بابا از کشیش خداحافظی میکنه. از ایوی هم همینطور، اما با کلی بغل و اشک و آه بیشتر. چمدون کوچیکمون رو برمیداریم و برای آخرین بار به کافهای میریم که آماندا اونجا پیشخدمته. وافل میوه ای و میلک شیک شکلاتی سفارش میدیم و حرف خاصی بینمون رد و بدل نمیشه.
با دوربین گوشیم از روی عکس بابا و لیام پین عکس میگیرم. به دلیلی که برای خودم هم مبهمه، دلم میخواد اون عکس رو داشته باشم.
بر میگردم سر میز، بابا با تیکه آخر وافل درگیره.
″بهم میگی توی نامه چی نوشته بود؟″
بی مقدمه میپرسم. فضولی از سر گرفته میشه و بابا نفس عمیقی میکشه.
″عذرخواهی بابت گذشته.″
″اون کارِت داره، میخواد ببیندت. این همه سال منتظرت بوده.″
بابا اخم میکنه.
″بیست سال گذشته، حتی ممکنه اون هنوز توی زندان باشه. دیدن اون بعد این همه مدت به نفع هیچکس نیست. ما به این دلیل اینجا نیومدیم. میلک شیکت رو بخور.″
″چرا منو آوردی اینجا تا کل این داستان رو برام بگی؟ چرا توی خونه تعریف نکردی؟″
″به نظرت توی خونه برات میگفتم، این تاثیر رو روت داشت؟″
با ابروی بالا رفته نگاهم میکنه. میتونم بفهمم داره طفره میره.
″نه، نداشت؛ اما همهی دلیلت همین نیست، هست؟″
نفس عمیقی میکشه و به صندلیش تکیه میده. احتمالا داره فکر میکنه الحق که دختر خودمه، بیخیال نمیشه.
″تو نزدیک ترین دوست منی لانا، مدت زیادی بود دلم میخواست گذشتهمو برات بگم، فقط هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده بودی.″
″تو بهش فکر میکنی بابا. باید بریم دنبالش. شاید آزاد شده باشه. اگر بهش فکر نمیکردی تا اینجا نمیاومدیم.″
بابا کلافه سرشو تکون میده.
″حرفم یکیه دخترم. نوشیدنیت رو تموم کن، باید راه بیفتیم.″
قرار نیست کوتاه بیام. جدا از هیجان انگیز بودن ماجرا و علاقه شدید من به ماجراجویی، میتونم بفهمم تکهای از ذهن بابا توی بیست و یک سال پیش گیر کرده. اون در عرض چند ماه، با خیانت مامان کنار اومد و خودشو جمع کرد. اما حالا بعد از سالها، میتونم بفهمم نتونسته با این پایان کنار بیاد.
″لازم نیست باهاش حرف بزنیم، فقط پیداش کنیم. زین، بابایی، میدونم که تو هم باهام موافقی. اگر همینطوری برگردیم چند سال دیگه طول میکشه تا دوباره بفهمی یه چیزی اینجا جا گذاشتی؟ برای یک بار خاتمه بده بهش. تو اصلا از اون خداحافظی کردی؟″
بابا سرشو پایین میاندازه. به انگشت هاش زل میزنه و میگه: ″نه، هیچوقت.″
با ذوقی که سعی میکنم پنهانش کنم میپرسم: ″بریم دنبالش؟″
″کار خودتو کردی دیگه، بریم.″
YOU ARE READING
Road Trip
Short Story~Ziam Mayne short story بابا عادت داره هر اتفاقی رو به یه درس تبدیل کنه و به من زندگی کردن یاد بده. دوست داره از همه چیز یه نکته و دستور العمل در بیاره؛ اما اینکه بخاطر اولین شکست عشقیم منو به شهر نوجوونی هاش ببره و داستان اولین شکست عشقی خودشو برام...