سرباز:فرمانده کیم، دیر کردین.
نامجون:متاسفم. باید امگا و بچه هامو به پناهگاه میرسوندم. کی حمله کرده؟ وضع چطوره؟
سرباز:حمله از طرف روسیه است و ارتششون تقریبا وارد شهر شده.
لعنتی فرستاد و همراه بقیه ی فرمانده ها توی یکی از ستاد ها جمع شدن. هیچکدوم باورشون نمیشد کشورشون مورد حمله قرار گرفته.
فرمانده ارتش: دستورات بهتون داده شده. برای دفاع از کشور!
فرمانده ها:برای دفاع از کشور!
شب خیلی سختی بود؛ خیلی ها خوانوادشون رو از دست داده بودن و خیلی ها اواره توی مترو و پناهگاها منتظر خبر خوش بودن ولی کو خبر خوش؟
آژیر مرتب به صدا درمیومد، موشک ها با هربار اومدنشون جایی رو منفجر میکردن و خارج از شهر و توی مرز ها درگیری های مسلح و صدای گلوله به پا بود...
تلویزیون از خبر حمله روسیه به اوکراین حرف میزد، بعضی ها طرف اوکراین بودن و بعضی طرف روسیه...
خیلی ها از سختی چنگ میگفتن اما هیچکس جز خود شهروند های کشور و شهرای مورد حمله قرار گرفته، درد و سختیش رو نمیدونستن!
زندگیشون توی چندساعت از این رو به اون شده بود...
***
هیونبین:ماما...
فین فین کردن کوتاهی رو شنید و بعد، دوباره گفته شدن اسمش...
هیونبین: ماما؟
با تکون های کوچیکی روی شونه اش، چشماش رو باز کرد و به هیونبین کوچولوش نگاه کرد. چشم های درشت کوچولوش پف کره بودن و قرمزیشون کاملا گواهی گریه های چندساعت پیشش بود.
تهیونگ:جونم قشنگم؟!
هیونا رو جای هیونبین خوابوند و اغوشش رو براش باز کرده...کوچولوهاش همیشه روی لبش لبخند میاوردن.
هیونبین:ماما من اوشنمه. (ماما من گشنمه)
بعد از تموم شدن حرفش، دوباره بینی کوچولوش رو بالا کشید.
تهیونگ دوباره استرس کل وجودش رو پر کرد؛ نکنه چیزی برای خوردن نداشته باشن و توله هاش چیزیشون شه؟
نگران به اطرافشون نگاه کرد و چشمش به سه تا کوله پیشتیشون خورد...اوه اره! نامجون اونارو اورده بود!
لبخند تلخی از یاداوری الفاش روی لبش نشست؛ یکی از کوله ها وسایل خودش بود، دومی وسایل بچه ها و سومی هم که...
تهیونگ:بابایی فکر همه جارو کرده بیبی من!
توی کیف سوم پر از شکلات و کاکائو و بیسکوییت و چندین بسته نودل و همینطور بطری های اب بود! ولی خب باید صرفه جویی میکردن...
بسته بیسکوییتی باز کرد وبه اندازه که میدونست میتونه هیونبین رو سیر کنه، برداشت و بقیه اش رو توی کیف برگردوند.
تهیونگ: خوشگل من باید توی غذا خوردن صرفه جویی کنیم. پس فقط اینارو میتونم بهت بدم.
به کجا رسیده بودن که مجبور بود بچه هاشو به کم غذا خوردن برای مدتی که نمیدونست چقدره، عادت بده. چشماشو بست تا جلوی بچه ها دوباره گریه نکنه؛ اونا یه مادر قوی میخواستن! نه یه امگای شکسته از دوری الفاش....
هیونبین: ماما؟
تهیونگ: جان ماما؟!
هیونبین: خیلی خوابم میاد، سیر شدم.
دوتا بیسکوییتی که مونده بود رو به مادرش برگردوند و دوباره پیش بچه ها برگشت تا بخوابه.
-اقا کمکی ازم بر میاد؟
دختری که صبح بهشون پتو داده بود، با دیدن تهیونگی که شکمش رو گرفته، صورتش از درد جمع شده و توی پلاستیکی دنبال چیزی میگرده، به سمتش اومده بود و نگران به نظر میرسید.
تهیونگ:میت-آه! میتونی قرص مسکنم رو برام پیدا-اییی!!! پیدا کنی؟
امگا تیر کشیدن شکمش رو حس میکرد؛ تحمل کردن اون درد عذاب بود.
-اسمش؟
تهیونگ:صورتی رنگه!آییییی!
جلوی دهنش رو گرفت تا صداش بچه هارو بیدار نکنه؛ معلوم بود تازه اول صبح ئه.
-آب میخواید؟
تهیونگ:نه..آه.. لازم نیست!
قرص رو توی دهنش نگه داشت و کم کم شروع به جویدنش کرد؛ درد شکمش مثل همیشه بود و امونش رو میبرید.
-بهتر شدین؟
تهیونگ: خیلی ممنونم از کمکت.
-خواهش میکنم وضیفه است بهتون کمک کنم، اون هم با این تعداد بچه.
به لحن گیج دختر خندید و به دیوار تکیه داد. حالا که یاد قبلا میوفتاد لبخندش عمیق تر میشد.
تهیونگ:هم من و هم الفام خیلی بچه دوست داریم و به خودمون قول دادیم هروقت یدونه یه قولو به دنیا اوردم اونوقت دیگه بچه دار نمیشیم.
یکی:واوو یعنی امکان اینکه یه قلوبه دنیا بیارید اینقدر پایینه؟!
تهیونگ: خب سر دوقلوی اولم دکتر گفت ژن دوقلو توی ژنم خیلی فعاله مخصوصا اینکه مادر الفامم یدونه دو قلو به دنیا اورده. اول حرفشو جدی نگرفتم ولی وقتی دوباره دوتا به دنیا اوردم فهمیدیم که انگاری باید از هرچی دوتا داشته باشیم.
دختر به لحن پوکر مانند تهیونگ خندید و متقابلا کنارش به دیوار تکیه داد.
-ولی باردار کردن یه امگای مرد خیلی سخته.
تهیونگ:الفای من کارشو بلنده هر 3 سال دوتا میندازه توی شکم بدبختم.
لحن امگا شاکی بود و بعد از پایان حرفش حرصی خندید و باعث خنده ی دختر هم شد.
-الان چندماهتونه؟
تهیونگ:اممم... اخرای بارداریمه نزدیک وضع حملم.
-اوه اونم توی این شرایط!
ناراحت و نگران زمزمه کرد و برای دلگرمی دادن دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت.
تهیونگ: بیا امیدوار باشیم سریع تر تموم شه.
لبخند روی لب هاش با اشکایی که بی اختیار میریخت کاملا در تضاد بودن و حال بدش رو، چه روحی و چه جسمی، نمایان میکرد...تهیونگ جدا داشت درد میکشید.
-ما...یعنی منو دوستام پزشکیم. اگر به کمک نیاز داشتی بهمون بگو و اینکه من فرمانده کیم رو میشناسم. اون قبلا کمک بزرگی بهم کرد و من بهش مدیونم پس تا جون دارم مراقب شما و بچه هاشون هستم.
تهیونگ:این لطف تورو میرسونه امم..
تعلل تهیونگ برای ندونستن اسم دختر بود.
یکی:هیونسو.
تهیونگ:منم تهیونگم.
بعد از رفتن دختر، نصف پتوشو زیرش گذاشت و بعد از خوابیدن، یه دستش رو محافظانه روی بچه هاش گذاشت و سعی کرد کمی بیشتر بخوابه.
**
YOU ARE READING
my moon
WerewolfComplete خلاصه: چیشد که این بلا سر زندگیش اومد؟ خودشم نمیدونست...انرژی نداشت؛ حتی دیگه نمیتونست داد بزنه و گریه کنه. مینهو هیچوقت اینقدرغمگین و بی روح نبود. هیونا هیچوقت اینقدر ترسیده و نااروم نبود. تهیونگ...هیچوقت اینقدر ناامید نبود. وضعیت:تمام شده...