part 7🀄

4.3K 774 34
                                    

جونگ کوک گوشه خونه به دیوار تکیه داد و با غضب به آلفای جوون نگاه میکرد
کسی که تهیونگ خیلی ازش تعریف میکرد و همیشه موقع اومدن اسمش لبخند میزد

لیدو نگاهی به خونه کرد و تلاش کرد چیزی نگه
اینکه پسر عمه عزیزش همچین جایی زندگی میکرد قلبش و به درد می‌آورد اما حداقل اینجا جونش در امان بود

تهیونگ که فهمیده بود لیدو داره به چی فکر می‌کنه گفت: برادر ..... نیازی نیست نگران من باشی جدی میگم

جونگ کوک سر تکون داد و گفت: تره درسته به هر حال ما قرار نیست یه قاتل استخدام کنیم که بکشتش

لیدو که متوجه تیکه جونگ کوک شده بود گفت: من از این قضیه خبر نداشتم

جونگ کوک سر تکون داد و گفت: حدس هم نمیزدی

شاهزاده به جونگ کوک نگاه کرد و گفت: میشه بدونم چرا دارم سوال پیچ در حالی که هیچ نقشی تو این ماجراها ندارم؟

جونگ کوک اخم کرد و گفت: همین که نقشی نداشتی بده

لیدو با صدای بلند تری گفت: شاید شما ندونید جناب رییس قبیله اما اوضاع توی قصر خیلی پیچیده اس یه حرکت اشتباه می‌تونست تهیونگ و تو دردسر بزرگتری بندازه .....

جونگ کوک پوزخندی زد و گفت: اگه اون کسی که اون شب برای تهیونگ پول گرفت .... من نبودم میخواستی چیکار کنی؟ ، باید میومدی سر خاکش

لیدو بلند شد تا به سمت جونگ کوک حمله کنه اما ته بینشون وایساد و گفت: چتونه شما دو نفر؟ تمومش کنید

لیدو نگاهش و از آلفا گرفت و به برادرش داد: اوضاع توی قصر تا حدی بهم ریخته ، خانواده پدرت خیلی از اینکه گم شدی ناراحتن و چند بار به امپراتور گفتن ..... اما امپراتور فقط گفته که هیچ خبری نداره

تهیونگ نفسش و بیرون داد و گفت: می‌خوام وانمود کنن نگرانن ، چیز مهمی نیست بعد یه مدت یادشون می‌ره

لیدو با ناراحتی گفت: قراره تا کی اینجا بمونی ته؟ میتونم کمکت کنم وقتی همه چی آروم شد برگردی

تهیونگ لبخندی زد و گفت: می‌دونم چه فکری می‌کنی ، اما من اینجا شرایطم خوبه من اینجا چیزایی دارم که تو قصر ندارم ، اینجا آزادم نمی‌خوام برگردم به قصر و دوباره وانمود کنم که یه جنگجو ام یه آلفای وحشی ام ....... واقعا نمی‌خوام لیدو ..... از همه این تظاهر کردن ها خسته ام

لیدو امگا رو بغل کرد و گفت: می‌دونم می‌دونم من و ببخش که این حرف و زدم فقط خیلی دلتنگت بودم

تهیونگ سرش و رو شونه الفا گذاشت و گفت: می‌دونم ، منم دلم برات تنگ شده بود

از هم جدا شدن و لیدو گفت: باید برگردم ته ..... اما بازم میام باشه؟

تهیونگ سر تکون داد و گفت: منتظر میمونم ، مراقب خودت باش

تمام مدتی که از هم خداحافظی میکردن جونگ کوک دست به سینه تماشاشون میکرد
وقتی در پشت لیدو بست اشک تو چشماش حلقه زد به در تکیه داد و دستاش و جلوی صورتش گرفت

جونگ کوک با دیدن گریه تهیونگ نتونست بیشتر از این جلوی خودش و بگیره
جلو رفت و دست پسر و از رو صورتش برداشت
ته با بغض نگاهش کرد و کوک سرش و پایین تر برد
لباش و رو لبای ته گذاشت و باعث شد امگا شوکه بشه
تهیونگ به چشمای بسته آلفا نگاه کرد
نمیتونست باور کنه داره اولین بوسش و تجربه می‌کنه
کوک ازش فاصله گرفت و گفت: خوبه که گریه ات بند اومد

ته لبش و تو دهن برد و لیس زد
نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه
از طرفی گیج شده بود و جونگ کوک مدام اوضاع و بدتر میکرد

آلفا رو تخت خوابید و ملافه رو تا شکمش کشید
تهیونگ که هنوز به در چسبیده بود زیر لب گفت: چرا اینکار و می‌کنی ؟
و به چشمای بسته آلفا خیره موند

🧧🧧🧧🧧🧧🧧🧧🧧🧧🧧🧧🧧🧧🧧

لیدو از خونه خارج شد و به سمت راهی که اومده بود رفت
داشت برای خودش آروم قدم میزد که صدای پسری و شنید: گم نمیشی تو این تاریکی؟

بدو چرخید و به شیونی که تو اون تاریکی مشغول بازیگوشی بود نگاه کرد
زیبایی اون پسر تو اون نور کم هم چشمش و گرفته بود جوری که برای به لحظه ماتش برد
به خودش اومد و گفت: نه یادمه از چه مسیری اومدم
شیون هومی کرد و گفت: خوش شانسی که داری زنده بیرون میری .... آلفا معمولا با غریبه ها خوب تا نمیکنه

لیدو پوزخندی زد و گفت: شاید چون باید یکم بیشتر معاشرت با بقیه رو یاد بگیرید

شیون جلد تر اومد گستاخانه روبروی ولیعهد وایساد و گفت: شاید چون یکی از طرف امپراتور اومد و گفت برامون خبر داره اما بعدش پدر و مادرم مسموم کرد و اونا هم مردن

لیدو با تعجب به امگا نگاه کرد و گفت: از طرف امپراتور ؟

شیون سر تکون داد و گفت: شاید ما معاشرت سرمون نشه اما اهالی قصر هم هم زیستی با کسایی که ازشون متفاوتن و بلد نیستن و فقط بلدن بقیه رو نابود کنن

لیدو نفس عمیقی کشید و گفت: حتما دلیلی داشته
دروغ می‌گفت
خودش هم از اینکه پدرش همچین کاری کرده شوکه شده بود
چون دلیلی نداشت
اونا همینجوری هم از خیلی چیزا منع بودن و عملا جزو مردم این سرزمین حساب نمیشدن

شیون ابرو بالا انداخت و گفت: هر جور دوست داری فکر کن اما پدرم همیشه می‌گفت« مهم نیست دوست داری چجوری باشه ، دید تو و خواسته تو هیچوقت واقعیت و تغییر نمی‌ده » حالا هم مهم نیست بقیه چه فکری میکنن امپراتور کسیه که خانواده من و بی دلیل کشت

بعد اتمام حرفش اونجا رو ترک کرد
و لیدو متوجه نشد چند دقیقه اونجا وایساده و به حرفای پسر فکر کرده

شاید تاثیر گذار ترین حرفی که تو عمرش شنیده بود همین بود
جمله های یه امگای پسر از قبیله الفاهای وحشی ، کسی که امپراتور پدر و مادرش و کشته بود

وقتی به خودش اومد برای آخرین بار به اون محله نگاه کرد
جای عجیبی بود
آدمای عجیب و اتفاقاتی که هیچکس چیزی ازشون نمیدونست






پارت ها کوتاه شده نمد چرا

kookv Heaven In HELL [ Completed ]Where stories live. Discover now