه بود .چند قدمی مدرسه بود و با موهاش که به خاطر باد بی نظم شده بودن دعوا گرفته بود .تا اینکه یه دختر بچه کیوت با موهای طلایی بلند و چشم های آبی روی پله های مدرسه نشسته بود و با چوبی که تو دستش گرفته بود داشت روی زمین نقاشی میکشید.
شرل نفس عمیقی کشید و سمت بچه راه افتاد لبخندی زد: سلام ..تو رزی هستی؟
_بابام گفته با غریبه ها حرف نزنم
+اره ولی من که غریبه نیستم .خانم هادسون با مدرسه تماس گرفته جاش اومدم
_اگه راس میگی باید با مدیر حرف بزنی .
دست به سینه نشست و حالت مغرور به خودش گرفت و شرل ازین کیوتی خندش گرفته بود :باشه کوچولو حالا ک بهم اعتماد نداری چه دلیلی داره منم بهت اعتماد کنم و بزارم همینجا بمونی بامنم میای دفتر مدیر رو نشون میدی.
رزی نفس عمیقی کشید:شماها نمیشه یه بار بزارین من ببرم ؟
رزی از جاش بلند شد و دوید سمت اتاق مدیر . مدیر مدرسه که یه خانم 40 ساله بود سمت شرل اومد : اووو هی خوشتیپ ..خانم هادسون گفت یه دختر میاد .
_درسته منم همونم
گوشه های لب مدیر مدرسه کش اومد :رزی ایشون کاملا مورد اعتمادن
رزی چشم غره ای رفت و دست شرل رو گرفت:خدافظ خانم جار
شرل به محظ اینکه پاش رو از مدرسه گذاشت بیرون گفت:فک کنم باید به بابات بگی بزاردت یه مدرسه دیگه . حتی کارت شناسایی ام ازم نخواست
+کدومشون؟
_صبرکن ببینم تو شرلوکم بابا صدا میکنی؟
+خب..خودش گفت من بابا شرلوکم
_وات د...
شرل هیچوقت فکرشو نمیکرد به یه بچه جغله که شرلوک رو بابا صدا میکنه حسودی کنه ولی تصمیم گرفت 1250 تا احتمال چگونه یک بچه رو سربه نیست کنیم طوری که کسی نفهمه رو بزاره عقبه های ذهنش و رو رسوندن رزی به خونه اونم صحیح و سالم تمرکز کنه. سر راه یه بستنی فروشی رنگی رنگی دید .پس تصمیم گرفت یه بستنی بزرگ در قبال سوال هاش برای رزی بخره .
روی صندلی های قرمز بستنی فروشی نشستن رزی بستنی توت فرنگی سفارش داد و شرل هم بستنی قهوه .
تا وقتی که بستنی هاشون برسه رزی داشت درباره امروزش برای شرل میگفت . انگار از بین اون افراد خانواده رزی با قلب باز شرل رو قبول کرده بود . وقتی بستنی هاشون رسید رزی با چشم های قلبی بهش خیره شد و قاشقش رو دستش گرفت:خدایا ممنونم که یه فرشته بستنی اوردی تا منو خوشحال کنه
خب بگذریم چه سوالایی میخوای بپرسی؟
+ناموصا تو 8 سالته؟
_8 سالو 5 ماه و 4 روزو 36 ثانیه
+خب حدس میزنم هوشت رو مادرت رفته باشه
یه قاشق از بستنیش رو خورد :رابطه بابا ها چطوره؟
_باهم خیلی خوبن .اکثر شبا پیش هم میخوابن اگه حال بابا شرلوک خوب باشه گاهی اوقات گونه بابا جانی رو میبوسه
ابروهای شرل بالا رفت و یه قاشق بزرگ بستنی تو دهنش جا داد :ا..اون وقت تا حالا رفتی اتاقشون؟
+نه اجازه نمیدن .. میگن موقع دعا خوندن نباید مزاحمشون بشم
شرل سرش رو به نشونه تاسف تکون داد :توام اتاق داری اونجا؟
+آررررره ددی شرلوک واسم درست کرده حتی اجازه داد رنگ صورتی باشه اتاقم .بعددد میدونی چی شد
من عااااااااااااشق کارتون پونی ام بعد ددی شرلوک زنگ زد عمو مایکی پولدار هماهنگ کرد برم از نزدیک ببینمشون .
شرل نفس عمیقی کشید و بستنیشو تموم کرد : خیله خب بچه ...بستنیت تموم شد بگو بریم خونتون
و برای بار هزارم تماسایی که داشت گوشی جان رو به مرز انفجار میبرد قطع کرد.
به در خونه رسیدن . خانم هادسون در رو باز کرد و رزی رو برد تو . همین لحظه جان و شرلوک با تاکسی رسیدن دم خونه .جان عصبانی بود ولی نمیخواست حرفی بزنه شرل گوشی رو از تو جیبش دراورد و به جان داد:فقط ادرس مدرسه رزی رو نداشتم
شرلوک که صداش بالاتر رفته بود : جان عصبانی نشو .جایی ک این بزرگ شده فق دزدی یادش دادن .

شرل با ارامش تمام به شرلوک نگاه کرد: جایی که من ازش اومدم ..یا بهتره بگم بزرگ شدم نمیتونین تصورش رو بکنین و تو جان هیمیش واتسون ارزو میکردی کاش یک ثانیه دخترت اونجا نباشه .و تو شرلوک هلمز حق میدم تصور داشتی یکی بهتر از من دخترت باشه اما همینی که هست چون نمیتونی قبولش کنی من چاره ای ندارم .ولی میدونی چیه ...بیخیالش ..خوبه رزی پیش باباهاشه
دستش رو تو جیبش برد : هروقت تونستی قبول کنی ممکنه یه بچه ای داشته باشی ..به غیر از رزی ...من دوباره برمیگردم .
آقایون _سرش رو به سمت بالا تکون داد _ به سمت خیابون اصلی رفت .دقیقا نمیدونست داره کجا میره حتی مسیر برگشت هم از جی پی اس کمک گرفته بود . فقط یه جای خوب بود تا حس کنه در امانه ...






میدونم شرل رو زیادی عن اخلاق نشون دادم ولی میخوام این رو نشون بدم که شرلوک توی یه درگیری بین خودشه که اینقدر بد اخلاقه ::>

Waht was left of herOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz