بیول موی زیادی نداشت ولی از همین حالا مشخص بود که موهاش،به پدرش رفته. نه تنها موهاش،اون دختر بچه زیادی شبیه پدرش بود و همین دوست داشتنی ترش میکرد.فلیکس هر بار به اون نوزاد نگاه میکرد یه ورژن کوچولو و مهربون و بانمک از چان رو میدید.نمیتونست اون بچه رو دوست نداشته باشه. محض رضای خدا کی میتونست؟ وقتی با دست های ظریف و کوچولوش انگشت اشارش رو میگرفت و تو بغلش آروم به خواب میرفت وقتی احساس نیاز پیدا میکرد دست هاشو سمت فلیکس دراز میکرد چطور میتونست دوستش نداشته باشه؟
به آرومی دکمه لباسش رو بست و کلاه زرد و بامزش رو روی سرش گذاشت.لبخندی به بانمکی دختر بچه توی اون لباس زد. بعد از دعوای لفظی که شب قبل با چان حرف نزده بود.اونم بدون هیچ حرفی سرکارش برگشته بود.فلیکس تمام شب بیدار موند و نگاهش کرد.تمام نگاه های دزدکیش رو دید تمام اه های بلندی که میکشید رو شنید نزدیک های صبح کارش رو تموم کرد و باز پشت میزش نشست و به اون خیره شد.فلیکس میتونست دوست داشتن چان رو ببینه. درموندگی و نگرانی هاش رو هم میدید رابطه بهم خوردشون بعد از اون اتفاق تازه داشت خوب میشد که بیول به خونشون اومد. چان تمام مدت سعی میکرد اشتباهش رو جبران کنه ولی انگار عواقب اون ماجرا تموم نشدنی بود. اولین روز عصبانی بود. چشم دیدن اون بچه رو نداشت دومین روز غمگین بود. سومین روز هم همینطور. اما چهارمین روز،سعی کرد فراموش کنه. اون نمیخواست زندگیش رو از دست بده.چان رو دوست داشت. اون هم همینطور و همین کافی بود که تلاش کنه تا همه چیز رو درست کنه. فلیکس زود با اتفاقات کنار می اومد، درست برخلاف چان. چان نمیتونست نسبت به بیول بی تفاوت باشه نمیتونست از بچش دست بکشه ولی نمیتونست پدر شدن و مسئولیت هاشو قبول کنه!این چیز مشخصی بود و فلیکس باید بهش فرصت میداد.چون جز این راه چاره ای نداشت.
شیشه شیر بیول رو تکون داد و همینطور که پشت میز کارش میرفت شیر اون بچه رو بهش داد.
چان هنوزم بچه صداش میکرد احتمال میداد حتی اسمش رو هم ندونه.
آهی کشید و تکون های آرومی به کوچولوی توی بغلش داد و تا زمانی که بیول به خواب نرفت از کارش دست نکشید.
چان صبح از خونه بیرون رفته بود و هنوز برنگشته بود.مدت زیادی بود که قبلاً از بیرون رفتن فلیکس رو باخبر میکرد ولی امروز بدون اینکه منتظر بلند شدن فلیکس باشه از خونه رفته بود. افکار زیادی فلیکس رو احاطه کرده بود و بهش اجازه درست فکر کردن نمیداد. نگرانی برای چان،نگرانی برای رابطشو،نگرانی برای بیول،نگرانی برای کارش.نگرانی هاش داشت از تعداد انگشت های دستاش زیاد تر میشد. به سختی خودش رو وادار به انجام دادن کار های عقب افتادش کرد هفته دیگه کتاب جدیدش منتشر میشد و سرش شلوغ تر از همیشه میشد.زمان از دستش در رفته بود. نمیدونست چطور پشت میز خوابش برده با صدای گوشیش گردن دردناکش رو از روی میز برداشت و ایکون سبز رنگ رو کشید. با پخش شدن صدای چانگبین توی گوش هاش فحشی زیر لب داد.
_الو فلیکس اونجایی؟
_اره بین چیزی شده
_دیشب خوابتو دیدم نصفه شب اومده بودی خونم میخواستی باهام مست کنی...
چشم هاشو روی هم فشرد.
_خواب نبودی بین..من دیشب اونجا بودم..خیلی خوابالو بودی بخاطر همین پشیمون شدم.
سکوت چند لحظه ای بین دو دوست ایجاد شد.
_حالت خوبه؟
_اره من...
با بلند شدن صدای گریه بیول دست پاچه شد.هنوز کسی جز خودشون راجب دختر کوچولو نمیدونست. نمیخواست دوستش از ماجرای وجود بیول چیزی بفهمه.
_بین من بهت زنگ میزنم
_فلیکس چی...
سریع گوشی رو خاموش کرد و به سمت اتاق دویید.
YOU ARE READING
𝑬𝒏𝒅 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚(𝒄𝒉𝒂𝒏𝒍𝒊𝒙)
Fanfiction"هیچ کدوم از ما،بابت موقعیت پیش اومده مقصر نیستیم.ما میتونستیم کنار هم شاد باشیم.ولی احساساتی وجود نداشتن.بعد از گذشت هفت سال حالا از خودم میپرسم این همه انتظار ارزشش رو داشت؟! درست زمانی که به احساساتم شک کردم داستان عاشقانه ما تموم شد." _𝑪𝒐𝒖𝒑�...