"در دو چال گونه ات دنیای من جا میشود،عاشق دنیای خویشم لحظه ی خندیدنت!"
____________________________________
معلم کیم اورا مسئول جمع کردن وسایل کرده بود..
خم شد تا آخرین توپ را بردارد که موهای بلندش از پشت به شدت کشیده شد و باعث شد با نشیمنگاه به زمین بخورد..
دختر موهای اورا تکان داد و با نیشخندی روبه دوستانش گفت:
«=هی بچه ها،قلاده ی گربه ی وحشیمون رو گرفتم»..
یونجی اخمی کرد و دستش را روی مشت او گذاشت تا گیسوانش را آزاد کند:«_ولمکن»..
دختر لاغر اندامی به او نزدیک شد و سمت صورتش خم شد:
«±چرا ولت کنه؟هنوز تو مدرسه جاخوش نکرده داری هرزگی میکنی؟!»..
یونجی متعجب و حیران به آنها خیره شد:
«_ه..هرزگی؟مـ..منظورتون چیه؟»..
دختر موهای نرم اورا بیشتر از قبل کشید طوری که اشک به چشمان یونجی نشست:
«=اول که با جانگ هوسوک رو لج افتادی..بعد دامنتو میدی بالا تا باسنتو ببینه و بعدشم براش ناز میکنی..مرحله ی بعدی برای اغوا کردنش چیه؟مستقیم میری زیرش ها؟!»..
یونجی با چشمان قرمز شده و سوزانش چندبار پلک زد..او فقط برای اولین بار یک دوست پیدا کرده بود..اغوا کردن؟..او حتی با خانواده اش بیشتر از چند کلمه حرف نمیزد..او هیچ قصدی نداشت..با برخورد چیز سفت و سنگینی به صورتش از افکار دردناکش بیرون آمد..صورتش سر شده بود..متوجه شد یکی از آنها توپ را به صورتش کوبیده..
دختر با دیدن صورت سرخ و چشمان خیس از درد او،با تمسخر گفت:
«±آخی!دخترکوچولون داره گریه میکنه»..
توپ را بار دیگر پرت کرد اما اینبار به شانه ی پهن فرد دیگری خورد..
هوسوک خشمگین با صورتی برافروخته غرید:«+از اینجا گم شید تا دشت و پاهاتون رو خرد نکردم»..
با فرار دخترها،سمت یونجی که در خودش جمع شده بود برگشت و کنارش زانو زد:
«+یونجیا..خوبی؟»..
لبان یاقوتی فامش لرزید..چیزی نگفت و تنها چند قطره اشک روی گونه ی سرخ و زخمی اش غلتید..
هوسوک از دیدن آن صورت مظلوم مزین با آن قطرات بلورین غمگین شد و حمایتگرانه اورا به آغوشش دعوت کرد و سرش را نوازش کرد:
«+اشکال نداره..تموم شد..دیگه نمیزارم اذیتت کنن..من کنارتم»..
یونجی سرش را به سینه ی او تکیه داد و چشمان نمناکش را بست..بغض چرکین و آشنای گلویش آزارش میداد..اگر یونگی بود گریه نمیکرد..بغض نمیکرد..دربرابر تحقیرها سکوت نمیکرد..یونگی قوی بود..ولی یونجی نه..یونجی به حمایت احتیاج داشت..یونجی از جنس شیشه بود و یونگی از سنگ..اگر یونگی بود..اگر همیشه یونگی میماند..اگر..اگر..
____________________________________
بعد از آنکه کمی حال یونجی بهتر شد هوسوک دست اورا گرفت و حال هردو درراه خانه بودند..یونجی کف دستش را به چشمانش کشید و آخرین آثار گریه را پاک کرد..
«_تو خونه ی مارو از کجا بلدی؟»..
هوسوک تابی به گره ی دستانشان داد:
«+خونه ی من از خونه ی تو فقط یه کوچه فاصله داره»..
«_اوه،جدی؟»..
«+آره ریزه میزه»..
با دیدن در آشنای خانه ی یونجی لبخند چال داری زد و دستش را رها کرد:
«+رسیدیم ریزه میزه»..
دختر به چال های کوچک لبخندش نگریست و حس کرد چیزی در دلش تکان خورده است..
هوسوک گونه اورا کشید و خداحافظی کرد..
یونجی با انرژی بی سابقه ای که از لبخند پسر گرفته بود وارد خانه شد و با صدایی رسا سلام کرد..
خانم مین با شنیدن صدای پرانرژی و سرحال دخترش متعجب عینک مطالعه اش را روی میز گذاشت و برخاست:
«•سلام عزیزم..مدرسه خوب بود؟»..
یونجی نتوانست مانند هرروز به بینی نخودی اش چین بدهد و با لحن پر از انزجار بگوید:
«_بیخیال مامان،خوشت میاد هرروز بگم افتضاح بود؟»..
آن روز مدرسه فرق داشت..او یک دوست پیدا کرده بود..پس..شاید مدرسه کمی قابل تحمل شده بود..«_بدک نبود..»..
خانم مین متعجب شانه ای بالا انداخت:
«•باشه..زود لباسات رو عوض کن پدرت امروز زود میاد»..
یونجی به اتاقش رفت و خواست آرام در را قفل کند که صدای فریاد مادرش برخواست:
«•من نمیتونی از میز ناهار چیدن فرار کنی مین یونجی!وگرنه همه ی نارنگیات رو میندازم تو آشغالی!»..
یونجی لبان پفی وسرخش را آویزان کرد و با بی حوصلگی لباسش را عوض کرد..به پدرش که تازه رسیده بود سلام کرد و میز را با غذاهای رنگارنگ و لذیذ تزیین کرد..
آقای مین پس از بوسیدن گونه ی همسرش،دستانش را شست و پشت میز نشست..با دیدن گونه ی ضرب دیده ی دخترش اخمی بر چهره اش نشست:
«^صورتت چیشده؟»..
یونجی دستی به صورتش کشید و با یادآوری آن دخترک های وحشی آهی کشید:
«_چیزی نیست زنگ ورزش توپ خورد به صورتم»..
آقای مین سری به نشانه ی تاسف تکان داد و مشغول خوردن شد..
یونجی دهانش را پر از رشته های جاجانگمیون کرد و با لذت مشغول خوردن شد..
چاپستیکش را درون ظرف فرو کرد تا کمی سبزی سرخ شده بردارد که با حرف پدرش متوقف شد:
«^میخوام باهات حرف بزنم»..
«_بفرمایید گوش میدم»..
آقای مین نفسی گرفت:
«دختر بایت دیشب متاسفم..من یادم رفت که به خاطر وجود تو چقدر دعا کردم و دیشب ناشکری کردم..لطفا از آپا ناراحت نشو باشه؟»..
اشتهایش کور شد..سرش را پایین انداخت و گیسوان بلندش صورت شرمگینش را پوشاند:
«_نه آپا..توحقیقت رو گفتی..من کسیم که به درد هیچی نمیخوره..باعث سرافکندگیت تو خانواده و اجتماعم.. به خاطر منه که همش از این شهر به اون شهر آواره ایم..تو فقط حرف دلت رو زدی»..
آقای مین با ناراحتی دست ظریف دخترش را نوازش کرد:
«^نه دخترم اشتباه میکنی تو..»..
یونجی با چشمانی که دوباره سدشان شکسته بود بلند شد و شکسته نجوا کرد:
«_زدش نکن چون حقیقت محضه..من حتی جدا از مشکل لعنتی جنسیم با افسردگی و آسمم نگرانتون کردم..خستتون کردم..شما بچه میخواستید تا مایه ی آرامشتون بشه نه مایه ی دردسر و فلاکت..من اون بچه ای نیستم که شما آرزوشو داشتید..ولی منم خستم..از خودم از از بیماریم از افسردگیم از تنهاییم از اجتماع از آدما..من وحشت کردم پدر..متاسفم که نمیتونم تو مشکلاتت بهت کمک کنم..متاسفم بابت 'دوگانگیم'..
دستش را از زیر نوازش های شکسته ی پدرش رها ساخت و سمت پناهگاهش فرار کرد..
اشک های مزاحم دیدش را تار و بغض نفسش را تنگ ساخته بود..
سرش را به بالش کوبید..زمزمه ی اطرافیانش مانند موریانه در ذهنش میپیچید و پریشان حالش میکرد:
~تو یه دردسر کثیفی~
~تو یه هیولایی~
~یونگی یه دیوونست باید از این مدرسه بره~
~تو یه زالو برای پدر و مادرتی~
~بی جنسیتِ نجس~
~همچین فرد نجس و بی ثباتی به درد جامع و خانوادمون نمیخوره~
~اینقدر تهوع آور بودی که حتی مامان و بابات هم ولت کردن~..
نفسش درحال گرفتن بود ولی لزومی نمیدید از اسپری استفاده کند..
با گریه دستش را به گیجگاهش رساند:
«_یونگی..بیا..تروخدا زودتر بیا..دیگه نمیتونم تحمل کنم..دیگه نمیتونم ضعیف بودن رو تحمل کنم..کمکم کن!»..
بیشتر گریست..چقدر تنها بود که کسی را نداشت تا درآغوشش بگرید و دهان به شکایت بگشاید..چقدر رقت انگیز بود که از خودش،ازآن نیمه ی دیگرش کمک میخواست..
او فقط اسیر چنگال تنهایی و دوگانگی بود..
.
To be continued..
.
سلام به قشنگای خودم^^
این پارت چطور بود؟
شما راجبرابطه ی یونگی و یونجی چی فکر میکنید؟🤔
کامنت و ووت یادتون نره💜
YOU ARE READING
Duality
Romanceآبی..دستی بود که یونگی را میان آتش خودش هول میداد و او را درون تنهایی اش میسوزاند.. آبی بدون هوسوک.. ترسناک بود.. ∘₊✧──────✧₊∘ ژانر:رمنس،انگست،مدرسه ای. کاپل:هوپگی،هوپجی(هوسوک×یونجی)،کفان