𝑫𝒂𝒚6

108 33 2
                                    

«تو نمیتونی عاشق من باشی»

این سوال نبود. بلکه جوابی بود که من توی روز آخر، بعد از اعترافم به بومگیو شنیدم. وقتی پلیس منو ردیابی کرده بود و اومده بودن دنبالم. وقتی از بومگیو خواستم باهام بیاد، چون عاشقش بودم.
- می‌دونم این سوالم رو هم جواب نمیدی گیو‌. ولی چرا؟ چرا نمیتونم عاشقت باشم؟, حتی اگه حاضر نیستی باهام بیای، حتی اگه میخوای برگردی به سیاره خودت، من می‌تونم عاشقت باشم.
چهره بومگیو برای اولین بار توی این شیش روز، واقعا ناراحت بود:«نمی‌تونی عاشقتم باشی چون من لیاقت عشق تو رو ندارم. چون ممکنه ولت کنم همون طوری که رزم رو ول کردم، همون طوری که گوسفندم، کوه های آتشفشان و درختای بائوبابم رو رها کردم. من ضعیفم ولی می‌خوام ازت در برابر خودم مراقبت کنم. من نمیخوام بخاطرم آسيب ببینی»
- چطور میتونم توسط کسی که از آسیب دیدنم می‌ترسه آسیب ببینم؟
وقتی جوابش رو دادم درست توی آغوشم بود.
محکم تر فشردمش:«تو اونا رو رها کردی چون عاشقت نبودن. تو هم عاشقشون نبودی نه؟ یادته ازم پرسیدی دوستی دارم و من گفتم نه؟ چون تو دوستم نبودی، من عاشقت بودم و می‌خوام باشم حتی اگه ترکم کنی‌»

my Little Prince (Completed)Kde žijí příběhy. Začni objevovat