- اون هایبریدها آموزش دیدن که شما رو راضی کنن.
مرد مسئول و فروشندهی اون هایبریدهای گرون قیمت و ازرشمند توضیح داد و در ادامه گفت:
- به سن قانونیشون رسیدن و خودش هیچ حق قانونیی برای مخالفت نداره. اونا کاملا مطیعن قربان.
گوشهای جئون جونگوک به اون مرد و چشمهاش روی هایبریدهایی که از پشت شیشه میدیدشون قفل بود. دستش بالا اومد و چونهاش را مالید.
- اوممم.
با دیدن حرکت بعدی هایبرید شیرین و سفید رنگی که گوشهی اتاق در حال بازی با خودش بود نیشخندی روی لبش شکل گرفت.
- اونم آموزش دیده؟
آقای لی، مسئول فروش اونها، چشم تیز کرد و پرسید:
- کدومشون قربان؟
جئون با انگشت اشارهای به هایبرید سفید رنگ کرد اما نگاهش همچنان گیر اون بود.
- تهیونگ! نوع اون طرفدار زیادی داره قربان. دیر بزرگ میشه و خیلی بازیگوشه. اگه وقت کافی دارید پیشنهادش میدم. به شدت نیاز به توجه داره... گرچه فکر نکنم به این دلیل برای شما مناسب باشه. شما همین حالاام کار زیادی دارید هرچی نباشه پسررئیس جمهورید قربان.
اما جئون بی توجه با لبخندی که حالا از شیرینی تهیونگ عمیق شده بود دستش رو برای مخالفت جلوی صورتش حرکت داد.
اون دو مرد بالغ و انسان، تنهاش گذاشتن و هایبرید که تهیونگ نام داشت، دست هاش رو پشت خودش گره کرد، با نگاه خجالتیی همونجا جلوی درب ایستاد و یواشکی به خریدارش نگاه کرد.
- بیا اینجا.
چشمهای تهیونگ با شنیدن این حرف بزرگ شدن و بعد از چند ثانیه، قدم های کوتاهی به سمت خریدارش برداشت.
خریدارش خندهای سر داد و گوشهای هایبرید از شنیدن این صفت زیبا به رنگ خودش، تکون خورد و جونگوک رو به یاد حرفی که از آقای لی شنیده بود انداخت.
به پاهاش ضربهای زد و تهیونگ با خجالت سری تکون داد... گرچه که چشمهاش رنگی از خجالت نداشت.
- پس بیا دونه برفی.
هایبرید سفید رنگ به سمتش اومد و با کمی تردید و چک کردن حالات خریدارش، روی پاهاش جا خوش کرد.
دو پاهای نه چندان بلندش رو از دو طرف جونگوک اویزون کرد و منتظر عکسالعملش موند... خیلی ناشیانه و بچهگانه سعی میکرد یواشکی به خریدارش نگاه کنه اما با این کار بیشتر از قبل جئون جونگوک رو به خنده مینداخت.
- ازم خوشت میاد؟ هوم؟
- دوست داری بخرمت دونه برفی؟ بگو برام مهمه نظرت.
دستی بالا اومد و وقتی تهیونگ با سر موافقت کرد و برق بیشتری توی چشمهای دیده شد، روی صورتش دست کشید.
- دهنتو باز کن کوچولو.
با خنده گفت و وقتی دهان تهیونگ باز شد آبناب رو توی دهانش قرار داد.
دید که چطور هایبرید با ذوق آبنباتش رو میمکه و چشمهاش برق میزنه... و بالاخره دهانی برای حرف زدن باز میکنه و با صدای آرومش میگه:
- دوستش دارم! تهیونگی دوستش داره! تهیونگی دوستت داره آقا.
صدایی از میکروفون اتاق ملاقات که صدای آقا لی رو پخش میکرد شنیده شد:
- قربان شما حق دارید تستش کنید.
جئون، از قانونهای مرتبط با هایبریدها با خبر بود. اون به عنوان خریدارش حق داشت قبل از پرداخت پول تستش کنه و مطمئن بشه از تهیونگراضیه.
برای همین هم توی اون اتاق سر تاسر صورتی رنگ، دست پایین برد و روی پای سفید رنگ هایبرید دست کشید:
- تهیونگی دوستم داره؟ دوست داره باهاش بازی کنم؟
برای همین هم دست مرد به سمت کش شلوار صورتی رنگش کشیده شد و سعی کرد برای شروع بازی کردنش وقت بخره.
- بوی توت فرنگی میدی کوچولو.
- دوستش داری؟
صدای هایبرید به گوشهاش یکبار دیگه رسید... انگار با اون صدا دستی روی گوشش قرار میگرفت و نوازشش میکرد. همونقدر لطیف و دوست داشتنی. اون کوچولو انگاری مستش کرده بود... مست بوی توت فرنگی خودش.
- اره دوستش دارم.
کمی مکث کرد و با لبخندی از خرسندی به لبهای هایبرید خیره شد که چطور جمع شده بودن و با جدیت مشغول مکیدن آبنباتش بود.
- خوشمزهست؟
تهیونگ، نگاه بهش داد و با سر تایید کرد. همین کافی بود تا جونگوک دست آزادش رو بالا بیاره و آبنبات رو از دهان هایبرید بیرون بکشه و شوکهاش کنه. سرش رو جلو ببره و بدون اطلاع، لب روی لبش قرار بده...
چشم بست و دستی که روی کمر تهیونگ قرار داده بود رو به حرکت در آورد. پوست هایبرید نرم بود. میتونست پرز های کمی که روی بدنش وجود داره و کاملا بی رنگ بودن رو حس کنه و جونگوک از طعم توت فرنگی لبهاش کل بدنش با شیرینی پر شده بود.
ازش جدا شد. فقط یه بوسهی کوتاه و چشیدن لبهای تهیونگ کافی بود تا از انتخابش مطمئن بشه و بیشتر از قبل اون رو دوست داشته باشه.
به چشمهاش زل زد که چطور با تعجب از این کارِ بی خبرِ جونگوک درشت شدن همین هم باعث خندهاش شد.
ابنباتی که از هایبرید گرفته بود رو دوباره توی دهانش برگردوند و زیر رون پاهاش رو گرفت، بلندش کرد و حالا تهیونگ روی مبل شنی صورتی رنگ نشسته بود و جونگوک پایین و بین پاهاش زانو زده بود.
صدای مکیدن آبنبات به گوشهاش میرسید و وقتی، تهیونگ مشغول خوردن بود و بهش بی صدا نگاه میکرد، از فرصت استفاده کرد و دستش رو به سمت کش شلوارک صورتی رنگ هایبرید برد.
به صورت و عکسالعمل تهیوتگ نگاه کرد تا مبادا کاری غیر از خواستهاش رو انجام بده و با دیدن سکوت و نگاه منتظرش، به آرومی اون رو پایین کشید.
شلوارک رو همراه باکسر، از پاهای ظریف و نه چندان بلند تهیونگ که با پابند فلزی و صورتی رنگی زیبا تر هم شده بودن، بیرون آورد و کمی نوازشش کرد.
انگاری با برخورد بی هوایِ سرما به پوست برهنهاش لرزش کمی داشت. هر چند که هنوز هم با دستهای مشت شده، چشمهای بزرگ و لبهای جمع شده در حال مکیدن آبناتش بود.
- میخوام یکم بازی کنیم تهیونگ.
با گفتن حرفش و دیدن لبخند هایبرید، دستش به بدن اون رسوند... جونگوک واقعا بازی کردن با هایبریدها رو دوست داشت و این شیرینیِ تهیونگ همه چیزو دوست داشتی تر میکرد.
- پس با هایبریدم بازی میکنم.
دستش رو به سمت دهان تهیونگ برد، دید که چطور دستهای کوچکش ابناتی که حالا کوچکتر شده بود رو از دهان بیرون آوردن و انگشتهای جونگوک رو جایگزین کردن.
تهیونگ حس خوبی رو توی بدنش حس میکرد. چیزی توی بدنش میجوشید و گرما، همراه خون به انگشتپاهاش و حتی شکم کوچکش حرکت میکرد... انگاری خونش میجوشید و لذت خوبی بهش هدیه میداد.
زبونش رو توی دهان، همراه انگشتهای جونگوک به حرکت در آورده بود و با بازیگوشی باهاش بازی میکرد. درست مثل آبنابتش، انگشتهای صاحب جدیدش رو میمکید و با زبون، باهاش بازی میکرد.
نگاهش مستقیم به لبخند کجِ روی صورت صاحبش بود... لبخندی که از رضایت اونجا نقش بسته بود و با دست دیگرش، با سرِ دیک هایبریدش بازی میکرد.
با بیشتر شدن فشار دست اون، و جمع شدن بند انگشتهای جونگوک، دور دیکش میخواست پاهای ظریفش رو جمع کنه و جلوی حرکتش رو بگیره. اما برای اولین بازی... نه! تهیونگ میخواست با صاحب جدیدش، به خونهی جدیدش بره.
انگشتهای مرد از توی دهانش خارج و به سمت پایین بدنش کشیده شد. اون رو روی ورودی صورتی رنگ هایبرید قرار داد... درست کنار دم سفید و بلندش!
بند به بند در حالی که نگاهِ تهیونگ میکرد که چطور حالا با عجله مشغول آبنباتشه، انگشت کشیدهاش رو وارد هایبرید کرد و دید که چطور پاهاش کمی جمع شدن.
یه بازی کوچیک، کوتاه و مختصر فقط با انگشت، بوی توت فرنگی هایبرید صورتی و سفیدش، و البته که آبنبات توی دهانش... مناسب اولین بار بود.
******
بیرون از اون اتاق ایستاده بود؛ درست جلوی درب زخیمش. دست بالا آورد و با نزدیک شدن آقای لی و کارکنانش، یقهی لباسش رو مرتب کرد.
- ازش راضی بودید قربان؟
حالش از شنیدن چنین کلماتی از زبون آقای لی بهم میخورد. میدونست قانون اینطور زندگی هایبریدها رو تعریف میکنه اما هیچ نمیخواست در رابطه با توت فرنگی کوچیکش، اینطور شبیه به یه کالا حرف زده بشه.
برای همین برای تغییر بحث و اتمام هر چه سریع تر به این مکالمه، سر تکون داد و بی اعتنا لب برچید.
- زودتر وسایل تهیونگ و قراردادش رو اماده کنید. میبرمش.
اقای لی، لبخندش عمیق شد و از اینکه تونسته چنین هایبرید گرون قیمت و با ارزشی رو به پسر کوچکِ رئیس جمهورشون بفروشه واقعا خوشحال بود.
- خوشحالم با ما معالمه میکنید قربان. امیدوارم ازش راضی باشید.
دست بالا آورد و رو به جونگوک قرار داد و منتظر شد... منتظر تا اون مرد، دست از جیبش بیرون بیاره و بهش جواب بده.
- زود تر قرار دادو اماده کنید عجله دارم... لطفا.
- البته!
*****
کیف چرمی و سفید رنگ توی دستهاش سنگینی میکرد. طبق توضیحات پرسنل اینجا، توی کیف پر شده بود از لباسها، پابندها، لوازم خواب، بالم لب، عطر و لوازم مراقبت از پوست هایبرید. پس طبیعی بود تا این اندازه اون کیف سنگین باشه.
جونگوک، دستگیرهی اتاق ملاقات رو پایین کشید و باعث باز شدن درب شد. با وارد شدن به اتاق، چشمش به تهیونگ افتاد که با چوبِ آبناتی که خیلی وقت پیش تموم شده بود بازی میکنه و حالا لباسها- شلوارک و هودی صورتی رنگش- به طور کامل توی تنشه.
- ببینم خسته که نیستی؟
دربو بست. دید که تهیونگ به سرعت سر به جواب نه حرکت میده پاهاش رو روی اون مبل شنی بالا میاره و توی هودیِ تنش میفرسته.
- پس امادهای تا بریم؟
صدای هایبریدش رو شنید و با لبخند به سمتش رفت و نزدیک شد. رو به روی مبل شنی ایستاد و دست جلو برد تا تهیونگ دست توی دستش قرار بده. اما ناگهان زمانی که اون با هول سمتش پرید و بغلش کرد، جونگوک شوکه شده چشم درشت کرد.
- فکر کنم خیلی هیجان زده باشی!
خندهکنان، هایبرید رو از خودش جدا کرد. کیف رو روی زمین قرار داد و دست بالا برد تا گوشهای نرم و سفید رنگش رو نوازش کنه. همین کارش کافی بود تا تهیونگ با قهقه چشم ببنده و سعی کنه از زیر دست مرد کنار بره.
- نکن...
با دیدن خندهی هم خونه و هایبرید جدیدش، خندید و دو طرف کمر باریکش رو به دست گرفت... برنامههای زیادی توی ذهنش داشت. مثلا هایلایت کردن موهای توت فرنگیش و اماده کردن یه اتاق جدید توی پنت هاوسش و شاید هم خرید یه گربهی اصیل برای تهیونگ تا زمانی که تنهاست و جونگوک مشغول کاره، سرگرم بشه.
- به زندگیِ جدیدت خوش اومدی توت فرنگی.کامنت و ووت فراموش نشه ~
KAMU SEDANG MEMBACA
Pinky | صــورتـی
Fiksi Penggemar༆ 🍓 • مینی فیک || Pinky • نویسنده || LeeTelma • وضعیت || در حال آپ • کاپل || Kookv • ژانر || تخیلی، فلاف، فانتزی، اسمات - به زندگی جدیدت خوش اومدی توت فرنگی [ این مینی فیک، در چنل ویکوک پلنت هم آپ شده. ]