هری سر تا پای زن رو با نگاهش بررسی کرد. طبق گفته زین ۴۲ ساله بود ولی بیشتر میزد. اون با استرس روی کاناپه نشست و گفت : مطمئنید کسی تعقیبتون نکرد یا مشکلی برای من پیش نمیاد ؟
هری : فقط ، حرف بزن .
زن : من باید از ریسک کاری که میکنم مطمئن باشم.
زین میدونست هری صبر نداره پس به زن گفت : خانم براون تضمین میکنم کسی خبردار نمیشه و مشکلی براتون پیش نمیاد. لطفا بهمون هرچیزی میدونید رو بگید.
با اینکه خانم براون تردید داشت ولی به زین اعتماد کرده بود . پس شروع کرد.
_ دو سال پیش از طرف دزموند استایلز استخدام شدم تا پرستاری بچه هایی که به سرپرستی گرفته بود رو به عهده بگیرم. البته جز من چند نفر دیگه هم بودن.
هری به جمله سرپرستی گرفتن بچه ها پوزخند زد.
_ من فقط پنج تا از اون بچه هارو خوب میشناختم چون بیشتر اطرافشون بودم. سه تاشون اوایل نوجوانی رو سپری میکردن.
هری : یالا برو سر اصل مطلب .
هری با بی قراری و کمی عصبانیت که بخشی از وجودش بود گوشیش رو سمت زن گرفت.
هری: اینم جزوشون بود ؟تو دقیقا کجا از اون بچه ها پرستاری کردی ؟
_ نمیتونم بگم.
خانم براون بدون لحظه ای مکث گفت . داشت شروع میکرد به عصبانی کردن هری.
هری : فکرکردی اومدیم اینجا عید دیدنی ؟ یا پول بیشتر میخوای تا اون دهن بفاک رفتت رو باز کنی و حرف بزنی ؟
_ اصلا باهاشون چیکار داری؟ هیچ وقت دستت به چیزای مخفی استایلز نمیرسه.
_ تو اینجا نمیگی من میتونم چیکار کنم چیکار نکنم . درضمن مطمئن باش پسر همیشه از پدرش یه قدم جلوتره. حالا هم حرف میزنی یا به یه روش دیگه به حرف بیارمت.
زن بیچاره بخاطر گیر افتادن بین استایلز ها ناله ای کرد. آخرش از سر ناچاری و البته از ترس هری به حرف اومد.
_ تو دانکستر . آخرین بار همون دو سال پیش ، تو یه آزمایشگاه تو دانکستر بودن.
زین : آدرس ؟
بعد از اینکه اطلاعات کافی رو از اون زن گرفتن زین یه چک با مبلغ زیادتر به زن داد تا خفه خون بگیره و از خونش خارج شدن.
_ حالا چیکار میکنی هری ؟
_ میریم اونجا دیگه.
_ هری ، مطمئنی میخوای این بارم خودت بری؟ بزار لیام حلش میکنه.
هری برگشت سمت زین و بی تفاوت نگاش کرد. چرا آدمای اطرافش اصن نمیشناسنش؟
_ واقعا زین ؟ اینو از من می پرسی ؟
YOU ARE READING
His Secret
Fanfictionلویی باز جسارت به خرج داد ، این بار با دو دستش صورت هری رو قاب گرفت. لویی : تاریکی کل وجودتو گرفته هری . بزار من خورشیدت باشم. هری: من یه خورشید دارم فقط گمش کردم. لویی قلبش شکست. چرا هیج جوره نمیتونست هری رو راضی کنه . چرا کمکی ازش بر نمیومد ؟ دیگه...