تابلو حمل با جرثقیل با دهن کجی بهش نگاه میکرد.چشم هاشو روی هم فشرد و از شدت عصبانیت لگد محکمی به پایه اون تابلو زد.
حالا که از سلامت فلیکس مطمئن شده بود میخواست برگرده خونه. اونجا بودنش چیزی رو بهتر نمی کرد. فلیکس علاقه ای به اینکه اونو ببینه نداشت. پس چرا بیشتر از اون آزارش میداد.
باد سردی می وزید و تنش رو به لرزه می انداخت.
روی جدول سرد نشست و به آسمون تاریک نگاه کرد. حتی یدونه ستاره هم نداشت. تاریک تاریک بود. درست مثل زندگی چان.
-خسته شدم
دستش رو توی موهاش کشید باید تاکسی میگرفت و برمیگشت خونه.
-اقای بنگ
طرف صدا چرخید و با هیونجین روبه رو شد. هیونجین به گوشی توی دستش اشاره کرد.
-اینو جا گذاشته بودید
-ممنونم
-فلیکس هیونگ گفت براتون بیارمش
تک خندی کرد.
-شما خیلی همو دوست دارید
نگاهی به گوشی خاموشش انداخت.
-شاید
-پس زمینه گوشیتون یکیه
چان چشم غره ای به پسر مو بلند رفت.
-ببینم تو همیشه انقد فضولی
هیونجین شونه ای بالا انداخت.
-دیدم که حلقه و گوشیتو کنار تخت هیونگ گذاشتی...حلقه خودت تو دستاته پس اون یکی برای هیونگ بود.اونم دیدش فقط گوشیتو پس داد.از قصد اونجا گذاشته بودیش نه؟!
چان آهی کشید و دوباره روی جدول سرد نشست.باد درخت هارو تکون میداد و برگ های زرد رنگ رو توی هوا معلق میکرد. پاهاش رو روی زمین تکون میداد و به خشش برگ های خشک شده گوش میداد.
-شاید جا گذاشته باشم
-نمیدونم چرا از هم جدا شدید ولی باید برگردید پیش هم...واضحه که نمیتونید بدون هم زندگی کنید.
چان گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و نگاهی به هیونجین کرد. پسرک از سرما توی خودش جمع شده بود.
-سردته؟
-داره زمستون میشه
-اره..چشم به هم میزنیم و همه چی تموم میشه.الان همه برگ ها زرده به این فکر میکنیم که یه روزی سبز بودن بعد همشون میرن دوباره که بهار اومد به گل های بهار سال پیش فکر نمیکنیم. زندگی هم همین شکلیه میگذره..دیگه به گذشته فکر نمیکنیم
-عشق مثل گل و برگ نیست.عشق مثل درخته هر سال میمیره و زنده میشه همیشه همونجاست.
-بلاخره یه روز از سبز بودن خسته میشه و همونجا خشکش میزنه.
-شاید...ولی شما هنوز زنده اید.مگه نه؟!
-ما...نمیخواستم جدا بشیم...شاید فقط من نمیخواستم..میبینی هنوزم اینجام! انکار نمیکنم عاشقشم زندگیم بدون اون خیلی تلخه هر روز که از خواب بیدار میشم آرزو میکنم کاش توی این دنیا نبودم.فکر میکنم کجای این دنیا باید برم تا دیگه نتونم بهش فکر کنم و هر بار شکست میخورم...من حتی بعد از مردنمم نمیتونم به فلیکس فکر نکنم چون روحمو بهش بخشیدم.فکر میکردم تا ابد کنار هم میمیونیم در صورتی که اینطوری نبود....آدم ها تنهان...عشق و دوست داشتن فقط یه بخشی از زندگی ماست.مهم نیست ما چقدر عاشق هم باشیم نمیتونیم تنهایی همدیگه رو پر کنیم از هم حمایت میکنیم ولی نمیتونیم کنار هم شاد باشیم ما حتی نمیتونیم کنار هم غمگین باشیم چون بین آدما یه دیوار هست.
-فکر میکنی اون بدون تو بهتره نه؟!
چان سری تکون داد.
-منم اینطوری فکر میکردم....ولی الان وقتی به آسمون نگاه میکنم با خودم میپرسم یعنی الان داره چیکار میکنه؟! پیش کسیه؟! عاشق یه آدم دیگه شده؟! وقتایی که ماه کامله هم میترسم...میترسم کس دیگه ای رو ببوسه...ولی چه فایده ای داره؟!اونی که فرار کرد من بودم نه اون.
-جدایی ما...مقصرش من بودم...من نمیتونم فلیکس رو کنار خودم نگه دارم.این کار اشتباهه..برای آرامش فلیکس باید خودم رو کنار بکشم.
-پشیمون نمیشی؟!
-پشیمونی وجود نداره...حتی اگر بخوام پشیمون باشمم نمیتونم چون بهترین انتخاب ما جدایی بود ما نمیتونیم باهم باشیم پس باید دور بشیم...درخت زندگی ما با دستای خود من خشک شد.
از جاش بلند شد و به هیونجین نگاه کرد.
-ممنونم بابت پس دادن گوشیم و...گوش دادن به حرفام.
هیونجین لبخند سردی زد.
-کاری نکردم
چان نگاهی به دور و برش انداخت.
-دیگه باید برم...ممنونم که حواست به فلیکس بود
و بدون هیچ حرف دیگه ای از اونجا رفت.ترک کردن،جدا شدن،شکستن چان توی این مدت چیز هایی فرا تر از توانش رو تجربه کرده بود.سلام آنجل صحبت میکنه پارت خیلی کوتاهیه عذرخواهی میکنم بخاطرش مطمئنن همه از شرایط آگاهید.با این وجود امیدوارم حتی برای یه چند لحظه کوتاه هم که شده حواستون رو از ناراحتی ها پرت کنید. قوی باشید و از خودتون مراقبت کنید. اگر اشکالی دیدید عذر میخوام هول هولکی اپ کردم.
YOU ARE READING
𝑬𝒏𝒅 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚(𝒄𝒉𝒂𝒏𝒍𝒊𝒙)
Fanfiction"هیچ کدوم از ما،بابت موقعیت پیش اومده مقصر نیستیم.ما میتونستیم کنار هم شاد باشیم.ولی احساساتی وجود نداشتن.بعد از گذشت هفت سال حالا از خودم میپرسم این همه انتظار ارزشش رو داشت؟! درست زمانی که به احساساتم شک کردم داستان عاشقانه ما تموم شد." _𝑪𝒐𝒖𝒑�...