[1]

783 143 307
                                    

وسط هیاهوی بازار، بی پناه گوشه ای ایستاده بود تا بدونه باید چیکار کنه. ایده‌ی بیرون اومدنش از خونه بدون مینهو شاید بدترین ایده ای بود که توی اون 21 سال به سرش زده بود. چطور تونسته بود با خودش فکر کنه که میتونه... میتونه که خودش توی اون تاریکی ای که میدید، راهش رو پیدا کنه؟

حتی اون روز بازار از همیشه شلوغ تر بود. کالسکه ها و ارابه ها پشت سر هم درحال رفت و آمد بودن. صدای هیاهوی مردم به گوشش میرسید اما انقدر همه چی درهم بود که حتی اگه سگ ها هم وسط مردم شروع به پارس کردن میکردن، پسرک نمیتونست صداشون رو از صدای انسان ها تفکیک کنه.

بارون نرمی میومد. پسر همچنان گوشه ای از دیوار بازار ایستاده بود و نمیدونست چیکار کنه. میترسید... از وقتی پرده ای سیاه نور چشم هاش رو گرفته بود، میترسید که تنها جایی بره.

مینهو همیشه پیشش بود... همه جا دنبالش بود اما اونروز بنا به دلایلی که اکثرشون بخاطر کنار اومدن با مشکلش و راحت تر کردن زندگی مینهو بودن، از خونه بیرون زده و به خیابون اومده بود تا کمی برنج بگیره.

و حالا گیر کرده بود. از چیزهایی که بخاطر داشت، تونسته بود مسیر بازار رو پیدا کنه ولی یادش رفته بود که اگه کوچکترین مسیری توی اون بازار رو اشتباه بره، دیگه نمیتونه به خونه برگرده و حالا واقعا همین اتفاق افتاده بود!

- چیکار کنم..

زیر لب زمزمه کرد و نفس عمیقی کشید. انقدر ترسیده بود که دلش میخواست اون لحظه، همونجا بشینه و زیر گریه بزنه. هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر از قبل از خودش بابت نابینا بودن، بدش میومد.

یونگبوک هرگز انقدر بیچاره نبود... اون خیاطی میکرد. خیاط معروفی بود. همه کارش رو دوست داشتن ولی دست سرنوشت بد باهاش بازی کرده بود...

یونگبوک بعد تحمل سه ماه چشم دردهای شدید و سوزش زیاد، یه روز چشم باز کرد اما هیچی ندید. درست وسط روز بود اما دنیای یونگبوک تیره تر از جهنم بود.

اون حتی مینهو رو هم ندید... دیگه نتونست مژه های بلندش رو ببینه. نتونست لب های خرگوشی و سرخش رو ببینه... نتونست صورت زیباش رو ببینه...

شب قبلش هیچوقت فکر نمیکرد که وقتی به مرد، قبل خواب "شب بخیر" میگه، قراره آخرین باری باشه که چهره‌ش رو هرچند تار میبینه...

یادش میومد که اونروز چیشد... مینهو رو نمیدید ولی صداش رو به وضوح بخاطر داشت. طوری که با ترس و ناباوری جمله‌ی "منو.. نمیبینی؟" رو لب زد.

طوری که بازوهاش رو تکون میداد و التماسش میکرد ببینه. یونگبوک میتونست هق‌هق های مردونه‌ش رو بشنوه. خودش هم اونروز گریه کرد ولی بیشترش بخاطر گریه‌های مینهو بود‌.

یونگبوک میدونست روزی میرسه که نابینا میشه. خودش رو برای همچین چیزی تا حدی آماده کرده بود اما انتظار نداشت گریه‌های مینهو اون سد محکمی که از خودش ساخته بود رو به راحتی بشکنه.

𝐒𝐮𝐧 𝐄𝐲𝐞𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now