چهارشنبه 23 فوریه 2022_اوکراین_گرینویچ _ساعت 21:23))
صدای خنده ی اون چهارتا بچه، کل خونه رو برداشته بود. اونا از اومدن پدرشون خیلی خوشحال بودن و یه سر به بازی گرفته بودنش.
تهیونگ:بچه ها، بابا خسته است؛ بعد از شام بازی کنید.خیلی دلش میخواست الان بهشون بپیونده ولی خب الفاش خسته و گرسنه بود؛ سه شب توی پادگان بود و حالا به خونه برگشته بود.
نامجون:خسته نیستم عزیزم. همین که دیدمتون میتونه تا ده شب دیگه منو شارژ کنه.
لحن عمیق و صورت خندونش وقتی با بچه ها بازی میکرد، تهیونگ رو هم خوشحال میکرد؛ اونا عاشق خانوادشون بودن. خانواده ای که الان 11 ساله داشتنش و بهش افتخار میکردن.
تهیونگ: یالا بچه ها برید دستاتونو بشورید بیاید شام بخوریم، امشب بابایی خونه اس پس باید کامل غذاتونو بخورید تا خوشحالش کنید.
چه ها به محض شنیدنش، سریعا به سمت دست دستشویی دویدن؛ هرکدومشون به نحوی میخواست به پدرش نشون بده که بچه ی خیلی خوبیه!
هرکسی توی اون خونه بود از اومگای خونه تا دوتا الفا و دوتا امگای کوچیک خونه، میخواستن به الفای بزرگ خونه نشون بدن گرگ خوبین.نامجون:ماه من..دلم برات تنگ شده بود...
لحن ناراحتش کاملا برای تهیونگ عادی شده بود و همینطور دستای بزرگی که دور کمرش میپیچیدن و بعد زیر شکم بزرگش میخزیدن، صورتی که توی گردنش فرو میرفت و مارکشو میبوسید و بو میکرد، همه و همه براش عادی شده بودن؛ پس چرا همیشه ضربان قلبشو بالا میبردن و کل وجودشو از احساس خوب پر میکردن؟!
تهیونگ:من بیشتر زندگیم..من بیشتر...!
حلقه ی دستای الفا مثل همیشه بعد از شنیدن کلمه ی "زندگیم" از زبون امگای زندگیش، تنگ تر شدن و از عطر فوق شیرینش دم عمیقی گرفت.
نامجون:از قرص ارامبخش ارومترم میکنی...!
لبخندش بزرگتر شد و بعد از خاموش کردن زیر قابلمه ی غذا، به سمت الفاش چرخید و متقابلا دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
اختلاف قدی کیوتشون...تهیونگ دقیقا تا سینه ی نامجون بود.تهیونگ:خم میشی ببوسمت؟
مظلوم و با عشوه ی کمی توی صداش گفت و کمی روی پنجه ی پاش بلند شد، با وجود شکم بزرگش این کار براش خیلی سخت بود.
هرچقدر خودشو بکشه تهش نامجون باید گردنشو خم میکرد.نامجون: بچه ها ممکنه ببینن دارلینگ! میدونی که اگه الان شروع کنم نمیتونم جلوی گرگمو برای لمس بدنت بگیرم.
با چشمای شیطونش هشدار داد و سعی کرد به الفاش بفهمونه میتونن اینکار هارو برای اخر شب نگه دارن؛ دقیقا وقتی که توله هاشون خوابشون برد!
YOU ARE READING
my moon
WerewolfComplete خلاصه: چیشد که این بلا سر زندگیش اومد؟ خودشم نمیدونست...انرژی نداشت؛ حتی دیگه نمیتونست داد بزنه و گریه کنه. مینهو هیچوقت اینقدرغمگین و بی روح نبود. هیونا هیچوقت اینقدر ترسیده و نااروم نبود. تهیونگ...هیچوقت اینقدر ناامید نبود. وضعیت:تمام شده...