با رسیدنشون به ورودی جنگل، مرد غریبه دستشون رو ول کرد و جلوشون زانو زد. لبخند مهربونی به صورت هردو پاشید و گفت
- از اینجا به بعد رو خودتون برید. مراقب خودتون باشید. و دیگه تنهایی به جنگل نیاین باشه؟ درضمن راستش رو به پدرتون بگین. شاید یکم دعواتون کنه اما حتما تا الان نگرانتون شده خب؟ اون پدرتونه
- چشم
- آفرین.. حالا برین...
از جا بلند شد و صدای قدم های اون دونفر رو شنید که داشتن ازش دور میشدن. سگهاش پارس کردن و صدای مینهی و یونگبوک به گوشش خورد
- خداحافظ عمو!
مرد غریبه، برای اون دوبچه دستی تکون داد و چندی بعد، دوباره به جنگل برگشت. مینهی و یونگبوک، مستقیم به خونهشون رفتن و با ترس رو به روی کوچهی منتهی به خونهشون ایستادن. هردو فقط امیدوار بودن توی این فاصله، باباشون متوجه نبودشون نشده باشه هرچند که با دیدن مینهویی که سراسیمه از خونه شون بیرون زد، با ترس سرجا خشکشون زد.
مینهو آشفته، وارد کوچه شد و سری چرخوند تا بچه هاش رو پیدا کنه و به محض دیدنشون دست توی دست هم، اونم درحالی که لباس هاشون حسابی خاکی و کثیف شده بود و مینهی باندی دور پاش داشت، با نگرانی به سمتشون دوید و هردو رو در آغوش گرفت
- مینهی.. یونگبوک.. آه خدایا کجا رفته بودین؟ میدونین چقدر ترسیدم؟ اومدم خونه تا امروز با خودم ببرمتون جنگل و وقتی سراغتون رو گرفتم، مادرتون گفت خیلی وقته بیرونید اما هیچجا نبودید. پیش دوستاتونم نبودید.. مگه نگفتم تنهایی جایی نرین خطرناکه؟
هردو بچه رو از بغلش بیرون کشید و صورتشون رو نوازش کرد و دوباره، یادش از پای مینهی افتاد. به سرعت دستی روی باندی که با مهارت دور پاش بسته شده بود کشید و مینهی با حس سوزشش، کمی خودش رو عقب کشید و بغ کرده به پدرش نگاه کرد
- مینهی.. پات چیشده؟
- موقع بازی خوردم زمـ..
- نه مینهی اون عمو گفت راستش رو بگیمیونگبوک بلافاصله گفت و وقتی توجه مینهو با شک بهش جلب شد، ادامه داد
- ما رفتیم جنگل تا برای مینهی گل بچینیم. ولی گم شدیم و بعدش یه مار بهمون حمله کرد اما یه آقایی نجاتمون داد. اون زخم پای مینهی رو بست و جونگو رو درست کرد. بعدم مارو تا اول جنگل آورد. اون گفت بهتون دروغ نگیم چون نگرانمونین...
مینهو ناباور از چیزی که شنیده، سعی کرد اوضاع رو هضم کنه. امکان نداشت کسی بتونه توی اون جنگل زندگی کنه. اون جنگل خیلی خطرناک بود... ولی حالا حس میکرد باید از اون مرد غریبه تشکر کنه. برای همین پرسید
- اون مرد توی جنگل زندگی میکرد؟
- فکر کنم.. نمیدونم.. ولی دوتا سگ گنده داشت. جنگل رو هم بلد بود. تازه با اینکه نمیدید، تونست جونگو رو درست کنه.. نگاه کن!

VOUS LISEZ
𝐒𝐮𝐧 𝐄𝐲𝐞𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Fanfictionهمه چیز بین اونها خوب نبود اما عشق بینشون میتونست سرپا نگهشون داره، منتها زندگی قرار نبود هرگز اون طوری پیش بره که به میل آدمهاست... شاید باید میرفت تا حداقل یکیشون بتونه آسوده زندگی کنه... شاید اینطوری همه چی بهتر میشد! 𝑴𝒊𝒏𝒊𝒇𝒊𝒄 𝑪𝒐𝒖𝒑...