قبرکم عمق پارت دو.

341 50 23
                                    

روی یه کاناپه راحت خاکستری توی یه اتاق سفید و صورتی دراز کشیده بود و به اتاق تاریکی با یه تخت فلزی پوشیده شده با پتوی نمدی فکر میکرد.
اشکهاش توی سکوت از چشمش میچکیدن و بین موهاش گم میشدن.
میخواست حرف بزنه. دلش میخواست همه غم توی دلش رو داد بزنه ولی نمیتونست.
بغضش یه دست بزرگ شده بود و گلوشو فشار میداد.
جیسو ساکت و بی حرف, کنارش روی صندلی نشسته بود.
با لیوان توی دستش بازی میکرد و گاهی عینکش رو جا به جا میکرد.
سعی میکرد تمام حرکاتش بی صدا باشن. نمیخواست فکرهای دوستش رو به هم بزنه.
لیسا رو هفته ای چند بار میدید.
باهم ناهار میخوردن, کنار هم قدم میزدن, سینما میرفتن و خرید میکردن.
درمورد آخرین عملیات؟ حتی کلمه ای باهم حرف نمیزدن. فقط از سایز و رنگ لباسا میگفتن, از مزه غذا میگفتن و فیلمی که دیده بودن رو نقد میکردن.
ولی لیسا, فقط هفته ای یک بار به خونه اش میومد. روی همین کاناپه خاکستری دراز میکشید و از شغل جدیدش میگفت. از مشکلاتش با صاحبخونه اش.
میگفت دوست داره سرپرستی یه گربه رو داشته باشه و ازش مراقبت کنه. از روزی میگفت که برای دویدن بیرون رفته بود و با یه دوست جدید آشنا شده.
همه قسمتهای زندگی لیسا از بیرون عادی به نظر میرسید.
ولی جیسو میدونست که توی قلب لیسا, هنوز اسم جنی میتپید.
گزارش هفتگی که اش که تموم میشد ساکت میشد بعد با چشم باز به سقف زل میزد, کوسن مخملی رو محکم توی دستش میگرفت و بی صدا اشک میریخت.
هر بار دهنش رو باز میکرد که چیزی بگه ولی نمیتونست. کمی بعد, مینشست, اشکهاشو پاک میکرد و به خاطر قهوه تشکر میکرد.
جیسو رو به شام توی خونه جدیدش دعوت میکرد.
بعد میخندید و جمله همیشگی اش رو به زبون میاورد.
-برقراری رابطه دوستانه یه تراپیست با مراجعش ممنوعه.
بعد از اخم جیسو میخندید.
-میدونم که تو خارج از اونجا, فقط دوستمی.
بعد کوتاه بغلش میکرد و میرفت.
جیسو همیشه صبور بود. صبر میکرد و منتظر میموند.
انگار که هیچ وقت از نشستن روی صندلی اش و بازی با لیوانش خسته نمیشه.
ولی امروز صدای لیسا, لیوانش رو ثابت کرد.
تکون نمیخورد و نفس نمیکشید. انگار که میترسید با تکون خوردنش صدای لیسا از بین بره.
-بغلش نکردم. قبل از اینکه بره...
با صدای بلند هق زد.
-بغلش نکردم.
و بعد, به نظر رسید که اشکهاش قراره بدن لاغر و ضعیفش رو توی خودشون غرق کنن.

                        ******

صداهای توی سرش آروم واضح میشدن.
صدای اول آروم لطیف بود. فکر کرد که مرده و این صدا از بهشته؟ انگارتمام زمانی که خواب بوده این صدا همراهش بودهه و مدام به شنیدنش نیاز داره.
-مورفین بیشتری نیاز دارم چان, خواهش میکنم.
صدای بم و مردانه ای رو شنید.
-خیلی خطرناکه چه یونگ. مامورای امنیتی رو چند برابر کردن. بازم بهم فرصت بده.
بعد صدای در رو شنید.
سعی کرد بدنش رو تکون بده ولی فقط ناله دردناکی از گلوش خارج شد.
صدای زنانه نزدیک شد.
-بیدار شدی؟
و دستی آروم روی شونه اش نشست.
-من کجام؟
صدا خندید.
-خونه من. درواقع خونه ما.
جنی چشمهاشو باز کرد. همه چیز رو تار میدید, انگار که یه لایه خاک روی قرنیه هاش نشسته باشه.
دختری که بالای سرش ایستاده بود زیبا بود.
تنها کلمه ای که به ذهنش میرسید همین بود: زیبا.
لبخند میزد و شیشه داروی قهوه ای رنگی رو توی دستش نگهداشته بود.
-میتونی من رو ببینی؟
جنی چندبار پلک زد. انگار که میخواست با پلک زدن, گرد و غبار جلوی دیدش رو پاک کنه.
-نه کاملا.
لبخند دختر محو شد.
-همین اول بهت بگم که موهاتو تا ته کوتاه کردیم. نمیخوام وقتی بهشون دست میزنی بترسی.
جنی سعی کرد دستشو بالا بیاره و موهاشو لمس کنه ولی درد سنگینی از توی کتفش شروع شد و انگار که به کمرش ضربه زد.
دهانش رو باز کرد تا بتونه با نفس کشیدن دردش رو کمتر کنه.
دختر شیشه داروی قهوه ای رنگ رو به لبهای جنی نزدیک کرد.
-قورتش بده, دردتو آروم میکنه.
بعد مایع تلخ رو توی دهنش ریخت.
جنی سعی کرد عق نزنه. چشمهاشو بست.
-اسمت چیه؟
فهمید که دختر لبخند میزنه.
-چه یونگ. پارک چه یونگ.
جنی خسته بود. همه انرژی اش رو جمع کرد و با کلماتش از دهانش خارج کرد.
-ازت ممنونم.
سرفه ارومی کرد.
-پارک چه یونگ.
بعد تقریبا لبخند زد. زنده بود.
دلش میخواست داد بزنه. کیم جنی, تو زنده موندی.
ولی خسته بود, اونقدر که حتی دیگه نتونست به زنده بودنش فکر کنه.
بعد از چند روز و چند هفته عذاب کشیدن, بالاخره میتونست بخوابه. بدون اینکه نگران مردنش باشه.

                      *******

در خونه رو باز کرد و به گربه اش که گوشه مبل, زیر روشنایی کوچیکی که از آشپزخونه میتابید دراز کشیده بود , لبخند زد.
گربه خاکستری کوچیک بدنش رو کش داد و خمیازه کشید و بعد با اخم نشست و به لیسا که پالتوشو به چوب لباسی آویزون میکرد نگاه کرد.
لیسا بهش لبخند بزرگتری بهش زد.
-سلام لئو.
لئو اما بی توجه دوباره روی مبل دراز کشید و مشغول چرت زدن شد.
لیسا آهی کشید و کفش هاشو درآورد.
کیفش رو روی مبل کنار لئو پرت کرد و جسم پشمالوی خاکستری آروم غر زد.
توی آشپزخونه رفت.
از توی کابینت جعبه بالشتکهای شکلاتی اش رو در اورد و توی کاسه سفیدی ریخت.
در یخچال رو باز کرد و بطری خالی شیر رو برداشت.
پوفی کشید و توی سطل انداختش.
کاسه رو روی میز کوچیکش گذاشت و بدون اینکه لامپ رو روشن کنه توی سالن رفت.
روی مبل دراز کشید.
کیفش رو با پا روی زمین انداخت و صورتشو بین خزهای لئو فرو برد.
لئو شروع به خر خر کردن کرد و زبونشو روی بینی لیسا کشید.
لیسا آروم خندید.
-منم دلم برات تنگ شده بود.
بعد به پشت دراز کشید و به سقف زل زد.
لئو خودش و بین شونه و گردن لیسا جا داد و دوباره چشمهاشو بست.
با شکل گرفتن تصویر لبخند جنی پشت پلکش چشهاشو باز کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد.
سعی کرد نفس کشیدنی که جیسو بهش یاد داده بود رو امتحان کنه.
در حین دم گرفتن شمرد.
یک
دو
سه
چهار
پنج
بعد مکث کوتاهی کرد و شروع به شمردن مدت زمان بازدمش کرد.
یک
دو
سه
چهار
بعد تمام هوای توی ریه اش رو یکجا تخلیه کرد.
-باید تا هفت بشمارم.
دوباره چشمهاشو بست و سعی کرد بدون اینکه گریه کنه, آخرین روزش با جنی رو برای لئو تعریف کنه.
انگار خاطراتش با جنی مدام محو و کم رنگ میشدن. انگار داشت فراموش میکرد چه پشیمونی هایی قبل از رفتن جنی داره.
حس میکرد نیاز داره برای یه نفر همه چیز رو تعریف کنه تا اگر خودش فراموش کرد, اون بهش یاد اوری کنه.
ولی به زبون اوردن کلمه های به هم ریخته و غم انگیز توی مغزش خیلی سخت بود.
-گفت نمیمیره.
نفس عمیقی کشید.
-بهش نگفتم که دوستش دارم.
بغض کرد. چرخید و لئو رو بغل کرد.
-راستشو بخوای بدونی...
اشکهاش سرازیر شدن.
-من هنوز منتظرم برگرده.
چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد.
تابلوی سفید و طلایی که جنی به مناسب تولدش براش خریده بود.
*زندگی برای اینکه یه بار دوستت داشته باشم خیلی کوتاهه,قول میدم توی زندگی بعدی هم دوستت داشته باشم.       .شکسپیر.*
چشمهاشو بست و لئو رو محکم تر به خودش فشار داد.
لئو غر زد و بلند شد, لیسا اشکهاشو پاک کرد.
-بیا بریم شام بخوریم.
به سمت آشپزونه رفت و ظرف غذای لئو رو پر کرد.
گربه کوچیک با شادی مشغول خوردن شد.
لیسا پشت میزش نشست و بالشتک های شکلاتی رو توی دهنش انداخت.
مشغول جویدن بود که پارچه مشکی رنگی کنار ظرف آب لئو و یخچال توجهش رو جلب کرد.
بلند شد و برش داشت.
تیشرت مشکی موردعلاقه جنی بود.
خیس و کثیف شده بود.
پودهاش با جای ناخون های لئو بیرون اومده بودن و بعضی قسمتهاش نخ کش شده بود.
صداش درمانده بود.
-تو چیکار کردی لئو.
تیشرت رو روی زمین پرت کرد و گربه کوچیک غرش بلندی کرد و ترسیده بالای کابینت پناه گرفت.
به سمت اتاق رفت, لامپ رو روشن کرد و با کشوی بیرون ریخته, انرژی اش ته کشید و روی زمین نشست.
اتاق بوی جنی رو میداد و خودش اونجا نبود.
لباسهای جنی کف اتاق پخش شده بودن.
شیشه خالی ادکلنش شکسته و بود و تکه های شکسته اش روی لباسها پخش شده بودن.
دفترچه خاطراتش پاره شده بود و جای دندون های لئو روی جلدش دیده میشد.
چهاردست و پا به سمت لباسها رفت و سعی کرد لباسها رو تا کنه و توی کشو بچینه.
شیشه شکسته کوچیکی توی دستش فرو رفت. بین شیشه ها نشست و با صدای بلند گریه کرد.
جنی رفته بود.
جنی دیگه هیچ وقت این تیشرت مشکی رو نمیپوشید.
دیگه هیچ وقت بوی عطرش توی اتاق نمیپیچید و هیچ وقت لیسا رو قبل از خواب نمی بوسید.
واقعیت مشت شد و توی سینه لیسا کوبیده شد.
جنی هیچ وقت قرار نبود برگرده.

                  ********

کارت شناسایی رو توی دستش گرفت و بازش کرد.
به عکس بی کیفیت خودش و اسم جدیدش خیره شد.
-کیم سوجین؟
چانیول خندید.
-اینطوری فکر میکنن جنی مخفف اسمته.
بسته بزرگ لباس ها رو جلوی جنی گذاشت.
-معمولا اسیرهایی که فراری میدیم رو همون روزای اول از مرز رد میکنیم و به چین میفرستیم.
دستشو توی هم گره زد.
-الان شرایط عوض شده. نگهبانای مرزی بیشتر شدن. همه آدما ها واسه جاسوسی پاداش میگیرن.
نفسش رو صدا دار بیرون داد.
-اینجا موندنت خطرناکه. ولی الان از مرز رد کردنت خیلی خطرناک تره.
به چشمهای جنی خیره شد.
-تنها چیزی که الان مهمه زنده موندنته.
کلاه حصیری رو به سمتش هل داد.
-کیم سوجین بیست و پنج ساله. از پیونگ یانگ اومدی. خانواده ات توی آتش سوزی مردن و من به عنوان کارگر برای مزرعه ام استخدامت کردم.
به کلاه اشاره کرد.
-ضدافتاب کالای قاچاقه, فقط تونستم اینو برات جور کنم.
جنی کلاه رو برداشت.
-چرا این کار رو میکنی.
حس کرد لحش خیلی مودبانه نیست. توضیح داد.
-چرا نجاتم میدی. چرا ازم مراقبت میکنی.
چانیول دستی به موهاش کشید و با حرفش جنی رو شکه کرد.
-من جنوبی ام.
با دیدن قیافه متعجب جنی خندید.
-بابام فرمانده تیم جنوب بود. برای پیداکردنش ایجا اومدم و قبلا نیروی نظامی بودم.
با نخ کوچیک بیرون زده از جای دوخت شلوارش بازی کرد. انگار که مرورو خاطرات گذشته اصلا براش راحت نبود.
-چند سال طول کشید تا بتونم بفهمم کشتنش. ولی توی این زمان خیلی چیزا یاد گرفتم و فهمیدم اینجا هرکاری که بخوای رو میتونی با پول انجام بدی.
چانیول بلند شد.
-بعد از اون سعی میکنم هرکس که میخواد رو زنده نگه دارم و بفرستم بره. چین, مولستان, کره جنوبی. هرجایی که بتونم.
نفسش رو با صدا بیرون داد.
-از فردا باید باهام بیای توی مزرعه.
و از اتاق کوچیک جنی بیرون رفت.
جنی دستی به لباسها کشید و کلاهش رو روی لباسها گذاشت.
روی تشت حصیری سفتش دراز کشید و پتوی نمدی اش رو روی پاهاش کشید.
جانیول جنوبی بود. احساس بهتری داشت به خاطر اینکه کنار یه هم وطن زندگی میکنه یا به خاطر اتفاقاتی که چانیول پشت سر گذاشته بود, غمگین بود؟
حس میکرد همه احساسات باهم به قفسه سینه اش حمله میکنن و نفس کشیدن رو براش سخت میکنن.
دستهاشو بالا اورد و به جای سوختگی ها نگاه کرد.
وضعیت صورتش کمی بدتر بود.
سوختگی ها عمیقتر و تیره تر بودن. از کنار شقیقه اش سوختگی بزرگی مثل رعد و برق تا زیر چونه اش کشیده شده بود.
موهاش؟ از همه جای بدن پر از زخمش بدتر بود.
موهای پشت سرش کاملا سوخته و ریخته بودن.
باقی مونده موهاش تا ته کوتاه شده بود و کم کم مثل نیزه های کوچیک از پوست سرش بیرون میزدن.
ولی براش اهمیتی نداشت. زنده بود.
زنده بود و اگر یکم صبور بود میتونست قاچاقی به چین فرار کنه و از اونجا به کره جنوبی برگرده.
دلتنگ لیسا بود. امیدوار بود که لیسا منتظرش باشه. امیدوار بود هنوز لباسهاش توی کمد آویزون باشه. امیدوار بود لیسا اونو فراموش نکنه.
همیشه به لیسا فکر میکرد. دوست داشت بدونه چیکار میکنه.
دلش میخواست بهش زنگ بزنه.
من نمردم لا لیسا. من میخوام برگردم و دوباره ببوسمت. میخوام تا اخرین لحظه عمرم دستتو توی دستم بگیرم لی لی.
اشکش رو پاک کرد و سعی کرد بخوابه.
دوباره به خودش یادآوری کرد که زنده است و فعلا فقط همین مهم بود.

Shallow grave Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora