"من سراسر پر از اشتباهم..
تنها گوشه ای ایستاده ام تا به من حمله کنند..
اما..من نمیخواستم در سیاره آدم ها تنها باشم"
______________________________________________
معلم کیم کمی دیر کرده بود و این فرصتی برای هوسوک بود که به صورت دوست جدیدش زل بزند و دائم پر حرفی کند..یونجی که تاحالا کسی را ندیده بود انقدر حرف بزند خندید و گفت:
«_هوسوکا اگه مهلت بدی میخوام یه سوال بپرسم»
هوسوک لبخند درخشان و معروفش را زد و با ساکت ماندن به او اجازه ی صحبت داد:
«_اون دخترا چرا اذیتم کردن؟»..
هوسوک چشمی چرخاند:
«+هیچی..فقط حس میکنن تو اومدی و اونا قراره بترشن!وقتی دیدن با تو دوست شدم ولی به اونا محل نمیکنم حسودیشون شد»
«_خب چرا سعی نمیکنی باهاشون دوست بشی؟»..
«+بیخیال!خوشم نمیاد یه لوس صورتی ازم آویزون شه و داد بزنه اوپــــا!!..تازه من گِیم ازشون خوشم نمیاد!»..
یونجی از آنکه هوسوک انقدر راحت راجب گرایشش صحبت میکرد
متعجب بود..
هوسوک با دیدن چشمان متعجبش خندید «+تعجب نکن اینجا گی بودن عاديه!»
به یونجون و سوبین که میز جلویی نشسته بودن اشاره کرد:
«+این دوتا پخمه گین و باهم قرار میزارن»
لگدی به پای جونگین که چرت میزد زد:
«+این سیاه سوخته گیه»
به جیمین اشاره کرد:
«+این جوجه طلایی بایسکشوال تشریف داره و پسر جنتلمن بقیه ی دخترا و پسراست..همه تو کفشن ولی پا بده نیست: جونگین خمار نیشخندی زد:
«+هوسوک تو که جیمین رو میشناسی تو مدرسه لبخند فرشته وار میزنه معلوم نیست اون بیرون چند نفر رو
کردت!!"
یونجی با شنیدن حرف جونگین گونه هایش سرخ شد..
جیمین غريد:
«~ببند گاله رو!من حتى هيز بازی در نمیارم چه برسه یه نفر رو..»
هوسوک با اشاره به گونه های سرخ یونجی ساکتشون کرد:
«+جلو بچه زشته بی نزاکتا لازم نیست شاهکاراتون رو رونمایی کنید قبلا شکوفا شدن!»
جونگین گونه های نرمش را فشار داد:
«×ایگووو متاسفم»
هوسوک سیلی به پشت دست دوستش زد: «+نکش..به کیونگسو میگما!»..
جونگین در جواب چشمانش را برایش چرخاند..
هوسوک صورتش را سمت چهره ی سرخ یونجی برگرداند:
«+تو که هنوز توت فرنگی موندی!خجالت نکش دیگه نمیزارم از این حرفا جلوت
بزنن»
يونجی سری تکان داد و سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند..
تا اکنون کسی انطور با او صمیمی نشده بود و دوباره ترس از اجتماع به قلب و روحش فشار می آورد و به او استرس وارد میکرد..هوسوک مشکوک به دست لرزانش که کتاب را ورق میزد خیره شد..از همان اول از گوشه گیری های یونجی فهمیده بود آدم اجتماعی نیست اما نگاهش لرزان بود گویی از چیزی میترسید..شاید ترس از اجتماع یا نداشتن اعتماد به نفس..آهی کشید و سرش را روی میز گذاشت..
یونجی دختر مهربان و صبوری بود..این را میدانست..اما کناره گیری شدیدش از جمع های شلوغ زیاد خوب نبود..شاید باید کمکش میکرد..به او کمک میکرد تا بهتر رفتار کند و به بودن در جمع عادت کند..با تصمیم ناگهانی که گرفت سرش را بلند کرد و به صورت لطیف یونجی نگاه کرد..باید به ریزه میزش اش کمک میکرد:
«+ریزه میزه نظرت چیه فردا بریم بیرون؟»
يونجى متعجب به او خیره شد:
«+بیرون؟ کجا؟»
شانه ای بالا انداخت:
«+هرجا..میخوام خوش بگذرونیم»
جیمین با شیطنت سمتش خم شد:
«~میخوای ببریش دیت؟!»
«+نه جیمینی..من گیم یادت نره!»
دوباره سمت یونجی برگشت:
«+هوم؟میای؟»
یونجی با اضطراب دستانش را بهم گره زد..تا حالا با کسی جز پدر و مادرش بیرون نرفته بود:
«_خ..خب...راستش..»
با دیدن چشمان براق هوسوک حرفش را عوض کرد:
«_باشه باهات میام»
هوسوک لبخندی زد و گونه ی پنبه ایش را کشید:
«+خوبه..فردا بعد مدرسه میام دنبالت»..
______________________________________________
يونجى در حالی که هیجان زده بود سرش را از لای در بیرون برد و روبه مادرش گفت:
«مامان میشه موهامو کوتاه کنی؟»
خانم مین با دیدن برق چشمهای یونجی لبخندی زد و بلند شد:
«*البته عزيزم»
روی صندلی نشست و خانم مین با برداشتن قیچی موهای ابریشمی دخترش را در دستش گرفت و کوتاهشان کرد:
«_تا شونه هام کوتاه کن»
«*باشه»
پس از چند دقیقه موهای یونجی کوتاه شده بود و چهره ی کیوت تری را از خودش به نمایش گذاشته بود..یونجی به ساعت نگاه کرد:
«_وای دیر شدددد!»
سریع سمت اتاقش رفت تا لباس بپوشد..
خانم مین که متعجب به او خیره شده بود بلند گفت:
«*یون..جایی میخوای بری؟»
جواب یونجی به گوشش نرسید و به جایش زنگ خانه به صدا در امد..
در را باز کرد و با دیدن پسر جوانی متعجب شد.
هوسوک لبخندی به زن که مشخص بود مادر یونجی بود زد و تعظیمی کرد: «+سلام جانگ هوسوک هستم دوست یونجی؛راستش قرار بود با یونجی برم بیرون اومدم دنبالش»
اشک در چشمان خانم مین حلقه زد. دستش را به در تکیه داد:
«*دو..دوس..دوستشی؟»..
هوسوک متعجب به اشک هایش خیره شد: «+بله دوستشم..شما حالتون خوبه؟»
خانم مین جلو رفت و هوسوک را بغل کرد:
«*ممنون پسرم..ممنون»
هوسوک گیج شده تنها توانست دستش را آهسته پشت خانم مین بکشد تا ارام شود..
صدای یونجی باعث شد خانم مین از هوسوک فاصله بگیرد:
«_سلام هوسوک»
هوسوک لبخند مهربانی به رویش پاشید: «+سلام ریزه میزه»
یونجی لبخند معذبی زد و به مادرش نگاه کرد:
«_مامان هوسوک...»
خانم مین یونجی را هل داد و هیجان زده گفت:
«*برو عزیزم با دوستت خوش بگذره!»
و در را به روی هر دو بست!
یونجی متعجب به در بسته ی خانه نگاه کرد:
«_چرا همچین کرد؟»
هوسوک دستش را گرفت:
«+بیخیال بیا بریم»
يونجی بیخیال دست هوسوک را محکم گرفت:
«_میخوایم کجا بریم؟»
«+نمیدونم شاید پارک»
لبانش را جلو داد:
«_پارک که جای بچه هاست»
هوسوک به یونجی نگاه کرد..هودی اور سایز ابی کمرنگی که پوشیده بود باعث شده بود بدنش در لباس گم شود..کلاه هودی را روی موهایش کشیده بود و گونه هایش را قاب گرفته بود..
تمام اینها از او یک دختر بامزه و کوچک ساخته بود:
«+پارک فقط برای بچها نیست تازه تو که بچه ای»
طبق انتظارش صدای اعتراض یونجی بلند شد:
«_یااا من همسن خودتم پس توهم بچه ای»
نیشخندی زد و به روبه رویش نگاه کرد:
«+من قد و هیکل دارم ولی تو یه چسه قد بیشتر نداری فسقلی!"
يونجى لبانش را بهم فشرد تاچيز اضافه ای نگوید..هر چند هوسوک انتظار ناسزا را داشت!! با دیدن بستنی فروشی نزدیک پارک دست یونجی را کشید:
«+بيا بستنی بخوریم شکلاتی؟ توت فرنگی؟ وانيلی؟عا حيف طعم نارنگی نداریم!»
یونجی با گونه های صورتی زمزمه کرد:
«_شكلاتى»
دوعدد بستنی شکلاتی گرفت و دوباره دست يونجی را در دستش گرفت و سمت پارک قدم برداشت..
يونجی طوری بستنی را میخورد انگار دلش نمیخواست هیچوقت تمام بشود..آن بستنی شکلاتی از طرف اولین دوستش بود پس ارزشمند بود..هوسوک که تا رسیدن به پارک بستنیش را تمام کرده بود با دیدن سرعت لاکپشتی یونجی در خوردن خندید..سرش را جلو برد و جایی نزدیک به لبهای یونجی روی سطح بستنی را گاز زد..یونجی با قلبی که تند میزد سرش را بلند کرد..هوسوک لبخند درخشانی زد و چونه ی کوچک دختر که شکلاتی شده بود را پاک کرد:
«+اگه همینطوری لاکپشتی بخوری تا فردا بستنیت تموم نمیشد و گردشمون بدون هیجان میشد!خواستم کمکت کنم!»
دست یونجی را کشید و روی تاب نشاندش:
«_میخوای چیکار کنی؟»
«+میخوام تابت بدم»
يونجی زنجیر را گرفت و هوسوک آهسته تاب را هل داد..بستنيش بلاخره تمام شد و حال سرعت تاب بیشتر شده بود..زنجیر را سفت گرفت و با برخورد باد به چشمانش سریع آنها را بست..هوسوک لبخند خبیثی زد و با تمام قدرتش تاب را هل داد..
يونجی با حس شتاب گرفتن تاب با هیجان چشمانش را باز کرد و بلند خندید..
باد کلاهش را کنار زده بود و موهای کوتاهش نمایان شده بود و هر ازگاهی صورت هوسوک رانوازش میکرد..
سرعت تاب را کم و در اخر نگهش داشت..میترسید از هیجان زیاد دوباره تنفس یونجی به مشكل بربخورد..یونجی از تاب بلند شد و لبخند ادامسی اش رانمایان کرد:
«_خیلی باحال بود»
هوسوک خیره به لثه های صورتی و دندان های کوچکش لبخند زد:«+میدونم»
روی نیمکت چوبی نشستن و به پارک خلوت چشم دوختن..
یونجی دست در جیب هودیش برد و دونارنگی بیرون آورد و یکی از آنها را سمت هوسوک گرفت..هوسوک متعجب و خندان نارنگی را گرفت:
«+بدون نارنگی جایی نمیری نه؟»
یونجی نارنگی را در دهانش جا داد:
«_نوچ!»
هوسوک با لذت نارنگی را در دهانش گذاشت و به چهره ی کیوت یونجی نگاه کرد:
«+موی کوتاه بهت میاد»
يونجی لبخند خجلی زد:
«_ممنون»
بعد از خوردن نارنگی کش و قوسی به بدنش داد.
نگاهش برای لحظه ای به پاهای ظریف یونجی افتاد..
زمزمه کرد:
«+میتونم رو پات دراز بکشم؟»
يونجی به پاهایش نگاهی انداخت و هول شده آخرین تکه ی نارنگی را در دهانش انداخت:«_آ..آره..میتونی»..
هوسوک سرش را روی پای یونجی گذاشت و بی توجه به چند نفری که در پارک بودن پاهایش را روی نیمکت دراز کرد..
سرش را جابه جا کرد و دستش را گرفت..از پایین به چهره ی یونجی خیره شد:
«+میدونی..آخرین باری که روی پای مامانم خوابیدم خیلی کوچولو بودم..ولی الان حس میکنم دوباره رو پای مامانم خوابیدم..
مامان کوچولو!»
یونجی انحنای لبهایش را به لبخندی باز کرد و با پس زدن ترسش انگشتان کوچکش را سمت تارهای ظریف موهای هوسوک برد:
«_میخوای مامانت بشم؟»
هوسوک لبخند شیطونی زد:
«+میخوای هووی مامانم بشی؟!»
نوازش های یونجی به چنگی لای موهایش تغییرکرد:
«_خیلی بی تربیتیییی!»
هوسوک با خنده اخی گفت:
«+باشه باشه ببخشید»
يونجى خنده ی سرخوشی کرد و دوباره موهای قهوهای پسر را نوازش کرد..تا به حال در یک روز انقدر به او خوش نگذشته بود..تابه حال در یک روز اتقدر نخندیده بود..
تا به حال در یک روز انقدر حس ارزشمند بودن نکرده بود..همیشه تحقیرش کرده بودند اما هوسوک..او فرق داشت.. لرزی در قلبش نشست..
اگهر هوسوک رازش را میفهمید بازم
دوستش میماند؟
«+گربه؟»
از فکر در امد و با چشمهای گرفته به پوست کاراملی هوسوک خیره شد
«_بله؟»
«+میدونی غمگین ترین زوج دنیا کیان؟»
کنجکاو سرش را کج کرد
"_نه..نمیدونم"
هوسوک انگشتانش را سپر چشمهایش کرد و از لابه لای آنها به خورشید در حال غروب خیره شد:
«+غمگین ترین زوج دنیا خورشید ماهن» یونجی با صدای لطیفش که گوش هوسوک را نوازش میکرد گفت:
«_چرا خورشید و ماه؟»
هوسوک هوای خنک پاییزی را وارد ریه هایش کرد:
«+هر عاشقی دوست داره معشوقش پیشش
باشه..باهاش نفس بکشه و زندگی کنه ولی خورشید و ماه..اونا سهمشون از هم فقط
چند ثانیس..فقط تو لحظه ی گرگ و میش میتونن همو ملاقات کنن..لحظه ها با ارزشن..شاید فقط خورشید و ماهن که میدونن زمان با ارزش ترین چیز تو جهانه..»
نوازشهای یونجی متوقف شد.
حرفهای هوسوک مثل یک سمفونی روی روحش تاثیر میگذاشت
او هم میدانست لحظه ها با ارزش هستن..
زمان وقتی ارزش میگرفت که کنار هوسوک میگذشت..
یونجی همان ماهی بود که در انتظار خورشیدش،و در انتظار زمان بود..لحظه ی گرگ و میش او فرا رسیده بود و چیزی به پایانش نرسیده بود..
پایانی که با فروکش ماه و طلوع خورشید آغاز میشد..
پایانی که دوگانگی آن را رقم میزد..
______________________________________________
خانم مین درحال چیدن میز بود..
البته میدانست در هر حالت یونجی نمیخورتش..
چون همیشه دیر از خواب بیدار میشد..
دیروز بعد از انکه با اولین دوستش از بیرون برگشته بود پر انرژی بود و این باعث تعجب همه شده بود..با شنیدن صدای زنگ در دست از کارش کشید و در را باز کرد..با دیدن هوسوک متعجب ابرویی بالا انداخت.
هوسوک احترامی گذاشت و با لبخند همیشگی روی لبش گفت:
«+صبح بخیر خانم مين،راستش خونه ی من با خونه ی شما یه کوچه فاصله داره واسه همین اومدم دنبال یونجی تا باهم بریم مدرسه»
خانم مین که مثل دفعه ی قبل هول کرده بود در را باز کرد:
«*البته پسرم بیا تو فقط یونجی هنوز خوابه»
«+اشکال نداره برم بیدارش کنم؟»
خانم مین لبخند مهربانی به رویش پاشید: «*نه اشکال نداره فقط مراقب باش! اتاقش طبقه ی بالاست»
هوسوک لبخندش کمی جمع شد:
«+چرا مراقب باشم؟»
خانم مین تکخندی کرد:
«*خب ميدونی..يونجى خیلی خوابالوعه..اگه یکی بیدارش کنه بهش چنگ میندازه! واسه همین مراقب صورتت باش!»
هوسوک سری تکان داد و سمت اتاق یونجی رفت.
در قهوه ای را باز کرد و با دیدن اتاق متعجب شد..انتظاریک اتاق با سلیقه ی دخترانه داشت ولی ان اتاق خیلی ساده بود..
دیوار با رنگ سفید و میز طراحی کنج اتاق و تخت یک نفره ی شیری رنگ..
شاید تنها وسیله رنگی درون اتاق فرش بنفش رنگ بود! حتی با نگاه کردن به اتاق دلش میگرفت..جلو رفت و با دیدن سر کوچگ یونجی که در بالش فرو رفته بود لبخند زد.
لبه ی تخت نشست و در حالی که سعی میکرد صورتش را دور نگه دارد دستی به کتفش کشید:
«+گربه؟بیدار شو»
یونجى تنها اخم کمرنگی روی پیشانیش
نشست.
چهره ی اروم و کیوتش باعث شد هوسوک گاردش را پایین بیاورد..
با صدای بلند تری صدایش زد:
«+یونجیا بلند شو..داره دیرمون میشه»
ناگهان جسمی محکم به شکمش برخورد کرد که باعث شد نفسش چند لحظه از درد بند بیاید..متوجه شد یونجی لگدی به شکمش زده است..يونجی که با جفتک انداختن به شخصی که خواب عزیزش را بهم زده بود خیالش راحت شده بود با اخم چشمانش را باز کرد..
با دیدن چهره ی دردناک هوسوک خواب از سرش پرید و نشست:
«+هوسوک..تو اینجا چیکار میکنی؟»
هوسوک نالید:
«+اومدم بیدارت کنم ولی زدی ناقصم کردی دختر! »
یونجی شرمنده دستی به موهای آشفته اش کشید:
«_ببخشید..نمیدونستم تویی»
سری تکان داد:
«+اشکال نداره فقط دفعه ی بعد پاهاتو کنترل کن ممکنه به یه جای دیگه بزنیش!»
يونجی بدون انکه متوجه ی منظور هوسوک بشود خمیازه کشان سری تکان داد و سمت دستشویی راه افتاد..
______________________________________________
به محض انکه پایشان به مدرسه رسید سانمی جلوی هوسوک را گرفت و شروع کرد به سوال پرسیدن..
يونجی با دیدن رفتار سانمی لبانش را کج کرد و وارد کلاس شد و کیفش را روی صندلی پرت کرد
"×سانمی پیششه؟"
با شنیدن صدای کای سری تکان داد
"_اوهوم"
«×عایش!اون دختر با اینکه مهربونه ولی خیلی نچسبه!»
پس از چند دقیقه هوسوک کنار یونجی
نشست..یونجی پرسید:
«_این همه مدت داشت سوال درسی
میپرسید؟»
هوسوک چهره اش راجمع کرد:
"+اره"
«_ولی انگار بیشتر داشت باهات لاس میزد»
هوسوک خنده ای کرد:
«+میدونم ولی نمیتونم بهش بی احترامی
کنم»
بینی اش را جمع کرد:
«_جنتلمن تقلبی!تو فقط باید پسش میزدی!»
هوسوک خم شد و گونه ی نرمش را کشید:
«_پیشیِ حسود!حسودی کردی آره؟»
یونجی سرش را سمت تخته برگردوند:
"_من حسود نیستم!"
لبخند شیطنت آمیزی زد:
«+اره همونطور که کوچولو نیستی!»
«_یادت باشه پاهام کنارته!!»
با یادآوری ضربه ی یونجی لبخندش جمع شد و صاف نشست..با اومدن نامجون درس شروع شد..
پس از اتمام درس،نامجون عينكش را روی صورتش جابه جا کرد:
«÷برای این ماه یه پروژه گروهی ازتون میخوام گروه ها رو مشخص میکنم..کیم سورا و چوی سوبین،لی سانمی و کیم جونگین،مین یونجی و جانگ هوسوک...»
نامجون برای همه هم گروهی مشخص کرد جز یک نفر...پارک جیمین!...
جیمین با خوانده نشدن اسمش متوجه شد معلمش با او کار دارد پس صبر کرد و حرفی نزد.
زنگ خورد و تک تک بچه ها بیرون رفتند..جیمین جلوی میز نامجون ایستاد. «~معلم کیم،با من کاری داشتید؟»
نامجون وسایلش را جمع کرد و همزمان گفت:«÷ازت میخوام تنهایی این پروژه رو انجام بدی»
«~ولی شما گفتید این پروژه گروهیه»
«÷درسته..»
نگاه نافذش را به چشمان کشیده ی جیمین دوخت:
«÷ولی از تو میخوام این پروژه رو تک نفری و زیر نظر من انجام بدی»
جیمین متعجب و هیجان زده گفت:
«~ولی ولى من تمام روز کلاس دارم چطوری زیر نظر شمارو پروژه کار کنم؟» نامجون نیشخند کمرنگی زد و ضربه ای به شانه ی نسبتا پهن پسر زد:
"÷میتونی بیای خونه ی من..اونجا انجامش
بده!"
______________________________________________
يونجی و هوسوک در سکوت در راه خانه شان قدم میزدند..یونجی با یاداوری خریدهایی که مادرش گفته بود قبل امدن برایش تهیه کند صورتش را جمع کرد و
روبه هوسوک گفت:
«_تو تنها برو خونه هوسوکا..من باید به سری خرید انجام بدم..»
«+توتنهایی میتونی؟»
لبخندی زد:
«_اره بچه که نیستم»
هوسوک لبخندش را با لبخندی متقابل پاسخ داد:
"+باشه..پس فعلا"
با رفتن هوسوک بند کیفش را روی شانه اش جابه جا کرد و حرکت کرد..
از راهی که فکر میکرد به سوپر مارکت ختم میشود رفت..اما اشتباه بود..گیج شده به کوچه ای که از آن وارد شده بود برگشت ولی انگار دوباره راه را اشتباه کرده بود..انجا بن بست بود..خواست تلفنش را از کیفش بیرون بیاورد و از مادرش ادرس را بپرسد ولی با سردی نوک تیز چاقو زیر پوست لطیف گردنش دستانش از حرکت ایستاد..
.
To be continued
.
های کیوتام.. بلاخره متن دوگانگی دستم رسید..خیلی خوشحالمT^T.
بهش عشق بورزید🦦🤍
YOU ARE READING
Duality
Romanceآبی..دستی بود که یونگی را میان آتش خودش هول میداد و او را درون تنهایی اش میسوزاند.. آبی بدون هوسوک.. ترسناک بود.. ∘₊✧──────✧₊∘ ژانر:رمنس،انگست،مدرسه ای. کاپل:هوپگی،هوپجی(هوسوک×یونجی)،کفان