-part10

159 37 26
                                    

فلش بک
بدن برهنه همسرش رو تو آغوش کشیده بود و  انگشت هاش به آرومی لابه لای موهای مشکی فلیکس می رقصید.
فلیکس توی جاش تکونی خورد و خودش رو بیشتر تو آغوش مرد فرو برد.
دست های چان دور کمر ظریفش حلقه شد و بوسه آرومی روی سرشونه هاش نشوند.

-موهات دوباره فر شده
-برام صافش می‌کنی
فلیکس سری تکون داد و اجازه داد چان کارش رو ادامه بده.
-دلم برای بیول تنگ شده
با شنیدن صدای بم شده مرد سرش رو بالا گرفت.
-میخوایی بریم دنبالش؟
-فردا صبح برمیگردیم...فعلا استراحت کن
-اگر اینجا بود یه دقیقه هم یه جا بند نمیشد
-فکر کنم خون چانگبین کرده تو شیشه...آخرین باری که زنگ زدم سر اینکه فوتبال نگاه کنن یا بیسبال باهم دعوا میکردن
-کاش با خودمون می آوردیمش
-خیلی وقت بود که مسافرت دوتایی نیومده بودیم
-بیا دفعه بعد با بیول بیاییم...از این ویلا خوشم اومده
چان بوسه ای روی لاله گوش همسرش زد
-باشه...دوست داری طلوع خورشید ببینی؟
فلیکس نگاهی به ساعت روی کناری انداخت
-هنوز... دو ساعتی مونده
چان خودش رو جلو کشید و درست روی لب های همسرش زمزمه کرد.
-میتونیم تا اون موقع بیشتر خوش بگذرونیم
به آرومی دستش رو روی تن حساس فلیکس کشید.
پسرک آهی از لذت کشید و دست هاشو دور گردن چان حلقه کرد.
-مرد من قرار نیست فردا رانندگی کنه؟
-نمیخوایی بهم انرژی بدی که با دقت رانندگی کنم؟
فلیکس خنده دلنشینی کرد و لب های چان رو بوسید مرد بزرگ تر جسم ظریف فلیکس رو بین دست هاش گیر انداخت و مشغول لمس کردنش شد. صدای بوسشون توی کل اتاق پیچیده بود.

تا نزدیک طلوع خورشید بدن هاشون به هم پیچید و صدای ناله هاشون کل اتاق رو پر کرده بود.

حالا نزدیک به سه سال بود که بیول به خونشون اومده بود. وابستگی زیادی که چان به دخترکوچولوش پیدا کرده بود ستودنی ترین چیزی بود که فلیکس در این مدت دیده بود.
همه چیز خوب شده بود خاطرات تلخ گذشته همشون محو‌ و کمرنگ شدن انگار که هرگز اتفاق نیفتاده بودن.
زندگی فلیکس توی اون روز ها رویایی  بود.
به نرده های تراس تکیه داده بود و مشغول تماشای دریا بود.
-لیکس لطفا چیزی بپوش سرما میخوری
نگاهش رو از دریا گرفت و به چان داد  که مشغول خشک کردن موهای خیسش با حوله بود. گره حوله تنیش رو محکم بست و سمت مرد رفت.
چان با دیدن موهای خیس فلیکس دست از خشک کردن موهاش برداشت و به همسرش نگاه کرد.
-خدای من حتی موهاتم خشک نکردی!
فلیکس لبه های حوله نرم چان رو به هم نزدیک کرد تا باد به سینه های خیسش نخوره.
-منتظر بودم تا تو برام خشک کنی
-پسره تنبل...صبحونه چی میخوری؟
فلیکس لبخند شیطنت آمیزی زد.
-نمیدونم..تو رو
-فکر کنم دیشب به اندازه کافی مزه کردی برات کافی نبود عزیزم؟
-تقصیر من نیست تو خیلی دوست داشتنی عزیزم
چان خنده ای کرد و بوسه محکمی روی لب هاش نشوند.
-خوشمزه بازی رو تموم کن و برو موهات رو خشک کن
-ولش کن خودش خشک‌ میشه
-فلیکس!
-خستم
چان آهی کشید و سشوار رو از روی میز برداشت.نگاهش رو به فلیکس داد.
-پاشو بیا اینجا
-نمیشه تو بیایی؟
-با نفسام موهات رو خشک کنم؟
فلیکس با تنبلی توی جاش نیمخیز شد و به سمت چان رفت.
چان به پاهاش اشاره کرد
-بیا اینجا بشین
پسرک با خنده روی پاهای مرد موردعلافش نشست و اجازه داد موهاش رو خشک کنه.
-ماه عسلمونم اومده بودیم اینجا نه؟
-اره...یادت بود؟
-معلومه

پایان فلش بک

بعد از مدت ها حالا دوباره تو همون ویلا بود. آخرین باری که به اونجا رفتن همون زمان بود. هیچ وقت فرصت نشد بیول رو هم با خودشون ببرن. اما اونجا جایی بود که خاکستر دختر کوچولوشون خوابیده بود.
بیول دریا رو دوست داشت.
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. به بیول قول داده بود همراهش آب بازی کنه قرار بود باهم قلعه شنی بسازن سوار کشتی تفریحی بشن قول داده بود براش خوراکی مورد علاقشو درست کنه اما هیچ وقت فرصتش پیش نیومد! بیول زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردن ترکشون کرد.
نگاهی به حلقه توی دستاش داد. حالا تنها چیزی که از مرد موردعلاقش باقی مونده بود یه حلقه فلزی و یه مشت خاطرات تلخ و شیرین بود. نمیدونست چیکار باید بکنه بی هدف بود. باید چیکار میکرد؟ کسی جز خودش رو نداشت حالا باید به تنهایی تمام درد هاشو به دوش می‌کشید. دیگه باید خودش صبحانه و قهوشو آماده میکرد. باید به اندازه یک نفر غذا درست میکرد دیگه کسی نبود که تو آغوش بگیرتش صبح با نوازش های کسی از خواب بیدار نمیشد.
فلیکس موقع رفتن به اینا فکر کرده بود؟ مطمئن نبود...
زندگی بدون چان توی هر لحظه خودش رو نشون میداد.
میتونست ادامه بده؟هر لحظه بیشتر نیازمند حضور چان بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 29, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

 𝑬𝒏𝒅 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚(𝒄𝒉𝒂𝒏𝒍𝒊𝒙)Where stories live. Discover now