part 34

1.5K 201 44
                                    

چنل تلگرام

@SKZ-8Some +18





با ورود یونگهون به اتاق ، از روی صندلی کنار تخت بلند شد و به سمتش دوید .
نگران شده لب زد : چطور بود ؟ حال فلیکس چطوره ؟
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت : حالش خوبه و عمل کاملا موفق بود .. الان توی ریکاوریه .. مجبور شدیم بی هوشی کامل انجام بدیم چون همش فشارش نامیزون می شد .
اهی از سر اسودگی کشید و گفت : ممنون .
سری تکون داد و لب زد : من فعلا می رم . الان فلیکس رو میارن .. اگر دردش خیلی زیاد بود حتما بهم زنگ بزن هیونجین .
لبخندی زد و گفت : اوکی .. مرسی .
یونگهون هم متقابلا لبخندی زد و خواست از اتاق خارج بشه که در اتاق باز شد و فلیکس رو که روی تخت هنوز بی هوش بود ، وارد اتاق کردن .
هیونجین با عجله به طرفش دوید و پرستار ها مجبور شدن تخت رو نگه دارن .
خم شد و دستش رو توی موهای فلیکس کرد و گفت : سلام عزیزم .
با شنیدن صدای هیونجین ، تکونی خورد و سرش رو به سمتش برگردوند .نگاه خمارش رو بهش داد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد .
با لبخند بوسه ای روی پیشونی معشوقش گذاشت و جدا شد تا پرستار ها به کارشون برسن .
یونگهون که فرصت رو مناسب دید برای چکاپ فلیکس ، موند تا پرستار ها کارشون رو تمام کنن و فلیکس رو روی تخت بذارن .
بعد از اتمام کارشون ، از اتاق خارج شدن و فلیکس و هیونجین و یونگهون رو تنها گذاشتن .
هیونجین اروم سر فلیکس رو گرفت و جا به جاش کرد تا گردنش درد نگیره . سپس پتو رو روی کل بدنش انداخت و روی صندلی کنارش نشست .
چشم های بسته ی فلیکس و لبای سفیدش نشون از خماری بیش از حدش در اثر بی هوشی می داد .
یونگهون به طرف دیگه ی تخت جایی که زخم وجود داشت رفت و پتو رو اروم کنار زد .
پیراهن فلیکس رو بالا داد تا زخمش رو چک کنه که یک وقت خونریزی نداشته باشه .
با اطمینان از نبودن مشکلی ، پیراهن فلیکس رو پایین کشید و لحاف رو بالا .
خطاب به هیونجین که دست فلیکس رو توی دست گرفته بود و می بوسید ، لب زد : من دیگه می رم .. خیلی حواست بهش باشه .
سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد و دوستش رو تا زمان خروج از اتاق همراهی کرد .
با رفتن یونگهون ، در رو بست و دوباره به سمت صندلی رفت و روش نشست .
نمی دونست چقدر گذشته ولی با حس خشک شدن گردن و کمرش ، متوجه شد زمان از دستش در رفته .
از روی صندلی بلند شد و به سمت بوفه ی بیمارستان رفت .
ابمیوه و کیکی برداشت و بلافاصله به سمت اتاق رفت .
ابمیوه و کیک رو روی میز گذاشت و دوباره به فلیکس نگاه کرد .
هنوز چشماش بسته بود و سینه اش به ارومی بالا و پایین می شد .
لبخندی زد و پیشونی فلیکسش رو بوسید و به سمت میز رفت .
کیک و ابمیوه رو خورد و با حس سیری اهی کشید و سرش رو به سمت سقف گرفت که صدای ناله ی فلیکس توجهش رو جلب کرد .
با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت .
دستش رو روی بالشت و بالای سر فلیکس گذاشت و خم شد و لب زد : سلام عزیزم ... سلام زندگی من .. بهوش اومدی ؟
فلیکس به سختی لبخندی زد و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود هیونجینا .
لبخند دندون نمایی زد و گفت : منم همینطور عزیزم .. خوبی ؟ درد نداری ؟
سرش رو تکون داد و لب زد : خوبم .. نه هنوز درد ندارم .
خم تر شد و بوسه ای روی پیشونی و سپس هر دو چشم فلیکس زد و گفت : خوبه ... سردت نیست ؟ گرسنه چی ؟ یونگهون گفت باید حتما یه چیزی بخوری .
دست هیونجین رو که کنار دست خودش بود گرفت و بالا اورد و بوسه ی بی جونی روش زد و گفت : نه خوبه عزیزم .. گرسنه که نیستم ولی یه چیز بیار بخورم لطفا .
متقابلا دست فلیکس رو که توی دستش بود گرفت و به لباش چسبوند .
سه تا بوسه روش زد و گفت : الان به پرستار می گم ببینم چی برات خوبه .. چیزی هست که دلت بخواد بخوری ؟
لب زد : کیمباپ دلم می خواد .
اخمی کرد و گفت : این که غذا نمیشه ..
فلیکس لبخند خسته ای زد و سرش رو به طرف پنجره برگردوند و با دیدن اسمون که رو به تاریکی می رفت ، لب زد : هیونجین .. ساعت چنده ؟
دستش رو بالا اورد و به ساعت مچیش نگاه کرد و لب زد : 7 .
متعجب گفت : یکم زیادی نخوابیدم ؟
خنده ی ریزی کرد و لب زد : از زیادم زیاد تر خوابیدی ..
با اتمام حرفش و گوش دادن به خنده های دلنواز فلیکس ، کیف پولش رو از روی میز برداشت و همانطور که به سمت در می رفت لب زد : من برم غذا بخرم .. زود میام .. به پرستار می گم بیاد بهت سر بزنه .
با لبخند سری تکون داد و با خروج هیونجین سعی کرد روی تخت جا به جا بشه که موفق نشد .
با تیر کشیدن یک دفعه ای زخمش ، اهی کشید و سعی کرد دیگه تکون نخوره .
بعد از چند دقیقه ، پرستاری وارد اتاق شد .
فلیکس نگاهی به زن مسنی که داشت با لبخند به سمتش می اومد کرد و متقابلا لبخندی زد .
با رسیدن به تخت ، خطاب به فلیکس لب زد : خب .. حال بیمار ما چطوره ؟
فلیکس لبخندی زد ولی سریع اخم جاش رو گرفت چرا که زن داشت انژیوکت رو از دستش بیرون می کشید .
پرستار با دیدن فلیکس که اخم کرده بود ، لبخندی زد و چسبی روی دستش زد و گفت : حالت خوبه ؟ درد نداری ؟
سعی کرد لبخندی بزنه : چرا .. حس می کنم تازه داره دردش شروع می شه .
پرستار با همون حالت چهره  به زخم نگاه کرد و لب زد : پانسمانت رو موقعی که خواب بودی عوض کردم .. الان یکم خونی شده باید عوضش کنم .. درداش برای شما دیر شروع شده .. پسر خودمم مثل شما این عمل رو انجام داده ولی درد اون یک هفته ای تموم شد .. امیدوارم مال شما هم همینقدر زود تموم شه .. اگر بافت بدن و تغذیه ات خوب باشه زود خوب میشی عزیزم .
لبخند خسته ای زد و گفت : الان پسرتون بچه داره ؟
پرستار اروم چسب روی زخم فلیکس رو در اومد و همانطور که شروع به پانسمان کرد لب زد : اره .. یه دختر داره .. پنج سالشه .
با خوشحالی گفت : خیلی براش خوشحالم.. امیدوارم بچه اش توی عشق و سلامت بزرگ بشه .
پرستار اهی کشید و لب زد : متاسفانه پدر بچه پسرم رو ول کرد .
ناراحت شده لبخندش رو خورد و گفت : چرا ؟
پرستار دوباره چسب رو به بدن تمیز شده ی فلیکس چسبوند و اهرم رو چرخوند تا کمی به حالت نشسته در بیاد : پسرم .. دوست نداشت بچه دار بشه .. ولی دوست پسرش عاشق بچه بود ..
اخمی کرد و با یاد اوری حرف های جونگین که خیلی شباهت به حرف های پیر زن داشت لب زد : ببخشید اسم پسرتون چیه ؟ یکی از دوست های منم همچین اتفاقی براش افتاده .
با لبخند گفت : اسمش جونگینه .. یانگ جونگین .. اسم دخترشم ناراست .
فلیکس خوشحال لب زد : دوستمه که ...
پرستار متعجب لب زد : جدی ؟
سری تکون داد و خواست حرفی بزنه که هیونجین در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
فلیکس با ذوق گفت : هیون ؟
همونطور که غذا ها روی میز می ذاشت ، با لبخند گفت : جونم ؟
فلیکس با همون حالت ادامه داد : ایشون مامان جونگین هستن .
با شنیدن این حرف ، لبخند از لباش رفت و دستاش از کار افتاد .
اخمی وسط پیشونیش نشست .
نگاهی به پیرزن انداخت و گفت : از این به بعد دیگه به این اتاق نیا .
فلیکس با اخم گفت : چی داری می گی ؟
سپس نگاهش رو به پرستار که لبخند از لباش رفته بود داد و گفت : متاسفم .. همسرم یکم ادم تندیه .. لطفا بیایید .. و در رابطه با جونگین ، میشه بگید بیاد پیشم ؟
پرستار ناراحت شده سری تکون داد و گفت : حتما .. من دیگه با اجازتون می رم .
هیونجین تموم مدتی که مادر جونگین داشت به سمت در می رفت با چشم های عصبی و به خون نشسته نگاهش می کرد .
با بسته شدن در ، فلیکس اخمی کرد و لب زد : هیونجین این چه طرز رفتاره ؟
به سمت فلیکس برگشت و گفت : وقته غذا خوردنه .
فلیکس عصبی شده از رفتار های متضاد هیونجین لب زد : چرا اینطوری رفتار می کنی ؟ دوباره شروع شد ؟
لبخندی زد و چاپستیک ها رو از هم باز کرد و لب زد : نه نگران نباش عزیزم .. دیگه شروع نمی شه .. ببخشید تعادلم رو از دست دادم .
با اتمام حرفش رو صندلی نشست و یک تیکه از کیمباپ رو برداشت و به سمت دهن فلیکس برد .
فلیکس اروم دهنش رو باز کرد و اون غذای لذیذ رو وارد دهنش کرد .
لبخندی زد و برنجی که گوشه ی لب فلیکس جا مونده بود رو برداشت و خوردش .
سپس تیکه ی دیگه ای برداشت و خودش خورد .
فلیکس با حس درد ، اهی کشید و دستش رو روی شکمش گذاشت .
نگران شده دست از جویدن برداشت و روی صندلی نیم خیز شد : چی شد ؟ خوبی ؟
غذای توی دهنش رو قورت داد و گفت : فکر کنم دردم داره شروع می شه .
نگران شده موبایلش رو از توی جیبش در اورد و گفت : الان زنگ می زنم به یونگهون .
خنده ای بخاطر هول شدن هیونجین کرد و باعث شد شکمش تیر بکشه .
پس لبخندش رو خورد و گفت : بشین هیونجین ... بزار تا یکم حالم خوبه غذا بخورم .
با اخم از روی نگرانی لب زد : زنگ بزنم یونگهون بیاد .. یه مسکنی چیزی .
فلیکس دوباره حرفش رو تکرار کرد : الان خوبم هیون .. بیا غذا بخوریم .
موبایلش رو روی میز گذاشت و گفت : مطمئنی خوبی ؟
چرا دروغ ؟ درد داشت ولی دلش نمی اومد هیونجین رو نگران کنه پس گفت : اره عزیزم .
هیونجین کمی با مکث نگاهش رو از فلیکس که با لبخند نگاهش می کرد ، گرفت و کیمباپ برداشت و دهن عشقش کرد .
.
.
ساعت از دوازده گذشته بود که دستشوییش گرفت .
خطاب به هیونجین لب زد : هیونجین دستشویی دارم .
از روی تخت کنار تخت فلیکس بلند شد و دمپایی هاشو پوشید و به سمتش رفت .
یونگهون قبلا بهش پیام داده بود و راجب چطور دستشویی کردن و غذا خوردن باهاش حرف زده بود .
اروم دست فلیکس رو گرفت و گفت : می تونی بشینی ؟
فلیکس سری تکون داد و لب زد : سعی می کنم .
با اتمام حرفش به زور نیم خیزش شد و دقیقا وسط راه که از درد اشک توی چشماش جمع شده بود ، خواست بیوفته که هیونجین دستش رو دور کمرش حلقه کرد و کمکش کرد تا بشینه .
با نشستن فلیکس ، پاهاش رو اروم از لبه ی تخت اویزون کرد و خواست کمکش کنه تا بلند شه که دست فلیکس روی دستش نشست .. با گریه لب زد : صبر کن هیون ..
اخمی از نگرانی کرد و ضربان قلبش تند شد .
با انگشت شست اشک های باریده از چشم های فلیکس رو کنار زد و گفت : درد داری ؟
اب بینیش رو بالا کشید و همزمان اشکی ریخت .. سرش رو بالا و پایین کرد و سعی کرد زود تر بلند بشه تا از این درد کذایی راحت بشه .
هیونجین که تقلاش رو دید ، دستاش رو زیر بغل های فلیکس گذاشت و اروم بلندش کرد .
فلیکس با درد جیغ کوتاه و ارومی کشید و سرش رو روی سینه ی هیونجین گذاشت و با هر دوتا دست سرشونه های پیراهنش رو توی مشت فشرد .
هقی زد و شروع به گریه کردن کرد .
هیونجین سری از تاسف و غم تکون داد و دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و توی بغل گرفتش .
توی فکر این بود که برای فلیکس ویلچر بیاره ولی یونگهون بهش گفته بود باید در روز ده دقیقه پیاده روی داشته باشه تا روده هاش به درستی کار کنن واسه همین منصرف شد .
سه دقیقه توی همین حالت مونده بودن و فلیکس گریه می کرد تا اینکه یکم از دردش کم شد .
سرش رو از روی شونه ی هیونجین برداشت و گفت : بریم .
با پشت دست صورت کاملا خیس فلیکس و سینه ها و گردنش رو خشک کرد و گفت : بریم عزیزم .
با قدم های خیلی خیلی اروم و محتاط به سمت دستشویی رفتن .
هیونجین در رو باز کرد و فلیکس رو اروم وارد دستشویی کرد .
فلیکس که دوباره دردش شدت گرفته بود ، هقی زد و با کمک هیونجین روی توالت نشست تا کارش رو انجام بده .
هیونجین هم بدون توجه به حسی به اسم خجالت ، رو به روش ایستاد و مدام چشم های خیسش رو پاک می کرد چرا که اصلا طاقت گریه هاش رو نداشت .
با اتمام کارش ، هیونجین شیر اب رو برداشت و شستش و به سمت رو شو رفت .
دستاش رو شست و دوباره به سمت فلیکس رفت و وقتی دید داره تلاش می کنه تا بلند شه ، سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و توی بلند شدن کمکش کرد و به سمت رو شو رفت .
فلیکس اروم دستاش رو شست و خواست شیر اب رو ببنده که هیونجین دستش رو زیر اب گرفت و صورت فلیکس رو باهاش شست .
سپس اب رو بست و همراه با هم از اتاقک سرامیکی خارج شدن .
با قدم های اروم به سمت تخت رفتن . فلیکس به سمت هیونجین برگشت تا راحت روی تخت بشینه ولی نتونست .
هقی از درد زد و با گریه لب زد : نمی تونم ... درد دارم .. هق هق .
اب دهنش رو قورت داد تا بغض رو مخفی کنه .
بلند کردن فلیکس هیچ کاری براش نداشت ..
گور بابای حرف یونگهون وقتی فلیکسش این همه داشت زجر می کشید .
دستاش رو زیر باسن فلیکس گذاشت و اروم و با احتیاط بلندش کرد و روی تخت گذاشتش .
پاهای فلیکس رو گرفت و بعد از در اوردن دمپایی هاش ، روی تخت قرار داد و سرش رو روی بالشت تنظیم کرد .
نمی دونست چرا ولی حتی برای یه لحظه هم دردش قطع نمی شد .
هیونجین روی تخت خودش که چسبیده به تخت فلیکس بود خزید و نگاهش رو به فلیکس که هق می زد داد .
اینطور نمی شد .. نمیتونست ذره ذره اب شدن عشقش رو ببینه .
برای دومین بار از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
فلیکس از درد مدام لب پایینش رو گاز می گرفت . ملافه رو توی دستش مشت می کرد و هق می زد و اشک می ریخت .
بعد از چند لحظه ی کوتاه ، هیونجین با مامان جونگین وارد اتاق شدن .
مامان جونگین لبخندی زد و گفت : دردات شروع شده عزیزم ؟
فلیکس جوابی نداد و فقط گریه کرد . پیر زن لبخندی زد و سرم رو به گیره وصل کرد و سوزن رو توی دست فلیکس وارد کرد و لب زد : این سرم حالت رو بهتر می کنه .
با اتمام حرفش ، چسب رو روی سوزن زد و سرم رو باز کرد و سرعتش رو تنظیم کرد .
به سمت هیونجین برگشت و لب زد : این سرم هم خواب اوره و هم دردش رو کم می کنه .. ضرری نداره براش پس نیازی به نگرانی نیست ..
دیگه غذا های بیرون و بیمارستان رو براش نخر بخاطر ادویه نفاخ می شن و اذیتش می کنن .. من از این به بعد براش غذا درست می کنم و میارم ..
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : ممنون ..
و بعد از کمی مکث لب زد : بابت رفتار عصرم متاسفم .
پرستار لبخندی زد و گفت : مشکلی نیست پسرم .
دوباره نگاهش رو به سرم فلیکس داد تا چکش کنه که دید همه چیز درست و سرجاشه .
لبخندی به هیونجین زد و از اتاق خارج شد .
هیونجین چراغ رو خاموش کرد و پرده رو کشید تا نور ماه اتاق رو روشن کنه .
هوای اتاق سرد شده بود پس شوفاژ رو بیشتر کرد و بعد از تمام شدن کارهاش ، روی تخت کنار فلیکس که کمی اروم شده و به خواب رفته بود نشست .
اروم خم شد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و لب زد : ببین چی کار کردی با خودت .
هوفی کشید و موبایلش رو برداشت و روی تخت دراز کشید .
نمی تونست بخوابه چون باید حواسش به سرم فلیکس می بود . پس گوشی رو روشن کرد و وارد گالریش شد .
از موقعی که فلیکس گوشیش رو شکونده بود و گوشی جدید خریده بود فقط عکس های فلیکس توی گالریش بود .
با دیدن عکسی از فلیکس که با لبخند داشت به گل های توی باغ نگاه می کرد ، لبخندی زد و چند عکس دیگه رو جلو زد تا اینکه به اون چیزی که نباید رسید .
فلیکس پشت به دوربین با بدنی کاملا برهنه ایستاده بود و دستاش رو دور سینه های حلقه کرده بود و سرش رو کمی به سمت دور بین کج کرده بود .
برای یه لحظه نگاهش روی باسن فلیکس ثابت شد .
با حس نبض زدن عضوش و تند شدن نفس هاش ، به سرعت از گالری خارج شد و موبایلش رو روی میز گذاشت .
نگاهی به فلیکس انداخت و لب زد : دعا کن اون شونزده رو نرسه فلیکس .
نفس عمیقی کشید و از توی پارچ ابی برای خودش ریخت و خورد تا یکم اروم بشه .
طعمه دقیقا کنارش خوابیده بود ولی نمی تونست بهش نزدیک بشه و این به شدت عذابش می داد .
لیوان رو پایین گذاشت و به سرم که داشت تموم میشد نگاه کرد .
خواست از روی تخت بلند شه و به سمت ایستگاه پرستاری بره که در اروم باز شد و مامان جونگین وارد شد .
با لبخند به هیونجین که هنوز بیدار بود نگاه کرد و بدون هیچ حرفی سرم رو از دست فلیکس خارج کرد و از اتاق خارج شد .
دوباره روی تخت دراز کشید و اینبار تا جایی که می تونست به فلیکس نزدیک شد .
حس می کرد اگر بوی موهای فلیکس زیر بینیش نباشه خوابش نمی بره .
خیلی اروم دستش رو زیر گردن فلیکس فرو برد و چشماش رو بست و خوابید .
.
.

(7 صبح )
با حس درد شدیدی توی شکمش از خواب پرید .دلش رو گرفت و چشم هاش رو روی هم فشار داد و اهی کشید و اشکی ریخت .
نگاهش رو به هیونجین که کنارش خوابیده بود داد . دستای لرزونش رو روی لباسش گذاشت و از درد دستش رو مشت کرد و لب زد : هیون ..هی .. هیونجین ..
با ترس و وحشت چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به فلیکس داد .
به ارنجش تکیه داد و با چشم هایی که به زور باز می شدن لب زد : جونم ؟
هقی زد و گفت : درد .. درد دارم .. هق هق .. خواهش میکنم کمکم کن .. هق هق .
هوفی کشید و گفت : کجات درد می کنه عزیزم ؟
به زور لب زد : شکمم .. شکمم درد می کنه .. هق هق .
اخمی کرد . خم شد بوسه ای روی پیشونی فلیکس زد و دوباره دراز کشید ولی اینبار سرش رو روی بالشت فلیکس گذاشت .
می دونست این ها همه طبیعین و کیسه داره توی بدنش تشکیل می شه .
بوسه ای روی شقیقه ی خیس فلیکس گذاشت و گفت : فرض کن فلیکس .. فرض کن که الان کاملا حالت خوبه خوب شده .. فرض کن الان بارداری باشی و من با اون شکم بزرگ بغلت کنم و از پله ببرمت بالا .. یا بیام خونه و تو پنگوئنی بیای سمتم .. یا زمانی که به دنیا اومدنش رسیده باشه .. اونموقع هم مثل الان باید توی بیمارستان باشیم با این تفاوت که بچمون بین دستامون یا توی بغلمونه .
فلیکس خواه نا خواه با این حرف ها و دست هیونجین که توی موهاش بود ، اروم شد و دردش رو فراموش کرد .
چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه که کاملا هم موفق شد چرا که وقتی هیونجین داشت درباره ی لباس های بچه حرف می زد ، چشم هاش سنگین شد و خوابید .
با منظم شدن نفس های فلیکس و نشنیدن صدای هق هقش، سرش رو بلند کرد و به چشم های بسته و دهن نیمه بازش نگاه کرد .
اهی کشید و چشماش رو محکم روی هم فشرد و سرش رو روی بالشت گذاشت .
برای اولین بار توی عمرش  ارزو کرد که کاش جیهون مرده بود تا فلیکسش اینقدر درد تحمل کنه .
*********************************************************************************************************های های .
اینم از پارت 34 .
ووت و نظر برای طلسم خیلی کمه نسبت به قبلا  اگر همین روند پیش بره ، اپش برای دو هفته متوقف می شه .
شرط برای اپ پارت بعد ۵/۸کا
ووت فراموش نشه و نظر .
مرسی که دوسش دارید و دنبالش می کنید .

طلسم انتقام (Spell revenge) فصل اول[کامل شده]Where stories live. Discover now