[10 سال بعد]
- بابایی کمک نمیخوای؟
با شنیدن صدای دختر کوچولوش، مینهی، لبخندی زد و اون بار هیزم روی دوشش رو زمین گذاشت. کمی کمرش رو کش داد و دستی به سر دخترکی که موهاش رو بافته بود، کشید...
- نه عزیزم. برو با داداشت بازی کن. بابایی میتونه اینارو تنهایی به خونه ببره.
درحالی گفت که کمربند چرمش رو سفت تر میکرد و بعد، دوباره هیزمها رو روی پشتش انداخت. وارد خونهش شد و به همسرش که مشغول آشپزی بود سلام زیرلبی ای کرد. خواست بشینه و کمی استراحت کنه که صدای گریهی ضعیفی رو از بیرون شنید و به سرعت از خونه بیرون رفت.
- چیشده؟
وقتی مینهی رو درحال گریه کردن دید، از پسر 7 سالهش پرسید اما قبل اینکه اون جوابی بده، مینهی با گریه بزور منظورش رو به پدرش رسوند.
- یونگبوک.. منو هول... هول داد روی زمین..
- یونگبوک!!با عصبانیت پسر رو صدا زد اما وقتی چشمهای لرزونش رو دید، خشمش فروکش کرد. اشتباه کرده بود که اسم معشوقهی سابقش رو روی پسرش گذاشته بود... اون نمیتونست دربرابر اون چشمها خشمگین باشه... آخرین باری که سر "یونگبوک" نامی خشمگین شد، از دستش داد.. برای همیشه!
- یونگبوک... تو نباید خواهرت رو هول بدی
پسرک که چیز زیادی نمونده بود تا اشکش در بیاد، خیلی زود بینیش رو بالا کشید و با بغض مشهود توی صداش لب زد
-من هولش ندادم.. اون میخواست جونگو رو ازم بگیره من بهش ندادم. جونگو دوست نداره پیش کس دیگه ای بره
مینهو رد نگاهش رو به عروسک دست ساز خودش که برای پسرکش درست کرده بود، سوق داد و لبخند محوی زد. اون عروسک... ساختن اون عروسک رو معشوقهی قشنگش بهش یاد داده بود... کی فکرش رو میکرد روزی برسه که مینهو اون رو برای بچهی خودش بسازه درحالی که دیگه خود یونگبوکش پیشش نیست...
روی زمین جلوی پای پسر کوچولوش نشست و موهای چتریش رو از صورتش کنار زد. لبخند مهربونی به صورتش پاشید و با دوتا انگشتش، کمی دماغ کوچولوی پسر رو کشید و گفت
- ولی جونگو اگه ببینه یونگبوک دوست داشتنیش خواهر کوچیکترش رو هول داده که ناراحت تر میشه. حالا برو خواهرت رو از روی زمین بلندش کن و ازش معذرت بخواه
پسرک دوباره بینیش رو بالا کشید و باشهی آرومی گفت. با عروسک پارچه ای توی دستش، به سمت مینهیای که بغ کرده روی زمین نشسته بود، رفت و دستش رو سمتش دراز کرد. بعد کمی این پا و اون پا کردن، بهش گفت
- جونگو دوست داره باهم دیگه باهاش بازی کنیم. پاشو... بریم بازی کنیم
مینهی خیلی زود، کینهی توی دلش نسبت به برادرش رو فراموش کرد و از جا پاشد. خاک پشت دامن آبی رنگ و گلدوزی شدهش رو تکوند و دست برادرش رو توی دستش گرفت. با اون دندون های خرگوشی و کوچولوش، لبخند بزرگی زد
YOU ARE READING
𝐒𝐮𝐧 𝐄𝐲𝐞𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Fanfictionهمه چیز بین اونها خوب نبود اما عشق بینشون میتونست سرپا نگهشون داره، منتها زندگی قرار نبود هرگز اون طوری پیش بره که به میل آدمهاست... شاید باید میرفت تا حداقل یکیشون بتونه آسوده زندگی کنه... شاید اینطوری همه چی بهتر میشد! 𝑴𝒊𝒏𝒊𝒇𝒊𝒄 𝑪𝒐𝒖𝒑...