سلاممم خب امروز نه یک شنبه اس نه سه شنبه . بخاطر یه مسائلی هروقت پارتا ادیتشون تموم میشه براتون آپلود میکنم (کلا تکلیفم مشخص نیست)این پارت مهمه با دقت بخونید(حرفای سویون رو) آخرای این پارت نقش کمرنگی از جنلیسا داریم(وی عذاب وجدان گرفت که بعد از ۳پارت هنوز جنلیسا نیومده) پارت بعدی داستان از دید لالیسائه که یعنی جنلیسا نقش پر رنگی داره و همین . اگر این پارت حوصلتون رو سر آورد پارت بعدی جبران میکنه
............................................................................
رزی چشماشو باز کرد ولی جیسو و یون هنوز هم تو خواب
عمیقی بودن. اما من اصلا نخوابیدم ؛ فکر اینکه وارد
عمارت لالیسا بشم هم فکرش وسیع و دست نیافتادنی بود.
به گفته ی هم اتاقیام لالیسا بزرگترین ق.م کره اس
و همینطور موفق ترین.
همه ی این حرفا باعث میشد به احمقی و بی آگاهی خودم بیشتر پی ببرم.
یون اغوا کننده ی گروه بود ؛ وظیفش این بود که با گول زدن و اغوا کردن ق.م ها اونارو بکشونه جایی تا هیونجین اوناره خفت کنه.
صورت یون زیبایی کشنده ای داشت و به همراه اون جذبه ای خاص و پنهانی.
"دیشب نخوابیدی نه؟"
رزی بود . ازش خوشم نمیآمد و درکش نمیکردم. برخلاف یون انرژی منفیش باعث میشد. مردم ازش دور بمونن
تنها کسی که تا الان تونسته با رزی ارتباط برقرار بکنه جیسو بوده .
جیسو آشپز گروهه ؛ساکت آروم بی حاشیه . دختر مهربونه
اما از نظر من این مقدار محبت باعث دردسر میشه
اما من تو کار دیگران دخالت نمیکنم میکنم؟
سریع جوابشو دادم و گفتم: اره
از رو تخت بلند شدم و لباس های جدید مو پوشیدم
یک هودی خاکستری و شلوار جین
از وقتی عضو گروه شدم زندگی بهتری نسبت به قبل دارم
اما برام سواله سویون چطوری اینهمه ادمو کمک میکنه؟
مخفیگاه یک محوطه ی کلاب ماننده که دورتادورش اتاقه
حدس میزنم اینجا قبلا مهمون خونه بوده باشه
اتاق ما اتاق یکی مونده به آخر بود و اتاق های دیگه به صورت فجیعی خالی هم اونجا بودن
دسته ی اتاق های روبه رو مال پسرا بودن .
چون تقریبا تعداد دخترا دوبرابر پسرا بود . کل اونجا خالی بود .
همینطور که از پله ها پایین میرفتم سویونو دیدم
دوباره تو همون تاب صورتیش بود
اصلا این دختر حرکت هم میکنه؟ با اینکه امروز روز روشن بود اما اینجا خیلی تاریک بود که با نور سبز احاطه شده بود
نگاه کوچکی به سویون کردم و ناگهانی گفتم: چیشد که اینجا بوجود اومد؟داستان زندگیت چیه؟
گفت: من؟ من داستان زندگیم خیلی طولانیه بشین تا برات تعریف کنم ؛اما اینو بدون که داستان من قرار نیست مثل داستان تو با متقاعد کردن خواهرت با خوشی تموم بشه.
با این حرفش موافق نبودم من داستانم نه قبلا خوش بوده نه الان .
"۱۹ سالم بود . اون موقع دختری کوچولو و خام بودم ؛ فکر میکردم عشق بالاترین مقام دنیاست و همیشه دنبال عشق میگشتم پدرم وضعش خوب بود اون یه ق.م بود . از اونجایی که فرزند یه ق.م بودم میتونستم انسان باشم اما وی ار نزنم . همین باعث میشد بتونم بدون اینکه بابام بفهمه وی ار انسان هارو دربیارم . یکی از این آدما بنگ چان بود
۳سال از من بزرگتر بود.وقتی واسه اولین بار وی آرشو درآوردم
احساس کردم عشق رو پیدا کردم . از اون روز به بعد فقط با اون وقت میگذروندم . کل دنیام شده بود بنگ چان تا اینکه حقیقتی رو فهمیدم که دنیامو سیاه و تار کرد . بنگ چان برادر زاده ی لالیسا بود. لالیسا همسن من بود و شایعاتی دربارش بودن که عاشق بنگچانه . وقتی اینو فهمیدم از بنگچان پرسیدم چرا؟ اون بهم گفت لالیسا مجبورش میکرده که وی ار بزنه و انسان ها رو گول بزنه و بعد بکشنشون .برام قابل هضم نبود که کسی که عاشقش شده بودم یه قاتل بوده باشه . اما اینا برام مهم نبود ؛ همش با خودم میگفتم : اون زنیکه مجبورش کرده نه؟ تقصیر خودش نیست . روز ها میگذشت و من بیشتر عاشق بنگ چان میشدم تا اینکه سیاه ترین روز زندگیم اتفاق افتاد .
تو یک روز آفتابی داشتم با بنگ چان وقت میگذروندم که لالیسا مچ ما دوتا و گرفت . با اینکه از صورتش معلوم نبود اما مشخص بود که شخصیتش خورد شده. نقطه ضعفه لالیسا قلبش بود هرکی با اون بازی میکرد . دیگه در دنیای فانی نبود . همین باعث شد که مرگ بنگ چان رو با چشمای خودم ببینم ؛ جلوی من بنگ چانو کشت اونم با یه چاقوی بزرگ . گردنشو زد.
پریدم وسط حرفش : چرا تورو نکشت؟
"من دختر یه ق .م بودم حق همچین کاری رو نداشت. بعد اون اتفاق تصمیم گرفتم هرچی ق.م هست رو از دنیا محو کنم اولیش پدرم بود و سومیش قراره لالیسا باشه"
داستان دردناکی بود . همین اتفاق قوی بودنش رو نشون میداد
گفتم: متاسفم
گفت: متاسف نباش دختر جون آماده باش تا انتقام منو بگیری؛ اول بقیه رو بیدار کن و غذا بخور بعد برو پیش هیونجین تا چند تا اسلحه بگیری و بعد برو.
من هم همین کارو کردم؛ رفتم در تک تک اتاقارو زدم
آخرین اتاق؛اتاقه چهیونگ. ازش نوری بنفش و سبز بیرون میومد نتونستم کنجکاویمو ساکت کنم پس در زدم و گفتم: هی میتونم بیام داخل؟
"آره!حتما"
بلاخره منبع نور رو دیدم یه عینک دیجیتال
"هی این چیه؟"
"این ؟ یه عینک دیجیتاله که میشه باهاش تو تاریکی همچی رو دید"
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: راستش برای تو درستش کردم اونجا لازمت میشه.
و عینکو داد به من و من "ممنون"
و از اونجا اومدم بیرون
رفتم تو سالن اصلی و و غذامو از لیسو گرفتم
جوان ترین عضو گروه فقط ۱۴ سالش بود!
همین باعث شد هروقت که اون رو میبینم یاد خودم تو ۱۴ سالگی بیفتم : ضعیف بی پناه و ترسیده
تشکر کردم و رفتم تو اتاقم
یون رفته بود تا غذا بگیره و جیسو هم داشت آشپزی میکرد
و من با رزی تنها موندم
یا صدایی ضعیف و آروم گفتم :منظورت چی بود ؟
گفت:ها؟
"همون حرفی که دیروز زدی. همون که گفتی مواظب باش چیزایی که نباید رو نفهمی"
"هیچی"و اونجا و ترک کرد
آهی از نا امیدی کشیدم
این دختر چش بود ؟ من آدم کنجکاوی هستم و وقتی کسی اینطوری مرموز باهام رفتار میکنه دیوونم میکنه.
بعد خوردن غذام . گذاشتم ظرفم اونجا بمونه و از اتاق اومدم بیرون .
از اونجایی که اینجا بطور زیادی وسیع بود ینفرو گذاشته بودن که راهنمای اینجا باشه
اسمشو نمیدونستم پس گفتم:هی سلام ببخشید میتونم بپرسم محل اسلحه ها کجاست؟
"زیرزمین سمت چپ راهروی راست اتاقc"
"مرسی"
راه افتادم سمت زیرزمین. از قیافش معلوم بود کسی زیاد به اینجا نمیاد البته بجز هیونجین.
"سلام چیزی میخواستی؟"
منبع صدا از پشت بود همین باعث شد که از جا بپرسم . هیونجین بود . البته که بود
"هیچی فقط چند تا اسلحه"
وقتی این پسر رو میدیدم نمیتونستم جلوی تپش قلبم رو بگیرم . نمیدونم چه مرگم بود
سریع رفتم تو اتاق . و هرچقدر میتونستم اسلحه جمع کردم.البته فقط سلاح سرد
بدون هیچ وقفه ای از اونجا زدم بیرون و رفتم سمت خوابگاه
و روی تختم لباسی سبز پولکی دیدم
یون که متوجه کنجکاویم شد گفت: سویون داده اگه بخوای بری اونجا به لباس شیک و جدید نیاز داری
سرمو تکون دادم و پوشیدمش . به همراه اون بوت سیاهی بود که برای گذاشتن برای اسلحه ها جای خوبی بود
بعد از همه ی این کار ها به سالن اصلی رفتم
"تا غروب فردا برگرد"
سویون بود سرمو به عنوان تأیید تکون دادم و رفتم
و با جکسون مواجه شدم اون هم بهمراه یه ماشین مجازی
"تا عمارت لالیسا راه درازی در پیش داری نمیتونی پیاده بری"
آروم گفتم:باشه ممنون. و تا خود راه به چریونگ فکر میکردم .
احمقانس اما عادتم شده
بعد از مدتی فکر کردن
جکسون با صدای بلندی گفت
"پیاده شو رسیدیم"
از اونجایی که استرس داشت من رو میبلعید بدون هیچ تشکری پیاده شدم
حدودا تو یک کیلومتری عمارت لالیسا بودم
اما سوال اصلی اینجا بود: چجوری وارد بشم؟پوفی کشیدم و راه افتادم .عمارت لالیسا برخلاف بقیه ی ق.م ها عمارتی قدیمی و و کهنه ای بود
درهای ورودی زیادی داشت که همشون به راهروی اصلی ختم میشدم و این مشکل بود
بعد از سه دقیقه زل زدن به عمارت تصمیم گرفتم کمی شجاعت به خرج بدم و از همون در اصلی وارد بشم
خب من که لباس تمیز و شیک داشتم همین کافی نبود؟
فقط نباید بزارم لالیسا من رو ببینه
دقیقا بعد این حرف لالیسا از ته راهرو پیداش شد
لعنت به این شانس . سریع خودم رو به چارچوب های سنگی چسبوندم . و سرمو کمی بیرون اوردم.
مثل اینکه لالیسا تنها نبود یکی دیگه هم همراهش بود . یک دختر
دختری چشم گربه ای با صورتی کوچیک ولی زیبا
همینطور که دختر داشت به حرفای لالیسا میخندید
لالیسا نگاه پرمعنایی به اون مینداخت . نمیدونم دقیقا چی اما شاید عشق!
نمیدونم این دختر کی بود و چرا کنار لالیسا بود اما مطمئنم به زودی میفهمم!
............................................................................
ووت و کامنت فراموش نشه لطفا♥️
کاراکتر های جدید:یون(stayc)
لیسو(ive) جنی(blackpink).
YOU ARE READING
virtual world
Action"چرا داری این کار رو با من میکنی؟ " "چرا؟چون من همیشه آرزوی مرگت رو داشتم؛ تو فقط زیادی احمق بودی که نفهمیدی!" 364روز شده که دولت عقب نشینی کرده و ق.م ها دنیا رو فتح کردن ؛ و هر روز انسان های بیشتری میمیرن. اما همچی وقتی ترسناک میشه که دیگه انسانی و...