از موقعی که اصرار هایِ تهیونگ رو برای رسوندنش، نادیده گرفته بود و خودش به تنهایی به مترو به خونهاشون اومده بود، پکر یه گوشه مثل یک تیکه گوشت افتاده بود. حقیقتا همینکه اصرارهایِ مادرِ تهیونگ رو برای موندنش و میل کردنِ صبحانه اونجا، قبول کرده بود، کافی بود و بنظر بهتر بود که دیگه رومخ بنظر نرسه و از نظرش دیگه دل دادن به اصرار هایِ اون خانواده بس بود.
اون پیشمون نبود که تصمیمی که گرفته بود. هنوز هم با قدرت و استقامت به کاری که کرده بود باور داشت! اون میدونست احساساتی به تهیونگ داره. مطمئن نبود اونها زودگذرن یا نه اما میدونست چیزی رو با اون حس میکنه که توی هیچ یک از لحظاتِ زندگیش حس نکرده بود. زیاد از حد به جزئیاتِ پسر توجه میکرد و دوست داشت اون بیشترین کسی باشه که پسرمومشکی بهش توجه میکنه!
همهی این اینهارو میدونست. اما اون واقعا آمادگیِ اینکه بخواد با دوستِ صمیمیش که حتی اون هم سررشته زیادی تو عشق و عاشقی و رابطه هایِ عشقولانه، نداشت، وارد رابطه بشه. اینکه بخوای با کسی رابطه ای شروع بکنی که تاحالا به چشمِ یک رفیقِ شفیق ازش یاد میکردی، شاید خیلی ساده بنظر برسه اما این درواقع خیلی پیچیده و عجیب غریبه. تصورِ این برایِ جونگکوک همونقدر عجیب بود که سکسِ ماهی قزلآلا و یوزپلنگِ ایرانی، عجیب بود.
با افتادنِ تارِ موهاش توی چشمش، لبِ پایینش رو جلو آورد و با فوتی موهاش رو بالا فرستاد. لپش رویِ میز تحریرش بالا اومده بود و لب هاش غنچه شده بودن و چشم هاش مستقیم رویِ تصویرش تویِ آینهی روبه روش بود. چشم هاش رو بست و پیشونیش رو رویِ میز گذاشت و سرش رو تکون داد. حالا فقط امیدوار بود که یک معجزه ای نازل بشه و باعث بشه هرچی اتفاق افتاده رو فراموش کنه، چون نمیدونست اگر رابطهی دوستی که اونها داشتن تغییر میکرد و یا حتی ازبین میرفت، چقدر دلتنگ میشد.
با صدایِ محکمِ در زدن، از جاش پرید و با قیافهی ول شدهاش و چشم های کوچیک شدهاش، به در زل زد. از وقتی اومده بود گفته بود کسی مزاحمش نشه تا به حال خودش اشکِ تمساح بریزه، اما حالا یکی پشتِ در وایساده بود و مدام در میزد. آهی کشید و با گذاشتنِ دست هاش لبهی میزش، خودش رو با صندلی عقب کشید و بعد از چند ثانیه و رسیدنِ خون به مغزش و بازسازیِ کمر و گردنش که مدتِ طولانی خمیده بود، بلند شد و با زور به سمتِ در حرکت کرد. قفلِ در رو چرخوند و با شدنِ در، قامتِ نحیفِ مادربزرگش توی چهارچوبِ در نمایان شد.
لبخندِ بزرگی روی لب هاش داشت که باعث شده بود خطِ خندهاش عمیق تر بنظر برسه و کنارِ چشم هاش چروک بیوفته، اما همچنان اون قیافهی بانمکی داشت که باعث شد جونگکوک کمی لبخند بزنه.
_بنفشک! اگه بدونی چیشده!با گفته شدنِ اون لقبِ خنده دارِ همیشگی از جانبِ مادربزرگش، خندهی آرومی کرد و بعد از اتاقش خارج شد و به همین سبب اون زن هم عقب رفت و بعد از بسته شدنِ درِ اتاق توسطِ جونگکوک، پسرموبنفش لب زد:
_چیشده؟
مادربزرگ اول لبِ پایینش رو از ذوق گزید و بعد همونطور که سرش رو بالا گرفته بود تا به نوهی درازعلیش نگاه کنه، دست هاش رو رویِ شونه هاش گذاشت و کمی تکون خورد:
_داییت دو ساعتِ دیگه تویِ فرودگاهِ کره میشینه!
YOU ARE READING
𝗣𝘂𝗿𝗽𝗹𝗲 𝗠𝗼𝗷𝗶𝘁𝗼 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionموهیتوی بنفش | 𝖯𝗎𝗋𝗉𝗅𝖾 𝗆𝗈𝗃𝗂𝗍𝗈 تلقین چیزیه که روی ناخودآگاهِ انسان تاثیر میزاره، اگر با یک چیزی مدام مغزت رو به گا بدی و با خودت تکرار و تلقین کنی، قطعا توی ذهنت شکل میگیره. اما نه عاشق بودن! عشق رو نمیشه با تظاهر، پول و مال و زیبایی بدست...