بمب دیگه ای روی زمین افتاد و صدای مهیبش همه رو ترسوند؛ همه به غیر از تهیونگی که توی تب و درد میسوخت.
هیونسو:اوپا تو باید دارو بخوری اینطوری نمیشه لجباز نباش!
تهیونگ:نیستم من..نباید دارو بخورم برای..بچه ام خوب نیست.
کلماتش منقطع و بی انرژی بود و همین هم وخامت حالش رو نشون میداد؛ از دوروز پیش که زایمان کرده بود روی زمین دراز کشیده بود و حالش بد بود. خب معلوم بود کسی به ضعیفی تهیونگ نمیتونه از یه زایمان طبیعی بدون هیچ امکاناتی سالم بیرون بیاد اون هم تهیونگی که کاملا ناز پرورده ی الفاش بود!
به سختی دستش رو بلند کرد و نوزادش رو که گریه میکرد، به سمت خودش کشید و بعد از پایین کشیدن یقه اش، سر کوچولو و حساسش رو به سینش نزدیک کرد. بچه ناشیانه با احساس شیر مادرش شروع به مکیدن کرد و حالشو بدتر از قبل...
هیونسو:اوپا لااقل یه چیزی بخور!
دخترک بدجور نگران بود؛ اگه این حالش ادامه پیدا کنه...تهیونگ از دست میرفت!
با افتادن بمب دیگه ای همه از روی غریزه دستشونو روی سرشون گذاشتن.مینهی:ماما؟ هیونبین چرا هنوز خوابه؟ اینهمه بمب ترکیده قبلا میترسید چرا بیدار نمیشه؟
دخترک بدبخت اینقدر ترسیده بود که تن داداش کوچولوش رو رها نمیکرد.
تهیونگ:چ..چی؟!
نوزادش رو از سینه اش جدا کرد و با تمام توانش خودش رو روی زمین کشید و پیش مینهی رفت...پسرکش خیلی اروم به نظر میرسید..خیلی اروم...!
تهیونگ:هیونبین؟ عزیزم؟
کم کم جاری شدن اشک هاش رو حس میکرد؛ بینیش رو بالا کشید.
تهیونگ: ببینمت؟ هیونبین؟! الان وقت بازی نیست عزیزدلم!
تن سرد هیونبین رو از مینهی گرفت و توی اغوش خودش گرفت...سینه پسرکش چرا حرکت نمیکرد؟
تهیونگ:هیون-هیونسو!! بیا ببین هیونبینیم چرا بیدار نمیشه؟؟؟
تنش میلرزید و حتی وقتی هیونسو نبض هیونبین رو میگرفت هم لرزشش کمتر نشد که هیچ، وقتی چهره رنگ پریده هیونسو رو دید لرزشش بیشتر شد.
هیونسو:اوپا هیونبین..هیونبین فو-فوت کرده ا-احتملا از ترس ق-قلبش ایستاده...
مینهی:نه نهههه!!! هیونبین ظهری توی بغلم بود!!! براش لالایی میخوندم!! ا-اون خوبهه!! هیونبینن!! داداشی بیدار شو لطفا !!!
دخترک داداش رو توی بغلش گرفته بود و اشک میریخت؛ حتی وقتی مادرش نزدیک شد هم ولش نکرد.
لحن تهیونگ اروم بود، برخلاف زبان بدنش.
تهیونگ:هیون-هیونبین؟ عزیزدلم بیدار شو. داری ماما رو نگران م-میکنی. ه-هیونبین عزیزم؟
دست های لرزونش ضربات ارومی به بدن سرد پسرک میزدن و صداش از خواهش برای بیدار شدنش مملو بود... اون برای همیشه خوابیده بود:)
YOU ARE READING
my moon
WerewolfComplete خلاصه: چیشد که این بلا سر زندگیش اومد؟ خودشم نمیدونست...انرژی نداشت؛ حتی دیگه نمیتونست داد بزنه و گریه کنه. مینهو هیچوقت اینقدرغمگین و بی روح نبود. هیونا هیچوقت اینقدر ترسیده و نااروم نبود. تهیونگ...هیچوقت اینقدر ناامید نبود. وضعیت:تمام شده...