"chapter 1"

145 29 6
                                    

"تو دریایی و من،قایقی هستم که در طوفان چشمانت غرق میشود"
       <><><><><><>
دانش آموزانی که وارد کلاس میشدند با دیدن کیف دخترانه و قرمزرنگی روی صندلی مخصوص پچ پچ کنان سرجای خودشان می‌نشستند... پس از چند دقیقه پسر بلند قامتی در چارچوب در نمایان شد.. دوستش جیمین سمتش رفت و سلقمه ای به پهلویش زد: "هی هوسوک! اونجارو!" هوسوک رد نگاه جیمین را دنبال کرد و با دیدن کیف آلبالویی رنگی روی صندلی اش ابتدا متعجب شد و سپس پوزخند زد.. با بیخیالی بند کیف را گرفت و روی زمین پرتش کرد و بعد روی صندلی اش نشست و کتابش را باز کرد؛ بعد از لحظاتی که غرق متن کتاب درسیش بود صدای دخترانه و خشمگینی بالای سرش شنیده شد!
دخترِ خشمگین که انگار دانش آموز انتقالی بود غرید:
"_تو کیف منو روی زمین انداختی؟"
پسر که از گستاخی تازه وارد متعجب بود با نیشخند کوچکی گفت : "+ببخشيد ولی کیف غریبه روی صندلی من جا نداره!" و بعد با پایش کیف را دور تر هل داد! دختر که از حرکت هوسوک حرصی شده بود کتاب را از زیر دستش کشید و روی زمین پرتش کرد و بعد از آنکه چند بار لگدش زد سراغ کیفش رفت و خاکش را تکان داد و  روی صندلی _که به نظر صاحبی نداشت_نشست..
هوسوک دندان غورچه ای کرد و سعی کرد رد پای خاکی کتونی دختر را از روی کتابش پاک کند..
متنفر بود! از کثیفی متنفر بود!
کای دوست صمیمی و مشترکش با جیمین حیرت زده گفت:
"✓چطور تونست تو چشمات نگاه کنه و کتابتو لگد کنه؟!"
پسر موطلایی با بیخیالی پایش را روی پای دیگرش انداخت:
"~همونطور که مستر جانگ کیف یه خانم محترم رو انداخت رو زمین خاکی!"
هوسوک با شنیدن حرف دونسنگش ناباور پوزخندش را پررنگ تر کرد: "+بیخیال مَرد! محترم؟ اون بیشتر یه گربه ی درحال پنجول کشیدن بود تا یه خانم محترم!"
جیمین شانه ای بالا انداخت:
"توهم رفتارت درست نبود هیونگ..میتونستی کیفش رو بزاری رو یه صندلی خالی"
کای کلافه نفسش را بیرون داد:
"✓پسرِ با انظباتِ مدرسه نصیحت بسه!فهمید کارش اشتباه بوده"
هوسوک درحالی که با خودکار،روی میز خط می‌کشيد نیشخند زد:
"+درسته کای! باید به دختر کوچولومون خوش آمد بگیم!"
با وارد شدن معلم به کلاس جیمین دیگر نتوانست نصیحت هایش را از سر بگیرد! معلم کیم پس از آنکه پشت میزجا گرفت دفتر حضور غیابش را برداشت و صدای بمش را به گوش همه رساند:
"÷سلام بچه ها! امروز یه دانش آموز جدید داریم که از ایلسان انتقالی گرفته..لطفا بیا و خودت رو معرفی کن"
دختر بلند شد و با کمی فاصله کنار میز معلم ایستاد..
تعظیمی کرد و صدای خوش آوا ولی لرزانش را به گوش همه رساند:
"_سلام! مين یونجی هستم..امیدوارم بتونیم اوقات خوشی رو تو سال تحصیلی باهم بگذرونیم"
معلم سری تکان داد:
"÷خوبه.. بشین تا درس رو شروع کنیم"..
   <><><><><><><><><><>
وقت ناهار دانش آموزان به سلف رفته بودن..
هرکس با دوستش و یا گروهی میزی را اشغال کرده بودن..
البته.. به جز دختر تازه وارد مدرسه که تنها نشسته بود..
کای و هوسوک میخواستند دور از چشم جیمین نقشه ای را اجرا کنن که گوششان توسط او پیچانده شد! و حال پس از کمی التماس او را راضی کردند تا اوهم درون بازیشان شریک شود!! همگی ظرف غذایشان را به دست گرفتن و سمت میزی که یونجی نشسته بود رفتن.. جیمین با لحن مهربان همیشگی اش گفت: "~میتونیم اینجا بشینیم؟" یونجی موهای بلند و صافش را از جلوی چشمش کنار زد و پس از تکان دادن سرش دوباره مشغول خوردن شد..
هوسوک به یونجی که با آرامش غذایش را می‌خورد نگاه کرد و بعد به کای علامت داد..کای نمکدان را برداشت و کمی نمک به غذایش زد و بعد درش را شل گذاشت.. هوسوک نمکدان را برداشت و بعد تمام نمک را درون غذای یونجی خالی کرد!
"+اوپس شرمنده! در نمکدون شل بود!"
یونجی لبان غنچه ایش را بهم فشرد و زمزمه ی کوتاهش را به گوش سه نفر روی میز رساند:
"_مادر فاکر!!"
با اتمام جمله اش لیوان آبش را روی صورت هوسوک خالی کرد و از سالن غذاخوری بیرون زد..
هوسوک شوکه از سرمای آب به جای خالی دختر خیره شد و بعد صورتش را پاک کرد..
جیمین درحالی که قهقه میزد ضربه ای به شانه ی هیونگش زد:
"هیونگ..معذرت میخوام ولی حقت بود.."
هوسوک باحرص نفسش را فوت کرد:
"+خودم اون گربه وحشی رو رام میکنم!"
     <><><><><><><><><><>
قدم های محکم و حرصی اش راه خانه را طی میکردند و موهای بلند و زیبایش در هوا تاب میخوردن..
شکمش هنوز از گرسنگی صدا میداد و به لطف جانگ هوسوک نتوانسته بود درست ناهارش را بخورد..
بی‌خبر از کسی که پشت سرش راه افتاده بود شروع کرد زیر لبی غر زدن:
"_دراز عوضی..کیف قشنگمو خاکی کرده طلبکارم شده!..سنجاب بیریخت..حتی نذاشت به شکم بیچارم برسم.. پسره ی دیوث!"
سنگ ریزه ی جلوی پایش را لگد زد و با دیدن دروازه ی خانه با بیحالی
همیشگی اش زنگ در را زد و با باز شدنش وارد شد..
هوسوک که از غرغرهای کیوت یونجی نیشش باز شده بود به خانه نگاهی انداخت..گویا همسایه هم بودن!..
خوشحال از پیدا شدن سرگرمی جدیدش سمت کوچه ی بالایی که خانه خودش آنجا بود راه افتاد..
یونجی خمیازه کشان وارد پذیرایی شد..
"*اومدی عزیزم؟ مدرسه خوب بود؟"
یونجی نگاهش را به مادرش داد:
"_اگه هفت صبح بیدار شدن و اتفاقایی که افتاد رو فاکتور بگیریم مثل هميشه افتضاح بود!"
خانم مین لبخند مهربانی روی لبش نشاند:
"*ببینم..تونستی.. دوستی پیدا کنی؟" با درهم رفتن چهره ی دخترش جوابش را گرفت و هول شده سعی کرد حواسش را پرت کند:
"*عام.. یونگ.." با دیدن نگاه تیز یونجی رادار های مغزش فعال شد و سریع جمله اش را تغییر داد:
"*یونجی عزیزم..حالت خوبه؟ به نظر بی‌حال میای"
یونجی درحالی که سنگینی کیف دردسر سازش را به زحمت روی تن تنبلش تحمل می‌کرد چشمانش را درون حدقه چرخاند:
"_من کی سرحال و پرانرژی بودم که بیحال و خسته بودنم برات تعجب آور باشه؟!"
بدون آنکه منتظر جواب مادرش باشد تن دائم الخسته اش را سمت راه پله کشاند تا به اتاق خوابش برسد و نگاه هميشه نگران زن را تا محو شدن توی اتاقش به دنبال خودش کشید.. 
     <><><><><><><><><>
روزها طبق روال همیشگی اش طی میشد..
یک هفته از ورود یونجی به مدرسه گذشته بود و دیگر جنجالی بین او و هوسوک اتفاق نیفتاده بود..
درواقع هوسوک با نصیحت ها و حرف های جیمین و کای سعی میکرد کمی از حس درونش را که می‌خواست یونجی را اذیت کند سرکوب کند...
     <><><><><><><><><>
هوسوک با چشمان ریز شده به چشمان زیبا و براق و صورت پر ذوق جیمین نگریست و بعد به بازوی کای کوبید:
"+این چرا دوباره این شکلی شده؟"..
کای به جیمین نگاه کرد و نیشخند زد :
"✓نمیدونی؟ معلم لی استفاء داده وتا وقتی که معلم جدید جایگزین بشه معلم کیم نامجون بهمون درس میده!" هوسوک خنده ای کرد و به شانه ی جیمین کوبید:
"+شوق دیدن کراش این شکلیت کرده ها؟!"
جیمین از هپروت درآمد و چشم غره ای به پسر خندان رفت:
"~دهنتو ببند جانگ! اون فقط معلم مورد علاقمه"..
هوسوک خندان سری تکان داد:
"+آره تو راست میگی!"
جیمین تکیه اش را از دیوار گرفت و با تمسخر گفت:
"~چرا فقط نمیری و رو صندلیت نمیشینی؟ یهو دیدی خانم گربه برداشتش!"..
هوسوک دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد و سمت جیمین قدم برداشت..
با هرقدمش جیمین هم عقب تر میرفت:
"+جوجه طلاییِ هیونگ..چرا فقط پیش کراشت نمیری ؟ یهو دیدی یکی دیگه برداشتش!"
درهمین لحظه صدای کای مکالمه ی شوخی وارانه ی آنهارا قطع کرد:
"✓جیمین مراقب ب.."
با برخورد جیمین به شخص پشت سرش و افتادنش نتوانست حرفش را کامل کند..
درحالی که باسن دردناکش را میمالید برگشت و با دیدن یونجی که مچ پایش را ماساژ میداد نگران سمتش خم شد:
"~یونجیا خوبی؟ متاسفم ندیدمت"..
یونجی بدون آنکه به حرفها و نگرانی های جیمین اهمیتی بدهد سریع زیپ کیف قرمزش را باز کرد و درونش را نگاه کرد..
در کسری از ثانیه لبان یاقوتی فامش آویزان شد:
"_عزیزم! له شددددد!!"
سه پسر با تعجب به چهره ی کیوت و ناراحتش نگاه کردند..
جیمین با نگرانی سمتش خم شد:
"~ببینم چیز با ارزشی توش بود؟"
یونجی با همان لبان آویزانش سری به نشانهٔ مثبت تکان داد و بعد جنازه ی نارنگیه له شده را از کیفش بیرون آورد!!!..
کای با چهره ای خنثی روبه هوسوک زمزمه کرد:
"✓الان واسه یه نارنگی صورتش مثل عزادارا شده؟!"
یونجی کفری، با چشمان ریز شده به پسر پوست شکلاتی نگریست:
"_اون نارنگی نبود.. نااااارنگییی بود!"
هوسوک درحالی که سعی می‌کرد خنده اش را مهار کند گفت:
"+نارنگی یا نااااارنگییی.. یه میوه بود دیگه دختره ی لوس!"..
یونجی اخمی به هرسه پسر کرد و بعد از برداشتن کیفش، جنازه ی نارنگی را مانند شی ای مقدس کف دستش گذاشت و سمت کلاس راهی شد!..
"✓آیش!دختره ی دیوانه!"..
کای زیر لب غر زد که صدای هوسوک شنیده شد:
"+لازمه یادآوری کنم توهم به خاطر مرغ سوخاری این شکلی میشی کاکائو؟!"..
کای سمتش خم شد و با شیطنت مشهودی گفت:
"+لازمه منم یادآوری کنم تو به خاطر اسپرایت این شکلی میشی کارامل؟"
جیمین با خنده میانشان رفت و دستش را دور شانه ی هردو حلقه کرد:
"~بسه کیک کارامل های من..کراشم الان میره تو کلاسا!"..
      <><><><><><><><><>
نامجون آخرین مباحث مسئله را روی تخته نوشت و ته مانده ی گچ را از روی شلوارش پاک کرد..
نگاهش را دور کلاس چرخاند:
"÷کی میتونه این مسئله رو حل کنه؟"..
یونجی دستش را بالا برد و با اجازه ی معلم کیم پای تخته رفت..
"÷گچ تموم شده ازتوی کمد بردار"..
یونجی چند عدد گچ از درون کمد برداشت و روی تخته کشید تا جواب را بنویسد ولی..تنها صدای ناهنجاری از کشیده شدنش به تخته ایجاد شد..اخمی کرد و گچ را بیشتر فشار داد تا شاید بنویسد ولی گچ شکست و نصف شد..
صدای خنده های ریز همکلاسی هایش اعصاب ضعیفش را به بازی می‌گرفت..
هوسوک نیشخند شیطنت آمیزی زد،روغنی که به سر گچ ها مالیده بود خوب اثر کرده بود!!!
نامجون که از معطلی یونجی کلافه شده بود سرش را تکان داد:
"÷وقتی بلد نیستی نیا و وقت کلاس رو نگیر..برو بشین"
یونجی خواست بگوید که بلد است.. اما مثل هميشه درمقابل حرفهایی که دربرابرش زده میشد تنها سکوت کرد و لبان لرزانش را به دندان گرفت..
هنگام نشستن روی صندلی متوجه ی نیشخند روی لبهای هوسوک شد و باعث شد حس بدی از خنده های همسن هایش داشته باشد بنابراین سرش را پایین انداخت..
و این از نگاه معلم کیم، هوسوک و جیمین دور نماند..
    <><><><><><><><><>
شب شده بود..
یونجی درون اتاقش بود و آقای مین به خانه بازگشته بود..
آقای مین خسته و با اعصابی تضعیف شده پشت میز غذاخوری نشست..خانم مین نگران از صورت درهم همسرش دستانش را گرفت و نوازش کرد:
"*چیزی شده؟"
آقای مین کلافه دستی به صورتش کشید:
"^سهام شرکت افت داشته..اگه همینطوری پیش بره ممکنه ورشکست بشیم"
یونجی که برای صرف شام از اتاقش بیرون زده بود با شنیدن حرف پدرش کنجکاو پشت دیوار آشپزخونه ایستاد و ته مانده ی قهوه ی درون ماگش را سر کشید..
خانم مین که حالا نگران شده بود گفت:
"*حالا میخوای چیکار کنی؟" "^نمیدونم سوهی..شاید..شاید اگه یه بچه با جنسیت ثابت داشتیم تا تو این شرایط بهمون کمک کنه.."
خانم مین سریع حرف همسرش را قطع کرد:
"*هیسسس.. یونج.."
خانم مین دیر همسرش را متوجه کرده بود..
چون با صدای شکسته شدن لیوان هردو متوجه ی دخترشان شدن که با چشمان قرمز و خیس شده از غم و ناباوری به آنها خیره شده..
آقای مین از جایش برخاست: "^یونجی.."
یونجی بدون آنکه نگاهی به پدر و مادرش بیندازد برگشت و راه اتاقش را پیش گرفت..
در را بست و به سطح چوبی اش تکیه داد..
چشمان سرگردانش دور اتاق ساده اش میچرخید و نفس نفس میزد..
از حرف پدرش ناراحت شده بود؟..
او که به شنیدن زخم زبان ها از اطرافیانش عادت کرده بود..
ولی..پدر و مادرش تنها کسانی بودند که حمایتش می‌کردند و وضعیت جسمانی و روحانی اش را پذیرفته بودند..
هرچند تو سالهای اخیر یونجی با آنها بدخلق بود..
چون حس می‌کرد خانواده ی کوچکش از او و سختی هایی که همراهش بود خسته شده بودند و به همین دلیل یونجی محتاطانه ازآنها فاصله می‌گرفت که اگر اینطور بود قلبش باز هم نشکند..
با ناخن های کوتاهش چنگی به در  زد..ولی نمیتوانست شمارش نفس هایش را کنترل کند پس به اجبار از کشو اسپری آسمش را بیرون آورد و از آن استفاده کرد..
با وارد شدن هوا از طریق اسپری با ولع آن را به ریه هایش فرستاد.. اسپری را از لبانش فاصله داد و درون کیف مدرسه اش گذاشت..
کتاب امتحانِ فردا اش را برداشت و پشت میز مطالعه اش نشست.. میتوانست حداقل با خواندن کمی از درگیری های ذهنی اش کم کند..
با سنگین شدن چشمانش،خواب آلود سرش را کنار کتاب گذاشت و به کلمات که حالا به زحمت از آنها می‌فهمید چشم دوخت..
کم کم خواب بر بدنش چیره شد و باعث شد پلکهای نازکش را روی هم بگذارد و پشت میز به خواب برود..
     <><><><><><><><><>
سوهی که نگران دخترش بود آهسته در را باز کرد..
با دیدنش که پشت میز خوابش برده بود لبخند کمرنگی زد و ملافه را از روی تخت برداشت و روی شانه هایش انداخت..
از لبان رنگ پریده اش میشد فهمید که دوباره در تنفسش دچار مشکل شده..
آهی کشید و کتابش را بست و پس از گذاشتن بوسه ای به موهای صافش از اتاق بیرون رفت تا خواب شیرینش را به هم نزند..
.
To be continued..
.
سلام فندقا🤏
قسمت اول دوگانگی درخدمت شماست💙..
ووت و کامنت یادتون نره^^

DualityWhere stories live. Discover now