Chapter 14

965 171 12
                                    

روز بعدی مثل روزای دیگه شروع شد. یوهان رفت آشپزخونه و با گائونی که سر میز غذاخوری نشسته بود روبرو شد. چشم چرخوند و با ندیدن الیا، بلند اسمشو صدا زد. چند لحظه گذشت و الیا نیومد.

گائون گفت: "میرم دنبالش" و یوهان سرتکون داد.

گائون میدونست چرا الیا نمیخواست بیاد و احتمالا تمام روز رو میخواست تو اتاقش بمونه. دیشب وقتی گائون اتفاقی گفت که میخواد برگرده، الیا بدون اینکه هدف واقعی گائون رو بدونه تقصیرارو گردن خودش انداخت. شایدم میترسید یا برای روبرو شدن با عموش متاسف بود.

درحالی که در اتاق الیا رو باز میکرد گفت: "خیلی تابلو شدی"

الیا چشم غره ای بهش رفت و جوابی نداد. گائون آه کشید و گفت: "ما میریم صبحونمونو میخوریم. چیزی نمیشه، اگرم اتفاقی افتاد تقصیر تو نیست"

و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه ویلچرشو به سمت در اتاق هل داد.
معمولا الیا کسی نبود که برای چند دقیقه ساکت بمونه پس وقتی با یه "صبح بخیر" اومد و صبحونش رو شروع کرد، زنگ خطر کنار گوش یوهان بصدا در اومد. یوهان به گائونی که خیره به الیا بود و از گفتن حرفاش به اون پشیمون بود، نگاه کرد.

درحالی که چنگالشو روی میز پرت کرد پرسید: "چی شده؟"

گائون به یوهان نگاه کرد. میدونست وقتی الیا انقدر تابلوعه، یوهان بزودی میفهمه پس نقشش رو شروع کرد.

بدون اینکه اجازه ی صحبت به الیا بده جواب داد: "بهش یه خبریو گفتم"

"خب قبلش باید مقدمه چینی میکردم ولی من باید برگردم"

خدا میدونه چقدر از میز ممنون بود که اجازه نمیداد یوهان فشار دادن زانوهاشو از استرس، درحالی که صورتش خونسرد بود، رو ببینه. 

یوهان یکی از ابروهاشو بالا داد و با آرامش پرسید: "چطور نظرت عوض شد؟"

"خب بالاخره باید برمیگشتم دیگه. برای همیشه که نمیتونم اینجا بمونم"

یوهان به نگاه کردن به صورتش ادامه داد.و منتظر توضیح بیشتری بود.
بعد از چند لحظه سکوت...

"ببین میدونم دیروز یچیز دیگه گفتم ولی بیشتر راجبش فکر کردم. از اول قرار بود این فقط یه سفر دو روزه باشه. من فقط دو دست لباس با خودم اوردم"

الیا برای اولین بار از صبح حرف زد: "میتونی از اینحا لباس بخری..."

گائون با چشمایی که میگفتن "دخالت نکن" بهش نگاه کرد که باعث شد الیا سرفه کنه.
یوهان تو سکوت بهشون نگاه میکرد. گائون هم متقابلا بهش نگاه کرد و نفهمید یوهان به چی فکر میکنه.

"مشکلم لباس نیست. همه ی زندگیم اونجاست. کارم، خونم"

گائون دیگه چیزی نگفت. توضیح بیشتر کار اشتباهی بود. یوهان هنوز صورت بی حالتش رو حفظ کرده بود و ندونستن اینکه داره چه فکری میکنه، گائونو میکشت.

بعد از چند لحظه وقتی یوهان مطمئن شد گائون چیز دیگه ای برای گفتن نداره روی صندلیش جا به جا شد و پرسید: "کِی؟"

گائون مطمئن نبود که یوهان واقع میخواد اون بمونه یا نه، ولی اگه میخواست این بازیو ببره نباید میزاشت یوهان احساساتشو به دست بگیره و سختتر از اون نباید میزاشت احساسات خودش، خودشو به به دست بگیره.

با لبخند جواب داد: "باید با ایون بی هماهنگ کنم. عاشق اینم که همراه داشته باشم"

یوهان جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت: "ایون بی سه روز دیگه اینجاست"
گائون سر تکون داد.

"برا این چند روز یه جفت لباس لازم داری"

حتی الیا هم از لحن سرد یوهان ترسید و با یکم شوک بهش نگاه کرد. یوهان اگه میخواست سرد باشه میتونست، و گائونم اینو خوب میدونست. ولی اگه این یه نمایشه، شاید اونم بخواد طرز برخوردشو بهش نشون بده.

گائون نا مطمئن جواب داد: "منم همین فکرو میکنم"

یوهان درحالی که به بشقابش خیره شده بود، تو فکر بود.

"بنظرم لباس خریدن برای سه روز اسرافه"

گائون داشت سعی میکرد تا منظور یوهان رو بفهمه. بیرون اومدن همچین جمله از دهن یوهان بعید بود. یوهان هیچوقت فکر نمیکرد خرید لباس حتی برای یه شب اسراف باشه. گائون درحالی که به یوهان نگاه میکرد، منتظر توضیح بیشتر بود‌.

یوهان سرشو بالا اورد و با لحن محکمی گفت: "میتونی یکی از لباسای منو بپوشی" و بعد از حرفش با چشمای گشاد شده ی گائون روبرو شد.

"چیه؟ اولین بارت نیست که"

یوهان به چشمای گائون خیره شد، یه چیزی تو چشماش بود که گائون نمیتونست توصیف کنه ولی هرچی که بود باعث شد خون تو رگاش یخ بزنه. فکر میکرد میتونه بدون اینکه یوهان بفهمه این بازیو شروع کنه. ولی الان یوهان چه این موضوع رو میدونست چه نمیدونست، تصمیم گرفته بود بازی خودشو شروع کنه.





Who Says? [The Devil Judge]Where stories live. Discover now