Chapter 2

1.1K 216 1
                                    

امروز بیدار شدنش سخت تر از روزای دیگه بود. به محض اینکه چشماشو باز کرد یکی از بدترین سردردای عمرش اومد سراغش. به هر سختی ای که بود بلند شد تا قهوه شو آماده کنه و صبحونه بخوره. یه روزایی اون بود که کانگ یوهانو مجبور به خوردن میکرد و شاید اینروزا این خودشه که به اون(یوهان) احتیاج داره.
وقتی داشت از آشپزخونه خارج میشد چشماش به جعبه ی کنار تلویزیون خورد.
صدای اوه جین جو که دیشب میگفت "تو باید با یکی قرار بزاری" تو گوشش پیچید. جعبه ای که اونجا بود متعلق به سوهیون بود که مادر سوهیون ازش خواسته بود اونو نگه داره. اینکه اونو از ۲ ماه پیش تا الان بسته نگه داشته بود به این معنی بود که میترسید جعبه رو باز کنه؟ وقتی حتی نتونسته بود اون جعبه رو باز کنه چطور میتونست قرار بزاره؟ مهم نبود چقدر خسته ست، اون نمیتونست خودشو مجبور به باز کردنش کنه.
آخر هفتشو مشغول پیدا کردن همسایه های موکلش و پرس و جو درباره ی زنی شد که ظاهرا بار اولش نبود با پولای یکی دیگه فرار میکنه. روز اول هفته، به اون خانوم جوان زنگ زد تا بهش اطلاع بده که پروندشو قبول کرده. به محض اینکه قطع کرد، گوشیش دوباره زنگ خورد.

"با کی داشتی حرف میزدی؟ دوست دخترت؟"

با لبخند جواب داد "سلام الیا منم خوبم تو چطوری منم دلم برات تنگ شده"

"باشه بابا. سلام! حالا بگو اسمش چیه؟"

"اسم کی؟"

"دوست دخترت دیگه..."

"ندارم بخدا. داشتم با یکی از موکلام حرف میزدم"

"مطمئن باشم؟"

"مطمئن باش. اگه دوست دختر پیدا کنم هم اولین نفر به تو معرفیش میکنم"

"خوبه"
گائون میتونست تصور کنه همین الان الیا داره چشماشو میچرخونه و همین باعث خندش شد.

"خب چخبر؟ عموت چیکار میکنه؟"

"آه...نمیدونم. همین الان بدون اینکه چیزی بهم بگه رفت"

سکوت...

"چطور میتونه همچین کاری کنه؟ چطور میتونه بدون گفتن حتی یه کلمه بزاره بره؟ اونم بعد اون اتفاقایی که افتاد..."

"اون دیگه تو خطر نیست"

"از کجا انقدر مطمئنی؟ هان؟"

یهو الیا بهش حمله کرد. دهنشو باز کرد تا از خودش دفاع کنه ولی الیا نزاشت.

"داری چه غلطی میکنی؟ یکسال گذشت و تو حتی یبارم سر نزدی!"

"میدونی الان تو یه قاره ی دیگه ای؟! همسایه بغلیم که نیستی"

"خب تو که دیگه رئیسی نداری! اون در لعنتی خونتو قفل کن و یه بلیط بگیر بیا. تو که میدونی من نمیتونم بیام"

خودشم نمیدونست چرا. اون میتونست بره و این یه تعطیلات خوب براش باشه. ولی همیشه یه دلیلی برای نرفتن پیدا میکرد. بعضی روزا موکل داشت و بعضی روزام هوا برای پرواز خوب نبود.

"اوکی. هروقت این پروندم تموم شد میام"

"یه بهونه دیگه پیدا کن..."

"میام. قول میدم. باشه؟"

"فقط جرئت کن نیا..."

با اینکه بدجوری بهش حمله شده بود نتونست جلوی لبخند زدنشو بگیره. درواقع اون خیلی از الیا ممنون بود که با اون در تماس بود. با نبود نق نق ها و دری وری گفتنای الیا راجب مدرسش، این سال خیلی خسته کننده و مزخرف میشد.

"خب بگو ببینم. چخبر از مدرست؟"

Who Says? [The Devil Judge]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin