دنیا از لحظه ای که پا توی این شهر گذاشتم، خیلی عجیب شده. ″کسی که بابا به خاطرش از اینجا رفته؟″ حسی بهم میگه لیام پین، همون مرد توی عکس باشه.
دنبال بابا پا تند میکنم و دستشو میگیرم. بابا دستمو طبق عادت فشار میده اما حواسش با کشیشه.
″توی کلانتری بهم گفتن قبل از اینکه از شهر بره، با شما صحبت کرده. شما ازش خبری دارید؟ هنوز زندانه؟″
نمیدونم چرا بغض میکنم. لحن بابا خیلی نگران و تنهاست. کشیش جلوی در چوبیای میایسته. کلیدی از جیبش بیرون میاره و در رو باز میکنه. ما پشت سرش وارد اتاق میشیم.
″دو هفته بعد از اینکه تو و خانوادهت از اینجا رفتید، همراه پلیس ها و با دست های بسته اومد پیش من. پاکت رو به امانت گذاشت و بعد همراه اونا از این شهر رفت. بعد از اون خبری ازش به من نرسید، فقط یک آدرس ازش داشتم که اگر خبری از تو شد، بهش خبر بدم.″
بابا آب دهانش رو محکم قورت میده. کم کم دارم مطمئن میشم لیام پین، اولین عشق بابا بوده.
″اون از شما خواست که اگر خبری ازم شد بهش خبر بدید؟″
کشیش از توی گاو صندوق قدیمیش پاکت نامهای بیرون میاره.
″اون از من خواست این پاکت رو به تو بدم، و به قدری مستأصل و غمگین درخواست کرد که نتونستم نه بگم. حالا تو برگشتی و من باید سریعاً به قولم وفا کنم تا آسوده بمیرم.″
کشیش پاکت نامه رو همراه کاغذی که آدرسی روش نوشته شده، به دست بابا میده.
″من قول دادم پاکت رو به دستت برسونم، اما تعهدی در قبال اینکه خبر برگشتنت رو بهش برسونم، ندارم. این تصمیم با توئه، که بخوای به گذشته برگردی یا نه.″
کشیش دست هاشو روی دست های بابا میذاره.
″خوش برگشتی زین مالیک.″
بعد در گاو صندوقش رو قفل میکنه و از اتاق بیرون میره. میتونم بگم اون جالب ترین کشیشیه که دیدم.
سمت بابا برمیگردم که به یه گوشه زل زده. با دست های لرزونش، به سختی پاکت نامه رو پاره میکنه و کاغذی پر از نوشته رو از داخلش بیرون میکشه. لیام پین دست خط تمیز و مرتبی داره، بابا روی صندلی گوشه اتاق میشینه و به دقت نامه رو میخونه. دستشو جلوی دهانش گرفته و سرش پایینه، پس نمیتونم حسشو از صورتش بخونم. این بار، خوب میدونم که باید ساکت باشم.
بابا بعد از دقایقی سرشو بالا میاره. چشم هاش قرمزن اما گریه نکرده. نامه رو رو تا میکنه و کاغذ هارو توی جیب کتش میذاره. دست منو میگیره و همراه خودش به بیرون از کلیسا میکشه. توی ماشین که میشینیم، میگه: ″آوردمت اینجا تا یه درسی یادت بدم. فکر میکنی آماده باشی؟″
″هستم.″
بابا تند رانندگی میکنه. جلوی اشک هاشو به سختی گرفته و نگاهشو از جاده نمیگیره.
″اولین بار که عاشق شدم همسن تو بودم. یه تازه وارد به شهر اومده بود که تا یک ماه، حتی کسی سنشو نمیدونست. یک روز توی یه مهمونی دبیرستانی، پیداش شد. با بازوهای پر از تتو و ابروی شکسته و سر تراشیده. دور از جمعیت نشسته بود و با کسی حرف نمیزد. تا یک ماه هرجا میرفتم، اونجا پیداش میشد تا یک روز جلو اومد و شروع کرد به حرف زدن با من.″
بابا بالاخره سمت من برمیگرده و انگار منتظره چیزی بگم.
زمزمه میکنم: ″درست مثل جیسون.″
انگار چیزی که میخواد رو شنیده باشه، نگاهشو برمیگردونه سمت جاده و ادامه میده.
″اون کاری میکرد که حس کنم خاصم. به خاطرش دست به هر کاری میزدم، خطر میکردم، هر دروغی باورم میشد و جلوی هر کسی میایستادم.″
بابا جلوی ساختمون آجری ای، حومهی شهر و نزدیک باغ های میوه پارک میکنه. از ماشین پیاده میشیم و بابا جلوتر راه میافته سمت خونه. به پنجره های ساختمون اشاره میکنه و میگه: ″اینجا زندگی میکرد، طبقه دوم. من اکثر روز هامو اینجا، کنارش گذروندم. فکر میکردم قراره تا آخر عمرم کنارش باشم.″
برمیگرده سمتم، منتظر سوال بعدی. قدمی جلو میرم. میترسم، از اینکه بشنوم ضربه ای که بابا از اولین عشقش خورده بزرگتر از ضربه ای باشه که مامان بهش زده.
″چی شد که فهمیدی اشتباه میکردی؟″
YOU ARE READING
Road Trip
Short Story~Ziam Mayne short story بابا عادت داره هر اتفاقی رو به یه درس تبدیل کنه و به من زندگی کردن یاد بده. دوست داره از همه چیز یه نکته و دستور العمل در بیاره؛ اما اینکه بخاطر اولین شکست عشقیم منو به شهر نوجوونی هاش ببره و داستان اولین شکست عشقی خودشو برام...