50
2:51
2:52
2:53
2:54
2:55
2:56
2:57
2:58
2:59
3:00
صدای انفجار..!
هیچکس نمیدونست چه خبره؛ الفا و امگا با وحشت بیدار شده بودن و سراسیمه به سمت اتاق بچه هاشون رفتن؛ گریه شون خیلی بلند بود و معلوم بود ترسیدن!
تهیونگ:نام..نامجون چیشده؟
هیونا رو توی اغوشش بلند کرد و وقتی خواست هیونبین هم بغل کنه، نامجون زودتر همراه مینهو و مینهی توی اغوش گرفتتش و به سمت پنجره دوید.
نامجون: و د هل؟!
تهیونگ با تن لرزونش سعی میکرد هیونا رو اروم کنه که فعلا تقریبا ممکن نبود بتونه اینکا رو بکنه!
پیش الفاش ایستاد و به منظره ی بیرون نگاه کرد...چندتا از ساختمون ها فرو ریخته بودن و توی اتیش میسوختن؛ فرصت سوال پرسیدن رو پیدا نکرد.اژیر خطر: خطر..خطر..خطر..این یک هشدار است! تکرار میکنم این یک ازمایش نیست! هشداراست! لطفا هرچه سریع تر به ایستگاه های زیرزمینی مترو و پناه گاه ها بروید!! لطفا هرچه سریع تر خانه های خودرا ترک کنید!! این یک ازمایش نیست!! اعلام جنگ است!!
گریه بچه ها بلند تر شده بود و تهیونگ هم از شدت شوک اشک میریخت؛ اون ها چندساعت پیش میخندیدن، شهر سالم بود و همه چی خوب بود...شهر سالم بود.
نامجون سریع تر از شوک دراومد و به سمت اتاق بچه ها دوید و یکی از کوله هاشونو برداشت. بچه ها هنوزم گریه میکردن ولی الان ساکت کردنشون موضوع مهمی نبود؛ برای هرکدوم لباسی برداشت و لوازم مهمشون مثل شیر خشک و پوشک هاشونو توی کیف جا داد و از اتاق بیرون رفت.
هیونا و بقیه سعی میکردن توی اغوش مادرشون که حالا روی زمین نشسته بود و هنوزم با اشکایی که تموم نمیشدن به بیرون پنجره نگاه میکرد، جمع شن تا شاید یه ذره امنیت رو احساس کنن.
منیتی که درحال حاضر گنگ ترین و دست نیافتنی ترین چیز بود!
از اون طرف نامجون چند تیکه لباس برای امگاش توی یه کوله ی دیگه و دو تیشرت از لباسای خودشو به همراه شناسنامه و قرص های امگای باردارشو توی کیف گذاشت و بعد از پوشیدن یه دقیقه ای لباسای نظامیش که فکر میکرد قرار نیست تا هفته اینده بپوشتشون، شلوار و سویشرتی برای امگاش برد و به سمتشون دوید؛ اول بچه هارو برد و به طرف امگاش که هنوز توی شوک بود، گفت:نامجون: تهیونگ پاشو باید بریم!
گریه بچه ها و تهیونگی که هنوزم روی زمین نشسته بود روی مخش رفته بود،مجبور شد برای اولین بار سر ماهش داد بزنه بلکه به خودش بیاد.
YOU ARE READING
my moon
WerewolfComplete خلاصه: چیشد که این بلا سر زندگیش اومد؟ خودشم نمیدونست...انرژی نداشت؛ حتی دیگه نمیتونست داد بزنه و گریه کنه. مینهو هیچوقت اینقدرغمگین و بی روح نبود. هیونا هیچوقت اینقدر ترسیده و نااروم نبود. تهیونگ...هیچوقت اینقدر ناامید نبود. وضعیت:تمام شده...