از قهوه ای که توی دستش بود نوشید تا شاید یکم بدنش گرم بشه
هوا ابری و سرد بود اما خبری از بارون پاییزی نبود
کفش های نسکافه ایش رو روی برگ های زرد خشک شده میذاشت و باعث خش خش کردن اونها میشد
لبخند محوی با فکر کردن به اون پسر مو قهوه ای روی لب هاش نشست و باعث شد سرش رو پایین بندازه و از فکر کردن بهش خجالت بکشه
اونها اونقدری صمیمی نبودن که ازش توقعی داشته باشه اما میتونست عشق رو درون خودش احساس کنه و فکر میکرد این اصلا اشکالی نداره
عشق کلمه ای بود که جونگ کوک تا چند وقت پیش درکش نمیکرد اما حالا که درکش میکنه دوست نداره اون رو از دست بده و به زندگی بدون عشقش برگرده* کیم تهیونگ عزیزم این اولین نامه ایه که به تو مینویسم و امیدوارم وقتی این رو میخونی از من متنفر نشی
عشق ورزیدن به تو مثل خوندن کتاب مورد علاقم میمونه. دوست ندارم هیچوقت تموم بشه
دوست داشتنت حس خاصی داره که هیچ اسمی نمیشه روش گذاشت
من هرروز و هرشب بهت فکر میکنم
اون مو های قهوه ای و چشم های نسکافه ایت من رو یاد فصل مورد علاقم پاییز میندازه
تو به هرچیزی که دوست دارم شباهت داری
اگه تورو از دست بدم هرچیزی که دوست دارم با تو از دست میره
کیم تهیونگ عزیزم با اینکه از حسی که به من داری باخبر نیستم اما دوست دارم توهم من رو به چشم یک دوست عادی نبینی
تو کت های بلند قهوه ای پاییزی و پوتین هایی به رنگ قهوه ای روشن میپوشی
شال گردن،دست کش هات و رنگ لباست که با کاموا بافته شده، نسکافه ایه
تو خیلی زیبایی
زیبا تر از درخت های پاییزی
زیبا تر از قطره های بارون
زیبا تر از ماه و خورشید
تو زیبا تر از هرچیزی که دیدم هستی و دوست ندارم زیباییت رو از من بگیری
کیم تهیونگ برای نامه ی اولم به تو خیلی زود بود که حسم رو بهت بگم اما درهرصورت تو قرار نیست این نامه رو به زودی بخونی
امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی که بهم عشق میورزی و من رو مثل زندگی کلاسیکت دوست داری
دوست دار تو جئون جونگ کوک*نامه رو توی جعبه ی چوبی که شکل یک صندوق بود گذاشت و درش رو بست
هنوز سرمای هوای بیرون رو حس میکرد و با اینکه بخاری روشن بود هنوز هم سردش بود
روی تخت سفیدش که ملافه های یاسی داشت دراز کشید و به نقاشی ای که از تهیونگ کشیده بود نگاه کرد
باید با رنگ نسکافه ای قابش میکرد و رنگ مورد علاقه ی تهیونگ رو به تصویر میکشیدبرگه های کاهی که همشون با چهره ی تهیونگ پر شده بودن رو مرتب کرد و توی کشوی چوبی زیر تخت گذاشت
کنار پنجره نشست و به پاییز که بیرون پنجره دیده میشد خیره شد
پرنده ها روی شاخه های درخت ها نشسته بودن و صدای اوازشون به گوش جونگ کوک میرسید
نم نم های بارون روی برگ های درخت ها مینشست و با وزن کمی که داشت اون هارو به سمت پایین میکشوند
روی شیشه ای که حالا بخار کرده بود نوشت: به اندازه ی زیبایی پشت پنجره دوستت دارم