لیام پین

46 13 5
                                    

دو ساعت و سیزده دقیقه بعد، جلوی خونه‌ای جمع و جور با دیوار های آبی، حومه‌ی شهر دیگه‌ای ایستادیم. فکر کنم لیام پین آدم جمع گریزی باشه که همیشه سمت حومه‌ی شهر خونه می‌گیره.

″بیشتر از این نمی‌تونم لانا. من نمی‌تونم. باید برگردیم.″

دست بابا رو محکم می‌گیرم. هیچ‌وقت این‌طور نگران و درمانده ندیده بودمش، اما این هم باعث نمی‌شه که توی نظرم تجدیدی بکنم.

″نمی‌شه زین، تا اینجا اومدیم. می‌خوای من زنگ در رو بزنم؟″

سری تکون می‌ده و می‌ره قایم می‌شه پشت دیوار. من می‌شم مامان زین و بابا می‌شه پسر لانا. زنگ در رو می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم.

در خیلی زود باز می‌شه. مردی با قد بلند و عضلات خیلی‌ خیلی زیاد، دست های پر از تتو، ابروی شکسته، ته ریش و موهای جوگندمی جلوی در ظاهر می‌شه. اون به عنوان یه پیرمرد سابقه دار، زیادی جذاب و سرحاله.

″کمکی از دست من بر میاد، خانم جوان؟″

صداش خیلی گرم و پر قدرته. حالا می‌فهمم چرا بابا عاشق یه قاتل شده. تازه یادم ‌می‌افته که اون قاتله و من ازش نمی‌ترسم.

″شما لیام پین هستید؟″

″بله، خودمم.″

به چهارچوب در تکیه می‌ده. نگاهی به بابا می‌اندازم که قصد بیرون اومدن از کنار ساختمون رو نداره. پس دستمو جلو می‌برم و مودبانه خودمو معرفی می‌کنم.

″من لانا هستم، لانا مالیک.″

دستم رو آروم فشار می‌ده. رنگ از چهره‌ش پریده اما هنوز به خودش مسلطه.

″تو دختر زینی، مگه نه؟″

چه حدس قوی‌ای. قبل از اینکه فرصت جواب پیدا کردن رو پیدا کنم، بابا بالاخره از پناهگاهش بیرون میاد و پشت من می‌ایسته. تونسته بالاخره خودشو جمع کنه.

″سلام لیام.″

لیام تکیه‌شو از چهارچوب در می‌گیره و توی تک تک اجزای چهره بابا غرق می‌شه. انگار فرشته مرگ، اومده باشه وسط بهشت سراغش. شاید هم فرشته زندگی اومده تا از وسط جهنم بیاردش بیرون، می‌تونم شرط ببندم در هر دو صورت یک واکنش یکسان از خودش نشون می‌ده. به هرحال، من وسط مقدار زیادی احساس و واکنش شیمیایی بین این دو مرد گیر کردم.

″پس بالاخره برگشتی. دیگه ناامید شده بودم.″

یاد جیسون می‌افتم. به این فکر می‌کنم که ساعت هاست بهش فکر نکردم و به این فکر می‌کنم که اون هیچ‌وقت منتظرم می‌مونه؟ دیگه فرق زیادی نداره. انگار جیسون توی این دو روز از قلبم و ذهنم پاک شده. دلم می‌خواد بی دلیل بزنم زیر گریه. بابا هنوز جوابی به لیام نداده.

″می‌شه ما بیایم تو؟ بابام یکم خجالتیه، ببخشید.″

لیام پین بلند می‌خنده و بابا از پشت می‌کوبه تو کمرم که مودب باشم.

″اینکه بشنوم بابات فضانورد شده قابل باور تر از اینه که خجالتی باشه.″

چهره‌ی بابا به وضوح سرخ می‌شه. حدس می‌زنم یاد یه خاطره خجالت آور افتاده که اصلا دلم نمی‌خواد بدونم.

ما وارد خونه‌ی مرتب و ساده لیام پین می‌شیم. همه چیز سر جاشه و در حد متوسطی، خوب و آرومه. خونه تاریکه، مثل خونه ما که همیشه تاریکه و همه دعوامون می‌کنن اما ما می‌گیم توی تاریکی آروم تریم. روی مبل های سرمه‌ای رنگ و نرم ‌می‌شینیم و لیام پین سمت آشپزخونه می‌ره. توی راه داد می‌زنه: ″دخترت قهوه می‌خوره؟″

بلند جوابشو می‌دم: ″آره، می‌خورم. با شیر گرم و یه حبه قند.″

بعد برمی‌گردم سمت بابا تا مطمئن بشم خوبه. آروم شده، اما هنوز یکم نگرانه. نگاهشو دور خونه می‌چرخونه، طوری که انگار دنبال اثری از خودش می‌گرده.

لیام پین خیلی زود با سه تا فنجون قهوه برمی‌گرده.

″پس قهوه‌تو مثل بابات دوست داری؟″

اون می‌دونه که بابا چطوری قهوه می‌خوره. چقدر رمانتیک، جیسون حتی نمی‌دونست من از چای های میوه‌ای متنفرم و بهشون حساسیت دارم و برای من کوهی از اونها خرید، و من نمی‌دونستم چطوری از شرشون خلاص بشم.

″چقدر مو سفید کردی.″

بابا بالاخره به حرف میاد. ای زین شیطون! فکر کنم می‌خواد پز بده که خودش هنوز جوون و خوش‌تیپه.

″اما تو فقط کنار شقیقه هات چند تا تار سفید داری. هنوز هم خیلی زیبایی، اما من دیگه پیر شدم.″

برمی‌گرده سمت من که من دارم قهوه‌مو مزه مزه می‌کنم.

″آدم‌ چنین دختری داشته باشه جوون می‌مونه. توی زندان حتی جاودانه ها هم پیر می‌شن.″

دلم می‌سوزه واسه لحن غمگینش. به این فکر می‌کنم که اگر بابا و لیام ازدواج کرده بودن و منو به فرزند خواندگی می‌گرفتن چی؟ بعد یادم می‌افته اونجوری شبیه بابا نبودم و افکار مسخره‌مو پس می‌زنم.

″چند سال اونجا بودی؟″

″قرار بود بیست سال باشه، با عفوی که خوردم شد پونزده سال. تو این سالها چی کار می‌کردی؟″

″درس می‌خوندم، کار می‌کردم. پدر و مادرم خیلی زود فوت کردن، بعدش ازدواج کردم و بچه دار شدم و سرم به لانا گرم شد.″

لیام با لبخند تلخی از من می‌پرسه: ″می‌دونستی چه اسم قشنگی داری؟″

″آره، بابا روزی ده بار می‌گه.″

دوباره بلند می‌خنده. خنده‌هاشو دوست دارم. به بابا نگاه می‌کنم، لبخند زده.

″همسرت کجاست؟″

لحن مظلوم‌ لیام باعث می‌شه دوباره بغض کنم. واسه اولین بار خوشحالم که مامان و بابا جدا شدن و لیام قراره کمتر دلش بشکنه.

″کالیفرنیا، پیش همسرش. خیلی ساله جدا شدیم. منو لانا پیش هم زندگی می‌کنیم.″

″کاش من هم یه لانا داشتم.″

حالا دیگه جدی می‌خوام گریه کنم.

Road TripWhere stories live. Discover now