تهیونگ:خ-خب بی-بیارن. نام-نامجون...نامجونی من ک-که...بی-بینشون نی-نیست.
اگر میخواستن خبر مرگش رو بیارن همون بهتر که توی بی خبری بمونه؛ لااقل اینطوری یه امیدی برای زندگی داشت، اینطور نیست؟
هیونسو:اوپا تو باید قوی باشی...
تهیونگ:ال.-الفای من خو-خوبه..
نمیتونست امگای مضطرب و لکنت گرفته ی روبه روش رو درک کنه؛ به هرحال اون که با 4 تا بچه و یه شکم باردار که توی همین چند روز قرار بود نوزاد، شاید هم دوتا نوزاد ازش بیرون بیاد، منتظر الفای فرمانده اش نبود...معلوم بود که نمیتونست تهیونگ رو درک کنه!
تهیونگ: هیو-هیونسو من..آه! من دارم درد میکشم. وقتشه وضع حمل- آه.. کنم! فقط م-میتونی که سر بچه هارو گرم کنی برای.. برای...آییی..! برای شاید دو ساعت؟
هیونسو:البته اوپا خیالت راحت! فقط...اینجا میخوای انجامش بدی؟ اصلا بلدی؟
با بیچارگی به پتوش از درد چنگ زد و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد.
تهیونگ:این ساختمون طبقه ی اولش سالمه. ایییی! میرم اونجا. امیدوارم حوله و قرص و اب داشته باشن...فقط امیدوارم امگام کمکم کنه.
هیونسو: میخوای من بیام کمکت؟
تهیونگ: نه فقط لط- اههه! لطفا مراقب بچه ها باش اونا حرفت رو گوش میدن.
لبش رو از درد گاز گرفت و اشک ریخت؛ برای همه چی اشک ریخت...
برای از بین رفتن شهری که عاشقش بود، خونه ای که با زحمت خریده بودنش و حالا نمیدونست چه وضعی داره.
بچه ای که سرنوشتش معلوم نبود، الفایی که خبری ازش نداشت و بچه هایی که نمیدونستن قراره چه بلایی سرشون بیاد و توی عالم کودکی برای تسلی دادن به همدیگه، شعر میخوندن.
خورشید وسط اسمون بود اما هوا هنوزم سرد بود؛ دقیقه به دقیقه دردش بدتر و نفس گیر تر میشد .
تهیونگ:اگه- آه... بخوام برم اونجا باید بتونم راه ب-برم..
حدس میزد اگه بیشتر بمونه راه رفتن اینقدر براش سخت میشه که نتونه حتی تا بالای پله ها خودشو برسونه. کیفی که لباسای خودش و الفاش توش بودن رو برداشت و بعد از گذاشتن قرصاش و یه بسته از بیسکوییت و بطری اب داخلش، روی پاهای لرزونش ایستاد و بچه هارو صدا کرد.
تهیونگ: خوشکلای من..من- آه... باید برم نی نی رو به دنیا بیارم. آههههه! شما بچه های خوبی باشید و بیش هیونسو شی بمونید. م-من ز-زود برمیگردم.
نفس نفس میزد و سعی میکرد تا جای ممکن حرفاش رو سریع بزنه؛ همین الانش هم درد زایمان رو احساس میکرد.
مینهو: ماما...!
ترسیده مادرش رو صدا کرد و خودش رو به پاهای لرزونش مالوند.
YOU ARE READING
my moon
WerewolfComplete خلاصه: چیشد که این بلا سر زندگیش اومد؟ خودشم نمیدونست...انرژی نداشت؛ حتی دیگه نمیتونست داد بزنه و گریه کنه. مینهو هیچوقت اینقدرغمگین و بی روح نبود. هیونا هیچوقت اینقدر ترسیده و نااروم نبود. تهیونگ...هیچوقت اینقدر ناامید نبود. وضعیت:تمام شده...