مینهو اونشب دیرتر از هر زمان دیگه ای برگشت. سر راه، شیرینی مورد علاقهی پسرکش رو گرفته بود تا به عنوان معذرت خواهی بهش بده. دیشب خیلی بد باهاش رفتار کرده بود...
اون هیچ حق نداشت که سر پسر داد بزنه. اون باید ازش حمایت میکرد. بهش امید میداد نه اینکه بدتر از قبل حالش رو خراب کنه. یونگبوک همینجوریش مثل یه گل پژمردهای بود که با کوچکترین لمسی، پر پر میشد و از بین میرفت. مینهو این رو نمیخواست... اون نمیخواست پر پر شدن گلش رو ببینه!
با همین افکار، سعی کرد خستگیش رو پشت لبخند توی صداش مخفی کنه. یونگبوک شاید نمیدید اما اونقدر قلب پاکی داشت که حتی از روی صداهم بتونه حال هرکسی رو تشخیص بده. مخصوصا اگه بحث مینهو بود!
با یاداوری داد و بیدادهای دیشبش، لب گزید و سرش رو پایین انداخت. واقعا زیاده روی کرده بود! یه شیرینی، عذرخواهی درست حسابیای به حساب نمیومد اما توی اون اوضاع مالی شاید بهترین چیزی بود که مینهو میتونست برای پسر بگیره.
شاید چند روز دیگه، تعطیل میشد و میتونست پسر رو با خودش بیرون ببره. مخصوصا جایی که چند شب پیش کشف کرده بود. جایی که یه گربهی نارنجی رنگ و قشنگ، با بچههای تازه بدنیا اومدهش زندگی میکرد..
با یاداوری همهی اینها، لبخندی زد و سعی کرد بشاش بنظر بیاد. هرچقدر خودش شاد میبود، یونگبوک رو هم شادتر میکرد.
با این افکار، رو به روی درب خونهشون ایستاد و نفس عمیقی کشید. کمی مضطرب بود. اگه یونگبوک نمیبخشیدش چی؟ نه امکان نداشت! یونگبوک یه فرشته بود... یه پری که انگار از قصه ها وارد دنیای آدمها شده بود. اون میبخشیدش. درکش میکرد... مینهو هم خسته بود و گاهی بدخلق میشد...
سعی کرد اعتماد به نفس داشته باشه. با سرفهای، صداش رو صاف کرد و چندبار در زد. وقتی جوابی دریافت نکرد، کمی منتظر موند. میتونست خودش در رو باز کنه و وارد بشه اما ترجیح میداد یونگبوک اینکار رو براش بکنه. اینجوری مسیر آشتی کردنشون هموار تر میشد...
اما هرچقدر ایستاد و در زد جوابی دریافت نکرد. دلشوره گرفت. ترسید. نکنه دوباره یونگبوک جایی رفته بود و بلایی سرش اومده بود...
با این فکر، خیلی زود در رو باز کرد و وارد خونه شد. خونه مثل جهنم سیاه و تاریک بود. برای اینکه بتونه ببینه، چراغ کهنهی روی میز رو روشن کرد و اطراف خونه چشم گردوند... اون خونه انقدر خالی بود که انگار سالهاست هیچکس اونجا زندگی نمیکنه.. یونگبوک کجا بود؟
- یونگ... یونگ نه..
زیرلب گفت و از خونه بیرون زد و حتی حواسش نبود که شیرینیای که برای یونگبوک گرفته بود رو روی زمین انداخته... شیرینیای که هیچوقت به صاحبش داده نشد...
نمیدونست کدوم طرف رو بگرده. در وهلهی اول بنظرش رسید که پسرک احتمالا دوباره جایی برای انجام کاری رفته. سعی کرد مثبت فکر کنه. پسرکش چیزیش نمیشد نه؟
YOU ARE READING
𝐒𝐮𝐧 𝐄𝐲𝐞𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Fanfictionهمه چیز بین اونها خوب نبود اما عشق بینشون میتونست سرپا نگهشون داره، منتها زندگی قرار نبود هرگز اون طوری پیش بره که به میل آدمهاست... شاید باید میرفت تا حداقل یکیشون بتونه آسوده زندگی کنه... شاید اینطوری همه چی بهتر میشد! 𝑴𝒊𝒏𝒊𝒇𝒊𝒄 𝑪𝒐𝒖𝒑...