"Chapter 2"

53 21 3
                                    

"به دنبال معنای زندگی بودم..آن را در چشمان تو یافتم"..
____________________________________
با صدای بلند شدن صدای آزار دهنده ی آلارم ساعت به زحمت پلکان بهم چسبیده اش را گشود و به ساعت دیجیتالی اش نگاه کرد..
با دیدن عدد روی ساعت چهره اش را به حالت گریه جمع کرد؛..
پانزده دقیقه دیر کرده بود و به این معنا بود که باید با تمام سرعت خودش را به مدرسه میرساند.
پس از پوشیدن فرم کتانی های سفید رنگش را پا کرد و راه افتاد..
قدم های بلندی برمیداشت تا زودتر برسد..
با دیدن در کلاسش نفس تندی کشید و در را باز کرد؛..ناگهان صدای مهیبی در کلاس پیچید و کمی دود در فضا پخش شد..یونجی ترسیده بود..کوله اش از روی شانه آویزان شده بود و بدن منقبض شده اش با تکیه به دستگیره در ایستاده بود..جمعیت کلاس که درحال خندیدن بودند با دیدن صورت رنگ پریده و مشکلش در تنفس با ترس ساکت شدند..
دست عرق کرده اش از روی دستگیره سر خورد و با زانو روی زمین افتاد..چنگی به قفسه ی سینه اش زد و با نفس های عمیق سعی کرد اکسیژن را به ریه هایش برساند..
هوسوک،ترسیده و شرمنده کنارش زانو زد و شانه هایش را گرفت و گفت:
«+یونجی خوبی؟..نفس بکش چیزی نیست..سانمی کیفش رو بگرد»..
سانمی با دستانی لرزان درون کیف اورا گشت و اسپری را پیدا کرد..
هوسوک استوانه ی آبی رنگ را چند بار تکان داد و بعد آن را میان لبهای صدفی رنگ دختر گذاشت..
پس از چندبار اسپری کردن با حس مرتب شدن شمارش نفس هایش،خیالش آسوده شد:
«+بهتری؟»..
یونگی با ضعف سر تکان داد..
جرئت نداشت سرش را بالا بیاورد..
میتوانست نگاه هایشان را روی خودش حس کند..نگرانی..ترحم..حسادت..خشم..
همه را حس میکرد و این چیزی بود که شرمگینش میکرد..
جیمین نگران از سکوتش گفت:
«~هوسوک ببرش صورتش رو آب بزنه»..
هوسوک بازوان لاغرش را گرفت وکمک کرد تا بلند شود..
یونجی آب را به صورتش پاشید و از سردی قطرات لرزید..
در عمرش کسی اورا نترسانده بود و جانگ هوسوک "اولین فرد" بود..
هوسوک با شرمندگی که در لحنش موج میزد پرسید:
«+بهتری؟»..
«_آره..مشکلی نیست»..
هوسوک نگاهش را از قطرات آبی که از صورتش می‌چکید گرفت:
«+پس بهتره بریم کلاس»..
><><><><><><>
پس از کلاس،یونجی با دقت درحال گرفتن پوست نارنگیِ گرد و خوشمزه اش بود..
در آن یک هفته هوسوک متوجه ی علاقه ی شدید او به نارنگی شده بود و به نظرش این خیلی بامزه بود!
با دیدن نگاه خیره ی چند پسر روی او اخمی کرد و نزدیکش شد..احتمالا به دلیل حمل کیف دامنش با حواس پرتی بالا رفته بود و پاهای خوش تراشش را به نمایش می‌گذاشت و نگاه دیگران را به خودش جذب میکرد..
دندانی به هم سابید و دستش را روی شانه ی او گذاشت و درحالی که خم شده بود و دامنش را درست میکرد کنار گوشش غرید:
«+یکم حواست رو جمع کن..»
یونجی با حس دستان هوسوک در نزدیکی باسنش چشمانش گرد شد و سریع برگشت..گونه هایش از خشم و شرم به سرخی میزد:
«_داری چه غلطی میکنی عوضی؟»..
«+هیچی!دامنتو درست میکردم!»..
دختر با شنیدن لحن بیخیال او عقل از سرش پرید..کراواتش را گرفت و دور دستش پیچاند و با خشم گفت:
«_گوش کن جانگ! صبح منو ترسوندی و بعدش بهم کمک کردی ولی حق نداری پاتو از گلیمت دراز تر کنی فهمیدی؟»..
هوسوک به چشمان کشیده و وحشی او خیره شد و نیشخند کجی زد..دستانش را به علامت تسلیم بالا آورد:
«+آروم باش سیوج گرل!نیازی به خشونت نیست..من فقط میخواستم نگاه بقیه ی پسرا از روت کنده بشه..همین!»..
یونجی پس از کمی مکث کراوات اورا ول کرد و روبه دانش آموزانی که جمع شده بودند غرید:
«_ازنمایش خبری نیست چرا مثل دلقکا جمع شدید؟»..
دانش آموزان با شنیدن حرفش،نوچ نوچ کنان راه خود را کشیدند و رفتند..
یونجی و برگشت و با لحن نرم تری خطاب به او گفت:
«_این کارت باعث نمیشه اذیتات رو فراموش کنم سنجابِ زشت!»..
نیشخند هوسوک تبدیل به لبخند کوچکی شد..
به نظرش غرغرهای او و مخصوصا آنکه اورا یک سنجاب میدید بیش از حد بامزه بود..
«+باشه کیوتی..حالا اگه نگاه خشمگینتو رام کنی و باهام صلح کنی ممنون میشم»..
یونجی ازاینکه کیوتی خطاب شده بود گونه هایش رنگ گرفت و این از چشم پسر دور نماند:
«_من که هیچوقت اذیتت نکردم..ولی باشه..بیا صلح کنیم»..
«+این یعنی باهم دوستیم؟!»..
یونجی حیران به او نگاه کرد..
دوست..او هیچوقت دوستی نداشت..راز محفوظ در قلبش اورا محدود کرده بود..از وارد شدن به اجتماع و لو رفتن رازش میترسید و به همین دلیل از اطرافیان فاصله میگرفت و باعث شده بود سالیان سال تنها بماند..
مادرش همیشه اورا نصیحت میکرد که نمی‌تواند همیشه تنها بماند و باید دوستی برای خود یابد..
دستانش را به هم می‌مالید و از استرس عرق کرده بود..با تردید چندبار لبانش را باز و بسته کرد و درنهایت با دلی گرفته رویش را از او گرفت:
«_متاسفم»..
قبل از آنکه برود هوسوک مچ دستش را گرفت:
«+یونجی..میدونم این چندوقته اذیتت کردم و شاید فکر کنی الان دارم گولت میزنم..ولی قسم میخورم من آدم بدی نیستم و واقعا میخوام باهات دوست بشم..لطفا درخواستمو قبول کن»..
به چشمان صادق او خیره شد..
حتی اگر دروغ می‌گفت نیت واقعی او در چشمانش پیدا بود و او..بیش از حد صادق بود..
لبانش را بهم فشرد و پس از مکثی،با صدای ملایمی نجوا کرد:
«_ب..باشه..دوست..بشیم»..
><><><><><><><><>
دانش آموزان در سالن ورزشی بودند و یونجی در کنار دوست جدیدش ایستاده بود..
هوسوک چند بار توپ بسکتبال را به زمین زد و گفت:
«+من بسکتبالم زیاد خوب نیست.. توچی؟»..
یونجی لبخند کوچکی برلب نشاند و توپ را از او گرفت از آن فاصله پرت و وارد تور کرد..
هوسوک از مهارت او حیرت کرد:
«+واو..برخلاف قدت بازیت عالیه!»..
«_مگه قدم چه مشکلی داره؟»..
یونجی با اخم کوچکی پرسید..
هوسوک لبخند کجی زد و با انگشت شصت و اشاره اش اندازه ای در هوا کرد:
«+هیچی..فقط میدونی،یکم ریزه میزه ای!»..
لبانش ناخودآگاه جمع شد:
«_من ریزه میزه نیستم!»..
هوسوک گفت:
«+چرا هستی..حالا که فکر میکنم میبینم یه نی نی کوچولویی!!»..
اعتراض او برخاست:
«_یااا..من دیگه 18سالمه»..
هوسوک تک خندی زد و گونه ی پنبه جون اورا فشرد:
«+باشه کیوتی..اصلا تو بزرگی من ریزه میزه..خوبه؟»..
یونجی چندبار پلک زد..با اینکه رفتار او مانند آن بود که دارد بچه ای را فریب میدهد ولی اعتراضی نکرد:
«_اوهوم..خوبه»..
با شنیدن صدای معلم ورزش،حواس هردو جمع شد و متوجه ی نگاه حسادت بار چند دختر نشدند..
~~~~~~~~
To be continued..
~~~~~~~~
هایییی..
بایت تاخیر واقعا متاسفم این مدته میرفتم کلاس و سرکار و...خلاصه وقت نبودTT..
هوسوکی خیلی مهربونه نمیتونمشTT..
ووت و کامنت یادتون نره🦦💜

DualityWhere stories live. Discover now