Part05:gril in box

113 35 6
                                    


"روزی روزگاری توی یه شهر خیلی دور سرد، یه دخترک توی یه جعبه به دنیا اومد. دخترک موهایی به سیاهی شیاطین داشت و چشم هایی به رنگ غروب.هر شب از آسمون  سرد و نارنجی شهر شیشه های نرم درخشان سقوط میکرد. و جعبه قهوه ای رنگ دخترک زیرش پنهان میشد. اون وقت آفتاب ایستاده نارنجی کم نور روشن میشد و همه جا میدرخشید. دخترک از داخل سوراخ های جعبه به شهر درخشان و خورشید های کمرنگی که از جعبه های اهالی در می اومد نگاه میکرد. مردم هم دیگه رو در آغوش می‌کشیدن و دهن های بزرگشون رو باز میکردن و چشم های کوچیکشون رو میبستن. دخترک جعبه ای هر شب تک و تنها توی جعبه تاریک و سردش می‌نشست و هر وقت که خورشید کم نور ایستاده بالای سرش با تیک کوچیک روشن میشد دوباره مشغول تماشای آدم ها با دهن های بزرگ و چشم های بستشون میشد. تا اینکه یه شب سرد از راه رسید. خورشید ایستاده مدام خاموش و روشن میشد و نور های درخشان روی زمین مثل یه غول از جا بلند میشدن و سمت دیگه ای پرواز میکردن. اونقدر نور درخشان توی آسمون بود که دیگه خورشید های کمرنگ خونه ها دیده نمیشد.دخترک جعبه ای احساس تنهایی کرد و سرش رو از پنجره کوچیک جعبه بیرون برد. دونه های درخشان روی چشم های سرخش نشستن و به آرومی آب شدن و روی زمین ریختن. دخترک به آسمون نگاه کرد و آرزو کرد  کاش دوباره بتونه آدم های دهن گنده و چشم بسته رو ببینه. دختر مو سیاه از نگاه کردن به آسمون خسته شد و دوباره توی جعبش رفت.همونطور که از سوراخ های جعبش به بیرون نگاه میکرد و امیدوار بود دوباره منظره قبلی رو ببینه یه موجود نارنجی پشمالو سمت جعبش اومد و از داخل سوراخاش به دخترک جعبه ای نگاه کرد. موجود پشمالو مثل بقیه نبود دهن گنده داشت و دندون های تیز و گوش های ایستاده و دمی که تمام جعبش رو اشغال میکرد. روباه نارنجی به چشم های سرخ دخترک خیره شد و خمیازه بلندی کشید.دخترک یاد آدم های پشت شیشه افتاد. چشم هاشو بست و و دهنش رو باز کرد. و شروع به گریه کردن کرد. اون وقت طوفان تموم شد. و همه ابر های نارنجی از آسمون رفتن. خورشید و ایستاده دوباره روشن شد و روباه بعد از خیره نگاه کرد به دختر از اونجا رفت. آدم های داخل جعبه های روشن صدای گریه دختر جعبه ای رو شنیدن و اومدن پیشش ولی دخترک نتونست هیچ کدوم از اون هارو ببینه چون چشم هاشو بسته بود و صدای گریه هاش اونقدر بلند بود که دیگه هیچ چیزی به گوشش نمی‌رسید."
نگاهی به صفحه آخر کتاب انداخت و با دیدن عکس نویسنده اون کتاب آهی کشید. دوباره بستش و توی قفس کتاب مخصوص کودکان گذاشت.
پس اون پسری که توی قطار پیشش نشسته بود یه نویسنده بود.چشم هاشو ماساژ داد و روی صندلی های اتاق انتظار دراز کشید. ساعت از سه شب گذشته بود. و شش ساعت از زمانی که با همسر همسفرش تماس گرفته بود. نزدیک های عصر همون روز بود که فلیکس حالش بد شد و هیونجین بخاطر وضع نگران کنندش سفرش رو رها کرد و نیمه راه،همراهش از قطار پیاده شد‌. فلیکس با اینکه میدونست به الکل حساسیت داره اما همراه پسر نوشیده بود! و حالا مدت زیادی از بیهوش بودنش می‌گذشت.‌ پزشک از وضعیتش اطمینان داده بود و گفته بود بهتره که یکی از اشناهاش بیاد اونجا تا ازش مراقبت کنه.نمیدونست چطور اتفاقی پاش به قسمت کودکان رسید و اون کتاب نظرش رو جلب کرد. نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و با دیدن درصد شارژش فحشی زیر لب داد.
سمت پذیرش رفت و رو به پرستار خسته لب زد.
_میشه گوشیم اینجا شارژ کنم؟!
نگاه دختر خسته سمت هیونجین چرخید چشم هاش پف کرده بود و با خمیازه های متعددش خستگیش رو به وضوح اعلام می‌کرد. البته این زیر لب گفت و گوشی رو از دست های هیونجین گرفت‌ و به سمت نامشخصی حرکت کرد و پستش رو برای دقایقی،خالی گذاشت.
همون لحظه بود که نگاه هیونجین به مرد چهار شونه مشکی پوش افتاد موهای فندقی رنگ و فرفریش بهم ریخته بود و مدام پاهاش رو تکون میداد.
_پرستار الان میاد
مرد مشکی پوش نگاهی بهش انداخت و نگران سر تکون داد.
نگاهی به ساعت انداخت مثل اینکه پرستار موقع بردن گوشیش تصمیم گرفته بود یه چرتی هم بزنه.نگاه دوباره ای به اون مرد انداخت‌.
_میخوایی کمکت کنم؟!
_چه جور کمکی؟!
با سر اشاره ای به کامپیوتر کرد.
_استعداد خیلی زیادی توی فضولی کردن و سرک کشیدن تو کار بقیه دارم.دنبال کی میگردی؟!
نگاهی به دور و بر کرد و  وقتی دید کسی متوجهش نیست سمت پیشخوان رفت.
_اسم بیمار؟!
_همسرمه...لی فلیکس
با شنیدن اسم آشنا سری بلند کرد.
_اوه ..پس شمایید
_شما همسرمو میشناسید؟!
_من باهاتون تماس گرفتم
چان با شنیدن جواب هیونجین پا تند کرد و سمتش خیز برداشت.
_فلیکس کجاست حالش چطوره؟!
_معدش رو شست و شو دادن...الان بیهوشه ولی دکتر گفت به زودی بیدار میشه.
هیونجین با اشاره به سمتی که فلیکس اونجا بود گفت.
_اونجاست اتاق سیصد و سه تخت چهار
چان سری تکون داد.
_ممنونم
و با قدم های تند خودش رو به اتاقی که فلیکس اونجا خواب بود رسوند.
خواب بود و سرمش به نظر تموم شده بود. موهای بلند و نرمش روی بالش پخش شده بودن و چمدونش بغل تختش بود با وسایل های اضافه ای که انگار متعلق به اون پسر قد بلند بود.
با دیدن فلیکس نفس راحتی کشید و بوسه ای روی گونه های ستاره ایش زد.
روی صندلی نشست و دستش رو توی دست هاش گرفت. با ندیدن حلقه توی دستش لبخند غمگینی زد. اونا دیگه برای هم نبودن‌. چطور به خودش اجازه داده بود ببوستش و دست هاشو بگیره؟! اینجا چیکار میکرد؟! آهی کشید و دستی توی موهای پسر مریض کشید.
_چرا انقد توی نگران کردنم با استعدادی لی فلیکس؟
تمام روز و درحال نوشیدن بود. وقتی اون پسر بهش زنگ زد به سرعت از خونه خارج شد و با سرعت زیاد رانندگی میکرد. شانس آورده بود گیر پلیس نیفتاده بود وگرنه باید بخاطر سرعت زیاد و مست بودنش جریمه سنگینی پرداخت میکرد.‌
سردرد بدی به جونش افتاده بود.سرش رو روی تخت گذاشت و حتی نفهمید کی خوابش برده.

با درد وحشتناکی توی ناحیه شکمش چشم هاشو بازکرد. سقف ناآشنا و درد توی معده و بی حسی دستش برای مدتی منگش کرده بود. نگاهش رو از سقف گرفت و سمت مخالفش چرخید با دیدن چانی که نشسته خوابیده شوکه شد و سریع توی جاش نشست که باعث رد شدن درد وحشتناکی توی تنش شد.
چان با صدای داد فلیکس سریع از خواب بیدار شد و سمت همسر سابقش حجوم برد‌.
_حالت خوبه؟!
_تو...اینجا...چیکار میکنی؟!
_بهم زنگ زدن و گفتن حالت خوب نیست...برم دکتر خبر کنم؟
_کمکم کن برم دستشویی
_سرمت..
فلیکس نگاهی به دستش انداخت.
_ولش کن خودم میتونم.
پاهای خستش رو روی زمین گذاشت و همون لحظه بود که چان سمتش خم شد.
_اینارو بپوش
اشاره کوتاهی به دمپایی ها کرد و بعد شونه های پسرک رو گرفت تا توی ایستادن بهش کمک کنه.
_هیونجین کجاست؟!
چان نیم نگاهی به دور و برش انداخت‌.
_نمیدونم
_وسایلش هنوز اینجاست
_وقتی می‌دونی به الکل حساسیت داری چرا مست میکنی؟!
_باید بهت جواب بدم؟!
_نه،مجبور نیستی
_دستشویی کجاست؟!
_توی صورت من نوشته نقشه بیمارستان؟!
چان چشم هاشو روی هم فشرد و نفسش رو بیرون داد.
_با کسی که با مهر و محبت تمام شب مواظبت بود اینطوری برخورد میکنی؟!
فلیکس پوزخندی زد و قدمی جلو گذاشت.
_چقدرم مواظبم بودی با صدای خروپف اعصاب خوردکنت از خواب بیدارم کردی
با دیدن تابلوی دستشویی هر دو سرجاشون ایستادن.
_لی فلیکس تو...
_من چی ها؟!
_بیدار شدی؟!
هر دو نگاهشون رو از هم گرفتن و با دیدن هیونجین حواسشون از بحث پرت شد.
موهای پسر قد بلند نم داشت و لباس هاشو عوض کرده بود مسواکش توی دهنش بود و به زوج طلاق گرفته نگاه  میکرد.
_مثل اینکه خوب باهم کنار میایید.
_تو بهش زنگ زدی؟!
_اره،دکتر بهم گفت که با یکی از اطرافیانت تماس بگیرم.
چان تعظیم کوچیکی کرد.
_ممنونم که خبرم کردید...
_هیونجین هستم هوانگ هیونجین
_درسته، هیونجین شی...منم بنگ چانم
_از آشناییتون خوشحالم آقای بنگ
هیونجین تعظیم کوتاهی کرد. و با گفتن جمله کوتاهی از اون جو معذب کننده خارج شد.
بنگ چان آدم معقولی به نظر می‌رسید. هنوز حلقه ازدواجش رو از دستش درنیاورده بود. مشخص بود که
چقدر عاشق فلیکسه.وقتی بهش زنگ زد متوجه این مسئله شد. اون مرد عشقش رو پنهان نمی کرد. هیونجین،نمی خواست بیشتر از این خودش رو درگیر آدم های ناشناس کنه ولی نمیدونست چرا انقدر حس کنجکاوی نسبت به اون زوج مطلقه داره.

 𝑬𝒏𝒅 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚(𝒄𝒉𝒂𝒏𝒍𝒊𝒙)Where stories live. Discover now