آهنگ این پارت run away از Aurora
~~~~~~~~~~~~~~~~~صبح روز بعد، یونگبوک از خواب بیدار شد اما صدای نفس مینهو رو نشنید. و این نشون میداد که مرد صبح زود سرکار رفته... درست مثل همیشه...
عطسهی محکمی زد و بدن یخ زدهش رو لای پتو بیشتر پیچید. مینهو بغلش نکرده بود. دیشب، مینهو پیشش نخوابیده بود تا گرمش کنه و حالا انگار سرما خورده بود... مینهو دیگه دوستش نداشت؟
- باید برم.. اگه سرما بخورم فقط یه بار دیگه روی دوشش میندازم. نباید بیشتر از این اذیتش کنم...
زیر لب زمزمه میکرد تا خودش رو قانع کنه. یونگبوک تصمیمش رو گرفته بود. وجود اون توی زندگی مرد فقط بار اضافه بود. اون حتی نمیتونست از پس کوچکترین کاری بربیاد... باید فقط مینهو رو راحت میذاشت. این به نفع مرد بود حالا اهمیتی نداشت که قلب خودش قراره بخاطر این دوری چقدر له بشه...
از جا بلند شد. دستاش رو دور خودش تکون داد تا مسیر مد نظرش رو پیدا کنه. از دیروز بعد از ظهر تا به الان هیچی نخورده بود و معدهش صدا میداد ولی مهم نبود...
روحیات و عواطفش انقدر درهم و بهم ریخته بودن که فقط مثل یه پوستینهی خالی، به سمت درخونه قدم برداشت. نه لباس گرمی برداشته بود، نه چیزی خورده یا نوشیده بود و نه حتی مقصدی داشت. فقط میخواست بره. از نظرش این بیشترین لطفی بود که میتونست در حق مرد بکنه.
تنها چیزی که به ذهنش رسید، این بود که یکی از لباسهای مرد رو برداره و با خودش ببره. تا حداقل وقتی که مُرد، بتونه درحالی که عطرش رو استشمام میکنه از دنیا بره. در نهایت قلب یونگبوک توی عطر مردش گم شده بود... نمیتونست بدون اون بگذره...
لباس توسی رنگی از لای لباسهای مینهو بیرون کشید و قدم اول رو به بیرون از خونه برداشت و اجازه داد باد سرد پاییزی، اشکش رو در بیاره. لرزی به جسمش افتاد اما بیخیالش شد و در رو بست. از خونه بیرون زد و به سمت چپ، درست جایی که از شهر دور و به سمت جنگل و مرتع کشیده میشد، قدم برداشت.
اگه همینطور مستقیم میرفت، به جنگل اصلی میرسید و میتونست توش گم شه. ولی مینهو قطعا مسیرش رو میفهمید و دنبالش میومد... پس به سمت دیگه ای چرخید تا به قسمتی از جنگل بره که به گفتهی برخی، واقعا خطرناک بود...
در طول راه، چندین بار تلو تلو خورد و یا روی زمین سقوط کرد. تقصیری نداشت. زمین ناهموار و پر از سنگلاخ های ریز و درشت بود و پسرک نمیتونست چیزی ببینه...
هر لحظه هم احتمال میداد مار یا حیوان وحشی دیگه ای بهش حمله کنه و کارش رو بسازه. شاید اصلا اونطوری بهتر میشد و مینهو با دیدن جنازهش، کاملا بیخیال وجود یونگبوک نامی توی زندگیش میشد!
اونوقت فراموشش میکرد و دیگه دنبالش نمیومد تا پاهاش درد بگیرن و بخاطر خستگی نتونه بخوابه. اونوقت دیگه حتی لازم نبود تا خرخره الکل بنوشه و قلب خودش رو ضعیف تر از چیزی که هست بکنه... یونگبوک اگه میرفت، زندگی رو برای مینهو درست میکرد!

أنت تقرأ
𝐒𝐮𝐧 𝐄𝐲𝐞𝐬 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
أدب الهواةهمه چیز بین اونها خوب نبود اما عشق بینشون میتونست سرپا نگهشون داره، منتها زندگی قرار نبود هرگز اون طوری پیش بره که به میل آدمهاست... شاید باید میرفت تا حداقل یکیشون بتونه آسوده زندگی کنه... شاید اینطوری همه چی بهتر میشد! 𝑴𝒊𝒏𝒊𝒇𝒊𝒄 𝑪𝒐𝒖𝒑...