سمفونی اول

38 9 0
                                    

تقدیم به فرشته ی زندگیم. ارزشمند ترین چیزی که میتونم بهت هدیه کنم روحمه. و داستان ها تیکه ای از روح نویسنده هستن . تا زمانی که باز نخ قرمز سرنوشتمون به هم گره بخوره همینجا با آغوش باز منتظرت خواهم موند.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

چشم هاش رو بسته بود و آرشه رو با ظرافت روی تار های ویولن میکشید. با هر صدایی که از ساز خارج میشد  بیشتر تو دنیای خودش فرومیرفت. از یه جایی به بعد انگار دست هاش بی اختیار می نواختن . انگار با نواختن هر نوت درباره ی احساساتش حرف میزد . احساساتی که انقدر در اعماق قلبش رخنه کرده بودن ، که دیگه قابل بیان نبودن . قلبش سنگین بود و سعی میکرد با موسیقی باری رو از روی قلبش برداره. تماشاچیان باز محصور صدای نواختنش شده بودن. همین بود که موسیقی تهیونگ رو خاص میکرد . تهیونگ جوری مینواخت که انگار هر نت زنده است و جان داره. با تمام شدن قطعه آرشه رو پایین آورد و چشم هاش را باز کرد. چند لحظه طول کشید تا تماشاچیان به خودشون بیان و دوباره مثل همیشه سرپا بایستن و صدای تشویق هاشون فضا رو پر کنه . تشویق هایی که تهیونگ دیگه اونها رو نمی شنید. مردم رو می دید . حرکت دست هاشون و برخورد اونها به هم رو می دید . اما همه چیز ساکت بود . سکوتی که ناشی از غم عمیقی بود که تو تمام این سال ها تو قلبش ساکن شده بود . رو به جمعیت تعظیم کرد و صحنه رو ترک کرد . پشت صحنه خبرنگار ها با دوربین هاشون احاطه اش کردن و بادیگار ها تلاش میکردن از بین جمعیت ردش کنن و به اتاق استراحت برسوننش. تهیونگ اما داخل دنیای خودش حبس شده بود. با رسیدن به اتاق زیر لب تشکر ریزی از بادیگارد هاش کرد و وارد اتاق شد. نفس عمیقی کشید . قرار بود باز شروع بشه . مثل همیشه . احساساتش سعی می کردن خودشون رو رها کنن . خودش رو گوشه ی مبل راحتی قهوه ای گوشه ی اتاق مچاله کرد و ویولنش رو بغل کرد. چشم هاش رو بست و قطره های اشکش راه خودشو ن را از گوشه ی چشمش به روی صورتش پیدا کردن . سوال ها دوباره در سرش تکرار می شدن . چرا ؟ این احساس غم و تنهایی چی بود ؟ چرا باید همه چی حتی نفس کشیدن و قدم برداشتن انقدر دردناک می شد؟ اصلاً از کی همه چی انقدر خسته کننده شده بود؟ از جاش بلند شد و ویولنش رو داخل کاورش گذاشت. پالتوش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت . تعداد خبرنگار ها کمتر شده بود ولی هنوز هم زیاد بودن .تهیونگ که حالا یکم وارد دنیای واقعی شده بود و از زندان ذهنش بیرون اومده بود کم کم صدای خبرنگار ها رو می شنید.
چیشد که اومدین تا توی فرانسه اجرا کنین؟
کنسرت بعدیتون رو کجا اجرا میکنین؟
باز هم در آمد کنسرتتون رو به خیریه میدین؟

تهیونگ آهی کشید و سوار ماشینش شد . بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ، ماشین رو روشن کرد و با سرعت از محوطه خارج شد. خسته بود . با تمام وجود . صداهای اطرافش و حرف های مردم باز تو ذهنش اکو می شد. انقدر تکرار می شدن تا دیوونه بشه . ماشین رو کنار زد ودستش رو روی فرمون ماشید کوبید . بلند فریاد زد .
بسههههههه!!!! دهنتون رو ببندینننن!!!!
دوباره اشک هاش بدون اجازه می ریختن.  از همه چیز این دنیا متنفر بود . حتی خودش. قوطی قرص هاش رو از جیبش درآورد و دو تا قرص رو باهم خورد. سرش رو به صندلی تکیه داد . یک...دو...سه...چهار...پنج...و تمام . بالاخره ذهنش آروم گرفت. چشم هاش رو که باز کرد دوباره همون جا بود . روی زمین دراز کشیده بود و پرتوی خورشید از لای درخت ها به صورتش میتابید . دستش رو روی چشمش گذاشت و آروم بلند شد . اطرافش رو نگاه کرد . همین حالا ها باید از راه می رسید . روش رو برگردوند و دوباره طبق معمول همه ی رویا هاش با این صحنه مواجه شد . پسری که با دست های بسته می دوید . تهیونگ شروع به دویدن دنبالش کرد. نمیدونست چرا می دوئه ولی حس میکرد این پسر تنها دلیل تو زندگی خسته کننده اش برای دویدن بود.
هی وایستا... وایستا!
شاید اینبار میتونست بهش برسه ... شاید بالاخره میتونست بفهمه کسی که اون رو  وادار به ادامه دادن و دویدن میکنه کی بود ...
صبر کن! برگرد بزار ببینمت ! چرا فرار میکنی؟
تهیونگ همونطور که می دوید به تتو های روی دست پسر خیره شد. دست هاش زیبا بودن ... با گیر کردن پاش به شاخه زمین خورد . سرش رو که بالا آورد دوباره پسرک رو گم کرده بود. بغض کرد و به جاده ی خالی چشم دوخت.
-چرا... چرا ازم فرار میکنی...
با صدای کوبیده شدن شیشه چشم هاش رو باز کرد. شیشه ی ماشین رو پایین آورد و به افسر پلیس نگاه کرد.
شما نمیتونید اینجا پارک کنید . لطفاً زودتر حرکت کنید
بله...متاسفم . الان راه میفتم.

ماشین رو روشن کرد و به سمت هتل حرکت کرد .  مطمئن بود منیجرش الان عصبانی دم در هتل منتظرش بود. به تلفنش نگاه کرد. ساعت 4 صبح بود. ماشین رو تو پارکینگ هتل پارک کرد و برای اینکه دوباره با چهره ی عصبانی و غرغر های پشت هم منیجرش مواجه نشه از در پشتی هتل وارد شد. سمت میز پذیرش رفت و کلید اتاقش رو گرفت.
دکمه ی آسانسور رو زد و منتظر اومدنش شد.
-کجا با این عجله مستر کیم؟
تهیونگ آه عمیقی کشید و سمت دختر عصبانی پشت سرش برگشت.
ببخشید . توی ماشین خوابم برد.
وایستا ببینم...باز گریه کردی؟! خدایااا چشمات پف خالیه. فردا اجرا داری با گریم هم نمیشه درستش کرد.
با رسیدن آسانسورتهیونگ از سر آسودگی نفسی کشید و واردش شد.
ببخشید ولی خیلی خسته ام بزار برای بعد حرفاتو
یا کیم تهیونگ! دارم حرف..
دکمه ی آسانسور رو زد و در بسته شد.  وارد اتاقش شد و بدن خسته اش رو روی تخت پرت کرد . حتی نمیتونست بلند بشه تا لباس هایش را عوض کند. تنها زمانی که ذهنش از درد و اندوه وجودش پرت می شد ، زمانی بود که به رویایی که دیده بود فکر میکرد ... پسری که هرچقدر دنبالش میکرد به اون نمیرسید...


************
خب این فیک بعد فالن کار دوممه. امیدوارم خوشتون بیاد و مثل همیشه حسابی حمایتم کنید❤️البته چون چند پارت جلوتر نوشتمش قطعا بی نظمی های آپ کردن فالن اینجا پیش نمیاد. ولی برای پارت های اول شرط ووت میزارم. هروقت ۱۰ تا ووت گرفت پارت بعد رو میزارم❤️❤️
دوستون دارم کلی

-alyss

Moon's symphony(سمفونی ماه(Where stories live. Discover now