𝑫𝒂𝒚1

207 37 3
                                    

زندگی من، همیشه سرشار از منطق های گوناگون بود. من، سراسر عمرم رو وقف قانون ها و منطق های فیزیک و متافیزیک و ریاضی کردم؛ اما اون اینطوری نبود.
منظورم از اون فقط اونه. من هیچ ایده ای راجب اینکه اسمش چیه نداشتم. فقط یک روز ، در حالی که روی ماسه های کنار دریا خوابیده بودم ، با احساس جسم گرمی توی آغوشم از خواب بیدار شدم. من نه تنها ایده ای راجب اون پسر توی آغوشم نداشتم، بلکه حتی نمی‌دونستم چرا، روی ماسه ها و کنار دریا خوابیدم.
به محض اینکه موهای قهوه‌ای نسبتا بلندش رو روی بازوی لختم احساس کردم، از جا پریدم و اهمیتی به اینکه سرش روی زمین افتاده ندادم:«من چرا اینجام؟ تو کی هستی؟»
- لطفا، دوباره بخواب.
بدون اینکه بلند شه و چشماشو باز کنه گفت.
ترسیده داد زدم:«چرا باید بخوابم؟ من تازه بیدار شدم»
نشست، چشماشو باز کرد و باد موهای بلندشو از توی صورتش جمع کرد، و من اون موقع تازه متوجه زیبایی خیره کننده صورتش شدم.
بلند شد:«شما آدمای زمین واقعا عجیبین، من تمام شب کنارت خوابیدم تا تنها نباشی و تو... به جای تشکر فقط سوال پیچم میکنی!»
پسر از سوال پرسیدن بدش میومد، برای همین مدام تفره می رفت. ولی منظورش از ما آدمای زمین چی بود؟ اون پری دریایی بود؟ یا یه فرشته؟
اون زمان اونقدر درگیر زیبایی پسر کنارم شده بودم که تمام مدتی که توی اون جزیره‌ی دور افتاده کنارش بودم، اینکه چرا شب توی کشتی خوابیدم و صبح توی یه جزیره ناشناخته بیدار شدم، برام اهمیتی نداشت.

my Little Prince (Completed)Where stories live. Discover now