.Wish oure love is enough.
وقتی چشم هاشو باز کرد آسمون تاریک شده بود. فلیکس میتونست از پشت پنجره قطار،قرص ماه رو توی آسمون ببینه.درست بالای آسمون ،درحال درخشیدن بود و همه جارو روشن کرده بود.
چشم هاشو با دست مالید و کمی توی جاش جا به جا شد.
_بیدار شدی؟!
نگاهش سمت هیونجین چرخید. مداد و دفترش روی زانو هاش بود و نگاهش میکرد.
با یه نگاه کوچیک به دفتر پسرک میتونست متوجه نقاشی کامل شده خودش بشه.
_خیلی وقته که خوابیدم؟!
هیونجین تراشش رو برداشته بود و مشغول تراش دادن مداد طراحیش شده بود.نگاهی به ساعت مچیش انداخت و جواب فلیکس رو داد.
_دو سه ساعتی میشه
_خیلی خوب شده
اشاره ای به دفتر هیونجین کرد.پسرک سرش رو خم کرد به شاهکارش خیره شد.
تصویری از خودش که به شیشه پنجره تکیه داده بود و پروانه هارو تماشا میکرد. هیونجین،نگاه دوباره ای به نقاشی انداخت. هنوز راه زیادی تا کامل کردنش داشت.با یاد آوری مسئله ای،دوباره به فلیکس خیره شد.
_وقتی خواب بودی گوشیت زنگ زد
از جاش تکون خورد و متعجب گفت.
_گوشیم؟!
هیونجین سری تکون داد.
_اره چندباری زنگ زد نمیدونستم درسته که جواب بدم یا نه...صدات هم کردم ولی خوابت خیلی عمیق بود...پس جواب دادم
درحالی که مشغول گشتن دور و برش برای پیدا کردن گوشیش بود گفت.
_اوه...ممنون که بهم گفتی
توی جاش میچرخید و با چشم های بسته دنبال گوشیش میگشت.
هیونجین گوشی رو از بغل فلیکس برداشت و با روشن کردن صفحش کنجکاوانه پرسید.
_دوست پسرت بود؟!
با حرف هیونجین سرش رو بالا گرفت. و به گوشی توی دست هاش خیره شد.
نگاهی به صفحه قفلش انداخت. و سرش رو به معنی نه تکون داد.
_همسر سابقم
انتظار نداشت اونی که بهش زنگ میزنه چان باشه.بعد از اتفاقی که صبح افتاد راه اون دو نفر برای همیشه از هم جدا شد. حالا، چان به لیکس زنگ زده بود. اونم چند بار!
برای مدت طولانی، به صفحه گوشی خیره شده بود و توی افکارش غوطه ور بود.شاید هم به چیزی فکر نمیکرد. لبخند روی لب های چان،چشم های بستش و موهای بهم ریختش،تمام قدرت ذهنی فلیکس رو ازش میگرفت.
_تو دوستش داری؟!
دوستش داشت.معلوم بود.سوالی نداشت. فلیکس عاشق چان بود. بی اندازه دوستش داشت ولی همه چیز تموم شده بود،جاده زندگی اونا چند ساعتی بود که دوشاخه شده بود.
_ما از هم جدا شدیم
نگاه دوباره ای به عکس توی گوشیش انداخت. مربوط به آخرین سفرشون به استرالیا بود. دوست های چان دور کمرش حلقه شده بود و لب های فلیکس در حال شکار جایی بین گونه ها و لب های چان بود. اون عکس رو یه تورتیست اتفاقی ازشون گرفته بود. و اونقدر قشنگ بود که فلیکس تصمیم گرفته بود پس زمینه گوشیش رو تغییر بده.
نگاهش رو از گوشیش گرفت و از کوپه خارج شد.
نمیدونست چرا چان بهش زنگ زده. بین تماس گرفتن و یا نگرفتن دو دل بود که دوباره گوشیش زنگ خورد.
جواب تماس رو داد. با پیچیدن صدای بم و خسته چان توی گوش هاش،تنش لرزید.
_الو فلیکس اونجایی؟!
_سلام
سکوت کر کننده ای بینشون برقرار شد.انگار هیچ کدوم حرفی نداشتن،در حالی قلب هاشون هزار بار حرف برای گفتن داشت.
_رسیدی؟!
نگاهی به بیرون انداخت. درخت ها توی تاریکی آسمون، مثل غول های بچه دزد توی کتاباش بود.جاده هنوز ادامه داشت و فلیکس نمیدونست کی به مقصد میرسه. اصلا میرسه یا نه؟! مقصدی وجود داشت یا نه؟! از وقتی که از ماشین چان پیدا شده بود،مقصدش رو گم کرده بود.کدوم مقصد؟ هرجایی غیر از آغوش اون مرد،بی راهه بود. با صدایی گرفته لب زد.
_هنوز نه
_چند بار زنگ زدم ولی یه نفر دیگه جواب داد
چان مست بود. صداش گرفته بود.بی حال و خسته بود. فلیکس متوجه تمام اینا شده بود.
_ا..آره هم کابینیم بود...باهام کاری داشتی؟!
_دلم برات تنگ شده
چشم هاشو روی هم فشرد و نفس لرزونش رو بیرون داد. شنیدن این حرف ها،براش خوب نبود. از راه به درش میکرد.
_چان ما در این مورد صحبت کردیم
_نمی تونم احساساتمو با یه صحبت ساده تموم کنم
_متاسفم
_لطفا برگرد...خواهش میکنم برگرد ..باهم درستش میکنیم
صدای بغض آلود چان به گلوش چنگ نینداخت. میدونست حالا اشک هاش صورتش رو خیس کردن و داره به سختی صداش رو کنترل میکنه.
_نمیتونم چان..اینطوری بهتره
_به اندازه کافی دوستت نداشتم میدونم بهت توجه نکردم من..
شنیدن صدای التماس هاش،فرقی با جهنم نداشت. انگار در حال سقوط از یه دره بود. چان ازش میخواست،دست هاشو بگیره ولی میدونست آخر این باهم بودن، افتادن و پرت شدن ته یه دنیای تاریکه.فلیکس،ترجیح میداد تنها بره نمیخواست چان رو،درگیر خودش و سختی های خودش کنه. با یاداوری اینکه باید محکم باشه،ادامه صحبت های چان رو قطع کرد.
_مسئله این نیست چان
_پس چیه؟!
با صدای داد بلدنش گوشی رو از گوش هاش فاصله داد.
_فقط بهتره تمومش کنیم
_من نمیخوام اینکار کنم پشیمون شدم...نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
لبخند محزونی زد. حتی ستاره ها هم تیره و تار شده بودن.انگار ابر های جلوی درخشش ماه رو گرفته بود. دیگه جز تاریکی چیزی وجود نداشت.
_همین حالا هم دیر شده
_فلیکس...
_لطفا به تصمیمم احترام بزار
_من دوستت دارم لیکس
اشک هاش تمام صورتش رو پوشنده بود. و به زیر چونش راه پیدا کرده بود.
_میدونم
_بیشتر از خودم اینو میدونی نه؟!
به سختی لب زد.
_میدونم
مکالمشون بدون هیچ حرف دیگه ای تموم شد. فلیکس اشک هاشو پاک کرد. اما چشم هاش،بی وقفه درحال باریدن بود. صدای هیونجین توجهش رو جلب کرد. نگاهش به بیرون بود. انگار اصلا با اون حرف نمیزد.
_جدا شدن از آدما خیلی درد داره.اولش با خودت میگی بهترین کار رو کردم،بعد دلتنگ میشی،اونقدر که دیگه نمیتونی تحمل کنی.شروع میکنی به گریه کردن و مرور کردن خاطراتتون. مدام تکرار و تکرار میکنی. تمام ذهنت میشه اون. به حدی که درگیر توهم میشی،خاطراتت رو دستکاری میکنی. میدونی،آدما وقتی دلتنگن از همه چیز بت میسازن، بعد مشغول پرستشش میشن. همه چیز برات معنی دار میشه،حتی لیوانی که باهاش آب میخوری. ولی بعد فراموش میکنی،کم کم یادت میره و دنیای خودت رو میسازی. مثل یه رود بزرگ که به مرور زمان یه چشمه باریک میشه...زندگی همین شکلیه دیگه.
فلیکس،بدون گفتن هیچ حرفی به بیرون نگاه میکرد.
هیونجین خودش رو از نرده کوچیک آویزون کرد. و به تاریکی منظره روبه روش چشم دوخت.
_اولین باری که با یکی قرار گذاشتم،نوزده سالم بود. طراح بود.اولین کسی که بهم نقاشی کشیدن یاد داد،اون بود. انقدر جذاب بود که هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم. شایدم،دقیقا شکل تصوراتم نبود. میدونی قیافش دیگه یادم نیست. ولی اون کسی بود که بهم انگیزه داد.توی اولین قرارمون باهاش خوابیدم! احمق به تمام معنا بودم. درست برعکس اون.اون،یکم زیادی آروم و منطقی بود. هیچ وقت عصبانی نشد. حتی وقتی باهاش بهم زدم! انتظار داشتم بخاطر عوضی بازیم یه مشت محکم بزنه توی صورتم؛ ولی فقط گفت من درکت میکنم هیونجین و بعدش،گذاشت و رفت. فکر میکردم بهترین کار رو کردم ولی بعد یه مدت به این نتیجه رسیدم اونی که بیشتر آسیب دیده من بودم.اونی که اشتباه کرد من بودم.ولی همه چیز گذشته اون دیگه هیچ وقت برنمیگرده،منم برنمیگردم. حالا فقط تبدیل به یه خاطره خوش و درد آور شده.
سکوت چند ثانیه ای بینشون بخاطر سوت بلند قطار ایجاد شد. انگار وارد یه تونل تاریک شده بودن.
با خروج از دل تاریکی هیونجین ادامه داد.
_متاسفم به حرفات گوش دادم...نمیخواستم این کار کنم نمیدونم چیشد،به هر حال متأسفم.امیدوارم ناراحت نشی.
فلیکس سری تکون داد.
_اشکالی نداره،ما...
_دلت براش تنگ شده نه؟!
انگار نفت روی جسم آتیش گرفتش ریختن.
_مدام با خودم فکر میکنم که کار درستی کردم یا نه اگر اشتباه کرده باشم چی؟! اگر نبودم بیشتر از بودنم بهش آسیب بزنه چی؟!
هیونجین دست هاشو روی شونه های ظریف فلیکس گذاشت و به آرومی فشردش.
_مطمئنم قبلا به اندازه کافی بهش فکر کردی.
_اون دوستم داره میدونم که داره ولی من به اندازه اون نیستم،من حتی خودمم دوست ندارم! چطور میتونم کنارش باشم؟ وقتی فقط محتاج محبتشم...من نمیخوام با بی توجهی هام به چان آسیب بزنم ولی دارم این کار میکنم.اون خوب نیست. همیشه خودش رو محکم نشون میده ولی حالا داشت گریه میکرد، مست بود، چان از مست کردن بدش میاد...من فقط دارم بهش آسیب میزنم.
دست های هیونجین دورش حلقه شده بود. یه آغوش گرم انگار بهترین چیزی بود که فلیکس اون لحظه میخواست. بدون توجه به اینکه توی قطار با صدای بلند گریه میکرد. هیونجین سرش رو توی سینش مخفی کرده بود و اجازه میداد با هق هق های بلندش خودش رو خالی کنه.
مردمی که با صدای بلند گریه های فلیکس از کوپه هاشون خارج شده بودن،باعث شد کمی از پسرک کک و مکی فاصله بگیره و پیشنهاد جدیدی بهش بده.
_وقت شام خوردنه دوست داری یکم بنوشیم هیونگ؟
YOU ARE READING
𝑬𝒏𝒅 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚(𝒄𝒉𝒂𝒏𝒍𝒊𝒙)
Fanfiction"هیچ کدوم از ما،بابت موقعیت پیش اومده مقصر نیستیم.ما میتونستیم کنار هم شاد باشیم.ولی احساساتی وجود نداشتن.بعد از گذشت هفت سال حالا از خودم میپرسم این همه انتظار ارزشش رو داشت؟! درست زمانی که به احساساتم شک کردم داستان عاشقانه ما تموم شد." _𝑪𝒐𝒖𝒑�...