گل فروشی ایوی

53 14 4
                                    

″اون مردِ توی عکس کی بود؟″

″به وقتش برات توضیح می‌دم.″

″زین مالیک تو یه عوضی واقعی هستی! من دارم از کنجکاوی جون می‌کَنم!″

اخمی به ابروهای مشکیش می‌کشه و توی حرکت کاریزماتیکی فرمون رو می‌چرخونه. میدون شلوغ و پر از آدمه. ماشین های کمی توی خیابون دیده می‌شن و اکثر مردم پیاده یا سوارِ دوچرخه‌ن. این شهر خیلی قدیمی و به دور از مدرنیته‌ست و تصور اینکه بابا زمانی اینجا زندگی می‌کرده یا لااقل به اینجا رفت و آمد داشته خیلی عجیبه.

بابا زیر سایه درخت بزرگی، گوشه خیابون و رو به روی مغازه های خواربار فروشی پارک می‌کنه، بدون اینکه نگران باشه روی ماشین گرونش خط و خشی بیفته.

کتش رو از روی صندلی عقب برمی‌داره. از ماشین پیاده میشه و منتظر می‌مونه من هم کوله‌م و خوراکی هامو بردارمو پیاده بشم تا ماشین رو قفل کنه. مثل بچگی هام دستشو می‌بره پشتش و جلوتر راه می‌افته. خودمو به دو بهش می‌رسونم و دستشو می‌گیرم.

بابا سخنرانی رو شروع می‌کنه: ″هفده سال و پنج ماه. تو هفده سال و پنج ماه سن داری لانا. توی این سن اولین شکست عشقیتو تجربه کردی. می‌دونی این یعنی چی؟″

آره، می‌دونم. این جمله ها هزار تا معنی دارن. اما چیزی که نمی‌دونم اینه که کدوم یک از اون هزار معنی، توی سر باباست. پس سری به نشونه نه تکون میدم.

لحظه ای می‌ایسته و به رو به روش زل میزنه: ″مغازه گل‌فروشی ایوی″

بابا می‌گه: ″یعنی اینکه تو برای اولین بار عاشق شدی.″

توقع این یکیو نداشتم. دوباره به جایی که بابا چشم ازش برنمی‌داره نگاه می‌کنم. انگار یه حسی بین بابا و اون گل‌فروشی در جریانه، وقتی از ″اولین عشق″ حرف می‌زنه صداش می‌لرزه.

″اون گل‌فروشی اون ور خیابون یه رسم جالب داشت، و اون هم این بود که اگر داری برای اولین عشقت گل‌ می‌خری، یه کارت پستال کوچیک هم هدیه می‌گیری.″

نگاهش رو می‌ده سمت من و لبخند عجیبی می‌زنه.

″من یه کارت پستال ازشون هدیه گرفتم. هنوز دارمش، می‌خوای ببینی؟″

Road TripWhere stories live. Discover now