سلامممممم من از غیبت صغری بازگشتم اونم با ۳۰۰۰خورده ای کلمه!امیدوارم از این پارت هم لذت ببرید ❤️❤️لطفا همین اول کاری ووت بده تا من انرژی بگیرم❤️ممنون.
............................................................................
"یجی میخوای تا کی صبر کنی ؟؟بیا بهشون بگیم
هیونجین بود؛همینطور که داشت به سمت من میومد ابروهاش رو به نشانه ی سوال بالا برد
"الان نه !بهت که گفتم میخوام جلوی همه اینکاروبکنم"
حدود دوروزبود که رزی به پناهگاه برنگشته بود. وقتی جیسو بهم گفت که رزی برگشته ، بدون صبری خودمو بهش رسوندم اما تا اون منو دید از پناهگاه رفت .و تا الان برنگشته .همه براشون سواله چرا ؛اما فقط من و هیونجین میدونیم که چرا.میدونم احمقانه بنظر میرسید اما تصمیم گرفتم تا وقتی که خودش اینجاها آفتابی نشه به کسی نگم که جاسوس لالیسائه؛اما هیونجین با این پیشنهاد موافق نبود ، انقدر مخالف بود که بعضی اوقات زیرنظرش میگرفتم تا بدون من به بقیه خبر نده ، درسته اون دوست پسر من بود! اما تنها چیزی که من تو این زندگی کوفتی یاد گرفتم این بود که به هیچکس اعتماد نکنم حتی خانواده ی خودم ،با یاد آوردن این حرف ناخودآگاه یاد چریونگ افتادم؛فکر کردن بهش آزارم میداد اما بهش اعتیاد پیدا کرده بودم مثل سیگار ؛ یادمه پدرم همیشه سیگار میکشید و مادرم از این کارش زجر میکشید تا اینکه خودش هم سیگاری شد.وقتی ازش پرسیدم که چرا با اینکه از سیگار بدش میاد هنوز هم سیگار میکشه گفت"بعضی چیز ها ازاردهنده ان اما اعتیاد آور، آدم همیشه سیع میکنه ازشون دوری بکنه اما تا چشم بهم میزنه میبینه که بیشتر از هرموقعی به اون چیز نزدیکه"
چریونگ دقیقا همین کار رو با من کرد ؛طی روز های اول نبودنش دچار پرخوری شده بودم ، چون میخواستم چریونگ رو از ذهنم دور کنم . اما وقتی آذوقم تموم شد هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم همین باعث شد سمت خود آزاری برم ؛همش درحال مکیدن دست هام بودم طوری که کبود میشدن یا ناخون هام رو میجویدم اما بعد سه روز ، من تسلیم شدم ! از اون موقع تا امروز کار همیشگیم فکر کردن به اون بود.
متوجه شدم انقدر غرق تفکراتم بودم که نفهمیدم هیونجین خیلی وقته اینجارو ترک کرده ؛نزدیک غروب بود و من شدیدا نیاز داشتم با کسی صحبت کنم ؛دقیقا مثل لیوان پر آبی بودم که نیاز داشتم آب خودم رو خالی کنم ، معمولا بقیه میخواستن چیز هایی رو از عمارت لالیسا از زبونم بیرون بکشن اما جیسو اینطوری نبود اون دختر خوبی بود مهربون و با انرژی . بقدری انرژی مثبتی داشت که حتی یک کلمه صحبت کردن باهاش هم باعث میشد خستگیم یادم بره .اما چند وقت بود که جیسو بخاطر نبود رزی انرژی کمتری داشت و ناراحت بود ، تو زمانی که رزی اینجا بود هیچکس نمیتونست باهاش دوست یا بهش نزدیک بشه ، البته جز ینفر ;جیسو. اون خیلی سریع به رزی وابسته شد همین باعث شد که بعد ناپدید شدن رزی کمی غمگین بشه ؛حتی یک بار بخاطر این موضوع به پام افتاد تا بفهمه چرا ، اما من جوابی براش نداشتم.
بعد از پنج روز به خوابگاه قبلیم برگشتم ، از وقتی که به عمارت لالیسا رفته بودم درونگرا تر شده بودم همین باعث شد که با دیدن ادامه اضطراب درونمو فرا بگیره ، تنها کسی که میتونستم باهاش صحبت کنم هیونجین بود.
آهی از سر اظطراب کشیدم ، یوون عادت داره که دوست هاش رو به خوابگاه خودش دعوت کنه، بخاطر همین ممکنه افراد بیشتری جز یوون و جیسو تو این اتاق باشن ؛فکر کردن به معاشرت با ادم های زیاد حالمو بد میکرد . نفسی عمیق کشیدم و در رو باز کردم، از شانس بد من یوون و سه تا از دوستاش بهمراه جیسو درحال صحبت کردن بودن تا اینکه چشمشون به من افتاد "یجی تو برگشتی ! خیلی به موقع اومدی چون داشتیم درباره ی تو صحبت میکردیم"
لبخندی دروغین زدم و روی تخت قدیمیم نشستم . آرزو میکردم که کسی بهم کاری نداشته باشه اما خب ، برعکس این اتفاق افتاد.
دختری که نمیشناختمش که فکر کنم اسمش (یونجین ؟)ئه یا اشتیاق گفت
"اووو تو همون دختره که جاسوسی کردی نه؟لطفا کمی از چیزهایی که اونجا دیدی برای ما تعریف کن؛لطفااا"دختر کناریش هم شروع کرد به حرف زدن "شنیدم اونجا یکی رو کشتی بخاطر همین هیچی نمیگی درسته؟"
"نه!کی همچین حرفی رو گفته !"
دو تا دختر چشمشون برگشت به سمت سومین دختر ، وونیونگ.
"گایز اینا برای فان بود نه اینکه جدی جلوی خودش بهش بگین!"
این دختر رو میشناختم، کمتر از بقیه به من محل میزاشت و نسبت به من خیلی بی تفاوت بود ؛ توی این مدت که با هیونجین دوست شدم دور و برم زیاد میدیدمش ؛ میتونستم میزان نفرت توی نگاهش رو حس کنم .فکر میکنم احتمالا روی هیونجین کراش داشته ، کیه که نداشته باشه! اما این دختر فرق داشت!اون داشت بیش از حد حسودی میکرد
قبل ازینکه بتونم جوابش رو بدم دوباره اوندو دختر شروع به حرف زدن کردن
'"چطور با اون پسره دوست شدی؟"
"تونستی خواهرت رو پیدا کنی؟"
"به این فکر نکردی که شاید کشته باشند؟"
"راسته که لالیسا دخترارو دوست داره ؟"
"چرا انقدر کم حرفی؟"
تک تک این حرف ها باعث شدن تا اضطرابم فوران کنه ، حس حالت تهوع بهم دست داد؛چون همیشه وقتی اضطراب میگیرم همچین اتفاقی برام میفته.دوست داشتم بهشون بگم خفه شید!اما دهنم یاری نمیکرد تنها کلماتی که میشد از دهنم بیرون کشید "ببخشید یک لحظه"بود که مطمئنم اون هم شنیده نشد.به سرعت به سمت اتاقم رفتم و در رو کبوندم؛دهنم رو قفل کردم تا روی زمین بالا نیارم.
سرمو به سرعت به اطراف اتاق چرخوندم تا سطل اشغال رو پیدا کنم؛
اه لعنتی کجاست!توجهم رفت به سمت سطحی سبز رنگ ،خودشه!
با تمام توان دویدم سمتش و سطل رو نزدیک دهنم گذاشتم .
اما این دفعه فرق داشت من فقط استفراغ نمیکردم !داشتم خون بالا میوردم. با تعجب به خونی که از دهنم خارج میشد نگاه میکردم ، من میدونستم این چیه . این علائم بیماری وی دبلیو بود؛همون بیماری که کنار کشتار ها درصد زیادی از مردم رو کشت . سیع کردم خودمو آروم کنم اما همچی با عقل جور درمیمود من همه ی علائم این بیماری داشتم ؛البته از قبل!اما انقدر احمق بودم که متوجه نشده بودم. "هی حالت خوبه؟"
جیسو بود،با نگرانی به من خیره شده بود؛خیلی سریع سطل رو از خودم دور کردم و با صدایی گرفته گفتم "بد نیستم"نمیخواستم به کسی بگم که بیماری دارم .
کمی می کردم و به زمین خیره شدم "هی وقت داری با من حرف بزنی ؟"
"او حتما!"و لبخندی بزرگ بهم زد،در واقع بهترین لبخند فیکی که میتونست .
به تخت اشاره کردم"بشین اینجا "
جیسو با کمال میل نشست اونجا و با لحنی شیرینی گفت"دارم میشنوم "
مستقیم به صورتش نگاه کردم ؛هر روز لبخندش کمرنگ تر از دیروز میشد. دوست نداشتم ناراحتیش رو ببینم . میخواستم حقیقت رو بهش بگم. چشم هام رو از صورتش برداشتم و به زمین خیره شدم
"جیسو یچیزایی هست که تو باید بدونی!"
مکثکردم ،گفتن چیزایی که میدونستم به کس دیگه ای کار سختی بود ، اما نگاه کنجکاوانه ی جیسو به من باعث میشد ادامه بدم .
"متوجه شدم که بخاطر نبود اون دختره ،رزی ناراحتی و این خیلی منو اذیت میکنه چون اون ارزش ناراحتی تو رو نداره !اونکسی که تو فکر میکنی نیست "
"چرا؟"
این جواب باعث شد با لحنی تند جوابش رو بدم"چون اون جاسوس لالیسائه و همینطور عاشقه اونه!اون حتی آدم کشته !"
"تو هیچی درباره ی اون نمیدونی!"
"احمق نباش جیسو!"
کمی مکث کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم مطمئن بودم اگر یکم دیگه باهاش بحث میکردم حتما کار به دعوا میکشید؛دوباره چشم هام رو به صورتش برگردوندم.
"من فقط درک نمیکنم که چرا انقدر وابسته به ای دختری ،مطمئن باش تو با ما خوشحال تر از اونی!اون حتی به تو اهمیت نمیداد چون اون یه ق.م بود"
جیسو لبخندی تلخ زد و آروم گفت"شاید بخاطر اینه که همیشه دنبال کسایی بودم که محبتی دریافت نمیکردن،تا هیچوقت مثل من بدون هیچ محبتی از اطرافیانشون نباشن"
و قطره ای اشک گونه ی جیسو رو خیس کرد
"وایسا تو دار_...."
"هیش این یه راز بین من و توئه!"
و اتاق رو ترک کرد؛همزمان با رفتن جیسو سرفه ای خشک و دردناک کشیدم ، همین باعث شد طمع خون دوباره روی زبونم حس بشه ، با ترس به دستام نگاه کردم که به خون من اغشته بودن . دوباره اون جمله ی دردناک بهم یادآوری شد
من دارم میمیرم!.
از اونجایی که تنها بودم طبق عادتم به سمت پشت بوم راه افتادم ؛جایی راحت برای خالی کردن ذهنت !
حوصلم بشدت سر رفته بود ، به همین خاطر میخواستم از سویون درخواست کنم تا من رو دوباره به عمارت لالیسا بفرسته.
با دقت از پله های نازک آهنی بالا رفتم و به پشت بوم رسیدم؛منظره ی اینجا چنگی به دل نمیزد اما بهتر از هیچی بود ، فضای پشت بوم فضایی کوچکی بود که با یک میله سنگی ازش محافظت میشد
درواقع هر کس که قصد پایان دادن زندگیشو داشت،اینجا جای خوبی براش بود!
یاد مادرم افتادم؛اون سه خودکشی ناموفق داشت ، در واقع بقدری روحش مریض بود که خودکشی رو بین ما تبلیغ میکرد !شعارش هم این بود :همه ی آدم ها میمیرن ! پس بهتره با دست ها وشیوه ی خودت کشته بشی!"
این فکر باعث شد ناخودآگاه زمزمه کنم"اون زن یه روانی بود!"
"این خانم زیبا اینجا چیکار میکنه؟"
سرمو برگردوندم؛هیونجین بود در حالی که به سمتم میومد سیع داشت دست های خونینشو از من پنهان کنه
"هی دوباره رفتی شکار؟" بنظرم کشتار اسم بامزه ای براش بود
"اوه اره ! کمی بیش از حد قوی بود !" این حرفش باعث شد به صورتش توجه بیشتری بکنم ، چند بخش از صورتش کبود شده بود و رد خون هنوز روی لب و بینیش بود
"بیشتر مواظب باش"
و بعد بوسه ای روی گونه اش گذاشتم ،به نرده ی زمخت سنگی اشاره کردم"بشین"
و بعد سرمو دوباره به سمت منظره ی جلوم برگردوندم .
معمولا وقتی اینجا هستیم کار خاصی انجام نمیدیم، یا بقدری حرف میکنیم که دیگه دهنمون یاری نکنه یا من برای هیونجین آواز های نامفهومی که تو بچگی گوش میدادم زمزمه میکردم اما امروز؛نه میتونم حرف بزنم نه میتونم آوازی بخونم.
بعد از مدتی فضای بینمون طوری ناجور شد که من رو وادار کرد به حرف زدن کرد
"هی چرا هیچوقت مثل من درباره ی خودت صحبت نمیکنی؟یکم بیشتر درباره ی خودت بگو!"
چه سوال مزخرفی پرسیدم
"من؟خب من چیز زیادی برای گفتن ندارم جز اینک_........
هیونجین داشت همچنان حرف میزد اما من دیگه به حرفاش گوش نمیدادم چون تمرکزم رفته بود سمت صدای تق تق هایی که مطمئن بودم از پله های فلزی تولید شده ؛از بچگی صدا ها رو خیلی خوب میشنیدم حتی تو شلوغی !
"هی تو هم این صدا رو میشنوی؟؟"
"نه چه صدایی؟"
صدا برام واضح تر شد"یکی داره از پله ها میاد بالا"
"یجی بنظرم باید یکم استراحت کنی چون من هیچی نمیشنوم!"
به نشانه ی بی اهمیتی چشم هام رو چرخوندم و به سمت در فلزی که به راه پله ختم میشه راه افتادم .
کمی سرمو بیرون آوردم و با پسری مو سیاه مواجه شدم که با احتیاط از پله ها بالا میرفت ؛برای اینکه بتونم صورتش رو تشخیص بدم داد زدم
"هی تو کی هستی ؟اینجا چیکار میکنی؟"
این حرفم باعث شد پسر سرش رو به سمت من بالا بیاره.
صورتش رو هیچوقت ندیده بودم ، مطمئن بودم اون مال اینجا نیست.
پسر که متوجه نگاه های مشکوک من بود گفت
"گندش بزنن"و بعد به سرعت فرار کرد و من هم به دنبالش رفتم
"صبر کن کدوم گوری میری !"
همینطور که پسر داشت از راهروهای پر از اتاق رد میشد من پیوسته داد میزدم
"صبر کن عوضی"تا جایی که گلوم خشک شد ؛پسر از راهرو ها خارج شد و چند تا بمب دستی کار گذاشت
"هی داری چه غلطی میکنی؟"
نمیتونستم تشخیص بدم که چه بمبی بود چون اول باید اون پسر رو میگرفتم.
پشت سر اون پسر از راهرو های پراتاق خارج شدم و رسیدم به محوطه ی اصلی ؛پسر داشت به سمت در خروجی فرار میکرد که بالاخره تونستم کلاه هودیش رو بگیرم و بندازمش زمین؛برای اینکه نتونه فرار کنه نشستم رو پاهاش و دستم رو گذاشتم روی قفسه ی سینه اش و دنبال چاقوی کوچولو که همیشه کنارم هست گشتم "اه لعنتی کجاست؟"
از اونجایی که نتونستم چاقوی خودم رو پیدا کنم چاقویی که تو دست های پسر بود رو قاپیدم .
نگاهیکوچک بهش کردم و بعد بردمش سمت گلوی پسر .
با بی رحمانه ترین حالتم گفتم "بهم بگو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟"
چاقو بیشتر به سمت جلوش بردم"حرف بزن"
انتظار داشتم جواب نده یا صدایی ازش در نیاد اما برخلاف انتظارم شروع به شمارش کرد
۱۰....۹....۸....۷....
گیج شده بودم، چرا اینطوری میکرد؟
به لب هاش خیره شدم که داشت اعداد آخر رو میشمرد ۲.....۱
"سوپرایزززز"
و بعد خوابگاه منفجر شد؛همین باعث شد پرت بشم اونور و پسر ازاد بشه ، حس کردم که خون داره از بینیم جاری میشه؛اما این مهم نبود،مهم این بود که پسر فرار نکنه .
سرمو به اونور چرخوندم و با پسر که گیج رو زمین دراز کشیده مواجه شدم؛الان بهترین موقعیت برای گرفتن چاقو بود ؛چاقو دقیقا وسط ما دو تا بود.
بدون هیچ تردیدی دستم رو به سمت چاقو بردم اما قبل ازینکه دست هام بدنه ی چاقو رو لمس کنه پسر چاقو رو گرفت.فاک
به محض گرفتن چاقو اومده سمت من و بدون هیچ مکثی چاقو رو داخل شکمم فرو کرد؛با ناباوری به چاقویی که در شکمم بود نگاه کردم و از درد فریاد زدم.
با اینکه چشمم به صورت پسر نبود، اما مطمئن بودم از فریاد من لبخندی روی صورتش آشکار شد
مثل دیوانه ها گفت"آخی دردت اومد؟"
و بعد وحشیانه چاقو رو از شکمم بیرون کشید.
و من از شدت درد بلندترین جیغی که میتونستم رو زدم ، نفس کشیدن برام سخت شده بود و گرمای اتیش داشت زره زره از وجودمو میسوزوند
در حالی که داشتم به خون خودم در کف زمین نگاه میکردم صدایی آشنا داد زد "یجی!"
این صدا باعث شد پسر از من دور بشه و بره به سمت صدا.
با بیحالی به کمک چشمام دنبال هیونجین توی خوابگاه اتیش گرفته بودم،آتیش وسیع تر شده بود و حالا دورتادور آتیش محاصره شده بودم ؛اما میتونستم هیونجین رو به وضوح ببینم ؛اون تنها نبود فرد دیگه ای هم همراهش بود،فکر میکنم یه دختر.
درحال حاظر بقدری درد داشتم که این موضوع خیلی مهمی نبود؛ حس میکردم که لباسم با خون خیس شده،همین باعث شد وحشت کنم ؛ من خون زیادی از دست داده بودم و هنوز هم خونریزی داشتم.باید تلاش میکردم که بیدار بمونم اما این کار آسونی نبود ، رفته رفته هوشیاریمو بیشتر از دست میدادم،تا جایی که دیگه نمیتونستم مقاومت کنم.
چشم هام رو بستم و به تاریکی فرو رفتم.
۷ساعت بعد....
چشمام رو تو یک اتاق تاریک باز کردم ، هیچ نظری نداشتم که کجام فقط میدونستم که زندم ؛به وضوح میتونستم صدای حرف زدن چندین نفر رو بشنوم .
این یعنی تنها نبودم ، اینجا گرم و تاریک بود به همین خاطر دوست نداشتم که اینجا باشم.
پس سیع کردم که خودم رو از این تخت کوچک بیرون بکشم اما درد جلوم رو گرفت، از اونجایی که اینجا کاملا تاریک بود نمیتونستم وضعیت زخمم رو ببینم ؛ برای بار دوم زره زره خودم رو میکشیدم به سمت چپ اما این روش هم جواب نمیداد.
دوباره به جای اولم برگشتم و کمی نفس عمیق کشیدم"یالا دختر تو میتونی "،سریع از تخت پاشدم؛در ثانیه ی اول دردی احساس نکردم اما بعد درد باعث شد فریاد بزنم.
بعد از فریادم میتونستم به وضوح بشنوم که کسی داره به سمت اتاق میاد.
بعد از باز شدت در با جیسو مواجه شدم "هی تو حالت خوبه؟"
در حالی که داشتم تلاش میکردم روی پای خودم وایسم گفتم"اره"
"به من دروغ نگو !تو نیاز به استراحت داری"
"نه اصلا ،تنها چیزی که بهش نیاز دارم بیرون اومدن از این اتاقه"
اول کمی مکث کرد و بعد با تردید گفت"خیلی خب بیا!"
اما یه مشکلی بود تنهایی نمیتونستم راه برم"خب ...من...به یکم کمک هم نیاز دارم"
"مدونستم!"
جیسو اومد به سمتم و دستم رو گذاشت رو شونش "بهم تکیه کن"
من هم همینکارو کردم؛جیسو در رو باز کرد و من با حجم زیادی از آدما مواجه شدم که به طور پراکنده کل این اتاق بزرگ رو پر کرده بودن
"ما تو زیرزمینیم؟"
"اره"
این اتاق بزرگ تشکیل شده بود از تعداد بسیاری زیادی از مبل های قدیمی که همشون الان پر بودن و اتاق های کوچک، جیسو به صندلی تک نفره ی کثیفی اشاره کرد"بشین"
"خودت چی؟"
"من رو زمین میشینم"
درحال حاظر بقدری خسته بودم که وقت برای دلسوزی و تشکر نداشتم،سریع خودم رو انداختم روی مبل و آهی از سر خستگی کشیدم
"چه بلایی سر خوابگاه ها اومد؟"
"از بین رفتن"
"چند نفر زخمی شدن؟"
"دو سوم جمعیت"
با گفتن این حرف چشمم رفت به سمت گردن جیسو ، کاملا سوخته بود
"چه بلایی سرت اومده؟"
"تو آتیش گیر افتاده بودم"
"کسی هم کشته شد؟"
با نفرت گفت"اون پسره ی عوضی جکسون رو کشت ، با شیش ضربه ی چاقو"
از جام پریدم ، خیلی خوش شانس بودم که هنوز زنده ام؛نگاهی به سویون کردم که در خلوت خودش داشت سیگار میکشید، حتما باید براش سخت بوده باشه؛ جکسون دوست نزدیکش بود.
"اون پسره چیشد، فرار کرد؟"
قبل ازینکه جیسو بتونه جوابمو بده هیونجین اومد به سمتم"هی یجی تو اینجا چیکار میکنی ؟ناسلامتی چاقو بهت خورده!"
بدون هیچ اهمیتی دوباره مکالمو با جیسو ادامه دادم" احتمال میدی کار کی بوده باشه؟یه ق.م علاف که حوصله اش سر رفته بود یا لالیسا؟"
هیونجین جوابم رو داد"مطمئنا کار لالیسائه !"
ایندفعه چشم هام رو به سمت هیونجین بردم" حالا که انقدر میدونی ،بهم بگو اون پسر کجاست!"
"راستش نمیدونیم هیچکی ندید که از اینجا خارج بشه ممکنه هنوز هم این نزدیکا باشه"
زمزمه کردم"چقدر شما احمقید"
و بعد پشت سرش گفتم"میخوام دوباره برم عمارت لالیسا" بقدری این حرفو راحت گفتم مثل این بودکه گفته باشم :میخوام برم مغازه
"چی؟نه یجی تو باید استراحت کنی!"
با چشم هایی بی تفاوت گفتم"که چی؟بخاطر استراحت من بقیه ی افراد بمیرن؟من ترجیح میدم بمیرم تا اینکه بقیه فدای من بشن"
ایندفعه نوبت سویون بود که حرف بزنه، در حالی که سیگار هنوز بین لب هاش بود گفت"حق با اونه هیونجین باید قبل ازینکه هممون بفاک بریم بفهمیم نقششون چیه"
این حرفش باعث خوشحالیم شد اما حرف بعدیش زد تو ذوقم"البته الان نه باید حداقل توانایی راه رفتن پیدا کنی"
جیسو به نشانه ی اعتراض گفت"جاسوسی کردن کمکی به ما نمیکنه ، ما باید امنیتمون رو بیشتر کنیم"
"احمق نباش جیسو ، همه ی ما میدونیم که یکجا نشستن و کاری نکردن بهمون کمک نمیکنه"
جیسو با تعجب سرش رو برطرف من برگردوند"یعنی ما هم باید بهشون حمله بکنیم؟"
"اره !اما بعد ازینکه فهمیدیم چه مرگشونه!"
YOU ARE READING
virtual world
Action"چرا داری این کار رو با من میکنی؟ " "چرا؟چون من همیشه آرزوی مرگت رو داشتم؛ تو فقط زیادی احمق بودی که نفهمیدی!" 364روز شده که دولت عقب نشینی کرده و ق.م ها دنیا رو فتح کردن ؛ و هر روز انسان های بیشتری میمیرن. اما همچی وقتی ترسناک میشه که دیگه انسانی و...