part 3🀄

4.5K 858 56
                                    

حس نرمی خوبی زیر بدنش داشت
هوای دورش خنک بود
انگار تو فضای آزاد خوابیده بود
بوی آتیش باعث میشد به تو قصر بودنش شک‌ کنه
با وحشت نیم خیز شد و به دور و برش نگاه کرد

تو یه کلبه قدیمی رو یه تخت کهنه خوابیده بود
خز بردگی زیرش پهن شده بود که گرمای زیادی داشت

وسایل زیادی تو اون اتاقک نبود و درش هم باز بود
آفتاب به زیبایی میتابید
ته نگاهی به خودش کرد که هنوز لباس های دیشبش تنش بود
بعد اینکه تو اتاق خودش به انسان تبدیل شده بود فقط یه دست لباس سفید که بیشتر حکم لباس زیر داشت به تن کرده بود

اینکه زخمی نبود و از همه مهم تر زنده بود بیشتر به شک مینداختش که اون مردی که دیشب دزدیدتش دقیقا چه هدفی داشته
میتونست بکشتش اما نکشته بودش

از کلبه بیرون رفت و تازه تونست رود و ببینه
پس اپن پیش الفاهای وحشی بود
جایی که دوست داشت یه بار ببینه
به دور و بر نگاه کرد
همه خونه ها همین شکلی بود
همه مردم اینجا فقیر بودن و به کار های کوچیکی مثل سبد بافتن و آهنگری مشغول بودن
البته خونده بود که اون ها زمین کشاورزی و دامداری هم دارن اما فعلا نمی‌تونست اون ها رو ببینه
_ پس تو اون کسی هستی که برادرم آورده

به سمت راست چرخید و تونست پسر جوون و ببینه که شاید با هم همسن بودن
پسر زیبا و ظریف و قد بلند بود
درست مثل خودش
بی اختیار پرسید: تو .... امگایی؟

پسر شونه بالا انداخت و گفت: اینطوری به نظر میاد ، چطور ؟ فکر کردی اینجا هم مثل قصر خودتونه هر چی امگا پسر هست و سلاخی کنن؟

با شنیدن این حرف دوباره غمگین شد
چرا این قانون مزخرف فقط باید تو خونه ته می‌بود
شنید اگه ته هم مثل این پسر اینجا به دنیا میومد هیچوقت مجبور نبود خودش و قایم کنه و وانمود کنه یه آلفای خشن و بی رحم و سرده
میتونست هر کاری که دلش میخواد بکنه

پسر جوون تر جلو اومد و گفت: گشنت نیست؟

تهیونگ نگاهش کرد و گفت: از دیروز ظهر ناهار نخوردم

پسر آهی کشید و گفت: بخاطر مراسمت اره؟ حتما خیلی استرس کشیدی ، راستی من اسمم شیونه
تهیونگ با لبخند گفت: منم تهیونگم

شیون هومی کرد و گفت: بیا بریم یه چیزی بخوریم

به چادر بزرگی رسیدن جایی که میشد چند تا مرد و زن و دید

لبای های همشون ساده و کهنه بود و بعضی که انگار جنگجو بودن زره های مخصوص داشتن
مثل همونی که تن اون آلفا بود

زنی که پای دیگر بزرگ بود گفت: شیونا برو چند تا کاسه بشور و بیار تا برات غذا بریزم

شیون با بدخلقی گفت: آخه چرا یه کاسه تمیز بهم نمیدی ک نیاز نباشه خودم بشورم

kookv Heaven In HELL [ Completed ]Where stories live. Discover now