part 42

1.4K 167 12
                                    

از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقی که چان توش بود رفت .
اروم در رو باز کرد و با دیدن همسرش که با یک عینک مطالعه روی چشمش داشت با لپتاپش کار می کرد ، لبخندی زد و اروم بهش نزدیک شد .
دستاش رو دور گردن چان حلقه کرد و بوسه ای روی گردنش گذاشت و گفت : چرا یکم به خودت استراحت نمی دی ؟
دستش رو از روی صفحه کیبورد برداشت و اهی کشید .
بوسه ای روی هر دوتا دست سونگمین گذاشت و گفت : این قرار داد خیلی مهمه و حتما باید بسته بشه .. هیونجین گند زده به شراکت با شرکت W و رییس بانگ به شدت ناراحته از این موضوع .
سری تکون داد و گفت : فردا باید بری برای قرار داد ؟
چان اوهومی گفت و دوباره دست سونگمین رو بوسید و گفت : تو بخواب عزیزم .. اینطور اذیت میشی شاید فردا دیر برگردم خونه .
سونگمین با ناراحتی و لب هایی اویزون لب زد : یعنی برای ناهار پیشم نیستی ؟
سری تکون داد و گفت : فکر نکنم بتونم خودم رو برسونم اگر تا ساعت یک نیومدم تو حتما بخور باشه ؟
دلش از اینهمه نگرانی چان ضعف کرد .
لبخندی زد و بوسه ای روی گونه ی چان زد و گفت : شب بخیر .
چان با لبخند سرش رو برگردوند و لبای سونگمین رو بوسید و لب زد : شبت بخیر عزیزدلم .
با خروج سونگمین از اتاق و بسته شدن در ، اهی کشید و سرش رو بین دوتا دستش گرفت .. چطور میتونست به سونگمین بگه که فردا قراره دختر بنگ رو ملاقات کنه ؟ اگر بخاطر این قرار داد لعنتی نبود به هیچ وجه حاضر به همکاری با اون دختر نمیشد ولی نمیتونست قرار رو کنسل کنه چرا که بیشتر از نصف بودجه ی شرکت متعلق به شرکت بانگ بود .
.
.
ماه خیلی زود جاش رو به خورشید داد .
بخاطر تشعشعات اذیت کننده ی خورشید از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت .
عقربه های ساعت ، 11:30 دقیقه رو نشون میدادن .
نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست .
چان خیلی وقت پیش از خونه رفته بود و سونگمین این رو خوب میدونست پس اروم لحاف رو کنار زد و به سمت سرویس رفت .
دست و صورتش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد و به سمت اشپزخونه رفت .
ایستاده نونی از توی سبد در اورد و کمی نوتلا بهش مالید و همانطور که به سمت اتاق میرفت گازی از گوشه اش گرفت و از مزه ی خوب نوتلا حظ کرد .
با اتمام نونش ، به سمت کمد مشترک خودش و همسرش رفت و شلوار لی جذب مشکی و پیراهن سفید و پالتوی چرم مشکی برداشت و روی تخت انداخت .
پیراهنش رو از سر رد کرد و زیر بعل های سفیدش رو بو کرد و وقتی از تمیزیش مطمئن شد ، پیراهن بیرونی اش را تن کرد و دونه دونه دکمه هاش رو بست و سپس دست به کمر کشی شلوارش برد و از پاهاش در اورد و شلوار جذب رو جایگزین کرد .
بعد از اون به سمت دراور زفت و برسش رو برداشت و موهاش رو شونه کرد و کمی بالم لب توت فرنگی به لبای نرمش زد و بعد از برداشتن پالتوش ، از اتاق بیرون زد .
از روی اپن موبایلش رو برداشت و بعد از برداشتن سوییچ ماشینش ، کفشای اسپرت سفیدش و تمیزش رو پوشید و از خونه خارج شد .
وقتی به رستوران مورد علاقه ی خودش و چان رسید ، ماشین رو کنار جدول پارک کرد و ازش خارج شد و وارد رستوران شد .
دوتا پیتزای قارچ و مرغ سفارش داد و بعد از تحویل گرفتنشون با خوش رویی تشکر کرد و از رستوران بیرون زد .
بلافاصله سوار ماشینش شد و به طرف شرکت چان حرکت کرد .
میدونست همسرش تا الان حسابی گرسنه است و مطمئنن اونقدر مشغول کارش هست که اهمیتی به صدای شکمش نده .
وقتی به شرکت رسید ، ماشین رو پارک کرد و همزمان با دختری که ظرف غذایی در دست داشت و بسیار متین و با وقار و البته مغرور راه می رفت ، وارد شرکت شد .
دخترک جوری راه می رفت که انگار همسر رییس این شرکته و حتی بدون اجازه گرفتن از منشی وارد اسانسور مخصوص چان شد و همین موضوع باعث شد اخمی بین ابرو های سونگمین بشینه .
بیخیالانه ابرویی بالا داد و منتظر پایین اومدن اسانسوری که دختر واردش شده بود شد و طولی نکشید که درهای اتاقک فلزی رو به روش باز کرد .
اروم وارد اتاقک شد و لبخندی زیبا رو روی لباش نشوند تا خستگی همسرش رو با چهره ی ارومش ، رفع کنه .
با ایستادن اسانسور و باز شدن درها به دو طرف ، ازش خارج شد و به طرف اتاق چان رفت .
منشی با دیدن سونگمین لبخندی زد و گفت : سلام اقای بنگ .. یک لحظه صبر کنید تا بگم اومدید .
سونگمین با عجله دست ازادش رو توی هوا تکون داد و گفت : نه میخوام سوپرایزش کنم .
دخترک لب باز کرد تا بگه که کسه دیگه ای داخله ولی سونگمین زود تر عمل کرد و بدون در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست .
سرش رو بالا اورد و گفت : سل ..
ولی با دیدن صحنه ی رو به روش ، هر دوتا جعبه ی پیتزا و نوشابه ها از دستش افتادن و صدای بدی توی اتاق ایجاد شد .
چان که تازه متوجه حضور سونگمین شده بود ، دختر رو از روی پاهاش هل داد و غذایی که وارد دهنش شده بود توسط اون شخص رو با عجله قورت داد و از روی صندلیش بلند شد .
باورش نمیشد ..
مردی که نزدیک هفت سال باهاش ازدواج کرده بود جلوی چشماش داشت بهش خیانت می کرد .
دستاش به شدت می لرزید و زبونش بند اومده و اشکاش یکی یکی از هم سبقت می گرفتن و پایین می ریختن .
چان با عذاب وجدانی شدید و چشمانی که دقیقا مثل سونگمین پر شده بود ، قدم های سستش رو به طرف سونگمین کشید و خواست لب باز کنه که اون دخترک احمق همه چیز رو خراب کرد : چانی عزیزم نگفته بودی دوستت قراره بیاد وگرنه یه موقع دیگه برات غذا می اوردم .
سونگمین درحین اشک ریختن ، لبخندی زد و گفت : فکر کنم شما اشتباه متوجه شدید خانم محترم .. من دوست اقای بنگ نیستم .. همسری هستم که تا یک ساعت دیگه هیچ نسبتی با ایشون نداره .
اخمی از حرف سونگمین کرد و گفت : چی داری میگی ؟
نگاهش رو به چان داد و گفت : اشتباه کردم چان .. اشتباه کردم که فکر می کردم دوستت دارم و دوسم داری .. هفت سال با تموم اشتباهاتت ساختم .. با نادیده گرفته شدنم بخاطر فلیکس با رها شدنم به خاطر کارای شرکتت .
و با دست به دخترک که با نیشخند مغرورانه ای داشت به سونگمین نگاه می کرد ، اشاره کرد .
چان دو قدم دیگه جلو اومد و خواست حرفی بزنه که سونگمین گفت : هیچی نگو .. نزار رفتن الانم با ناراحتی باشه .. در خواست طلاق رو می دم امیدوارم به موقع بیای توی دادگاه .. و .. هق .. و لطفا تا اون زمان برو پیش مامان و بابات .. چون من .. من پدر و مادری ندارم که برم سمتشون پس حداقل این یکار رو برام بکن .
چان نمی فهمید .. سونگمین چی داشت می گفت .. یعنی چی که در خواست طلاق می داد ؟
اصلا چرا نمیذاشت حرف بزنه ؟ چرا نمیذاشت دلیل این کار مسخره اش رو توضیح بده ؟
با پشت دست اشکش رو پاک کرد و گفت : سونگمین من برات توضیح می دم .. بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست .
با اتمام حرفش سونگمین خنده ی ریزی کرد و همزمان اشکی ریخت و لب زد : اگر با چشمای خودم ندیده بودم هیچ وقت قبول نمی کردم که همسرم .. چان من .. مرد زندگیم اینکار رو کرده باشه .
دست های لرزونش رو بالا اورد و نگاهش رو از چان گرفت و به حلقه ی توی دستش داد .
اروم حلقه رو در اورد و روی میز گذاشت و گفت : متاسفم چان ولی هیچ راهی به جز طلاق برام نذاشتی .
و بلافاصله عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد و در رو محکم کوبید .
منشی با دیدنش از روی صندلی بلند شد و نگاهش رو به چهره ی گریون پسر رو به روش داد .
سونگمین با لبخند احترامی گذاشت و لب زد : متاسفم بابت این شلوغی .
و با عجله از راه پله ها پایین دوید و از شرکت خارج شد .
جام کرده بود و حتی یک ثانیه هم نمی تونست نگاهش رو از حلقه ی براق روی میز بگیره .
چشماش مدام خیس می شد و نمی تونست سونگمینش رو بابت زود قضاوت کردن ، مواخذه کنه چرا مقصر تمام این اتفاقات خودش بود .
اروم خم شد و حلقه رو برداشت و توی جیبش گذاشت و به طرف دخترک برگشت .
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : برو به بابات بگو قرارداد ما فسخه ... اگر هیونجین بخاطر عشق یک ساله اش تونسته شرکتش رو نابود کنه چرا من بخاطر عشق 7 سالم نتونم ؟
دختر با اکراه پوزخندی زد و گفت : در جریانی که اگر با من ازدواج نکنی نصف بودجه ی شرکتت ..
با داد چان ترسیده عقب رفت و حرفش رو خورد : به جهننننم .. گمشو از این اتاق بیرون هرررزهه  ...
دخترک ترسیده با عجله کیفش رو برداشت و به طرف در اتاق دوید و ازش خارج شد .
چان با حرص نگاهش رو به ظرف غذای رو به روش داد و به سمتش رفت .
صدای پاشنه ی کفش های دخترک هنوزم به گوشش می رسید و نشون می داد که هنوز نرفته .
عصبی شده ظرف رو برداشت و به طرف در اتاق رفت .
وحشیانه دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد .
دخترک با دیدن چشم های قرمز چان ، بیشتر ترسید و با لکنت لب زد : دا .. داشتم می .. می رفتم .
پوزخندی زد و ظرف رو با تمام نیروش به طرف دختر پرت کرد و اگر جا خالی نداده بود توی سرش می شکست .
صدای شکستن ظرف همه ی کارمندان رو به طبقه ی بالا کشوند .
با لحنی اروم ولی عصبی لب زد : ظرف اشغالت رو یادت رفت .. امیدوارم دیگه نبینمت .. به بابای اشغالت هم بگو حتما ازش شکایت می کنم .
وقتی حرفاش تموم شد به طرف منشی رفت و گفت : همه ی این وسایل و اینا رو جمع کن و به اقای سانگ مدیر مالی شرکت بگو تمام پول شرکت پدر این عوضی رو بده .. من باید برم .. زنگ بزن به بابام بگو بیاد .
منشی سری تکون داد و رفتن چان رو نگاه کرد .
با عجله از شرکت خارج شد و سوار ماشینش شد .
از خودش بخاطر این کار مسخره متنفر شده بود .. مدام خودش رو سرزنش می کرد که چرا مثل هیونجین نتونسته نه بگه و گند بزنه به صورت دختر بانگ که الان سونگمینش عذاب نکشه .
اونقدر غرق افکارش بود که حتی نفهمید کی به خونه ی مشترکشون رسیده .
به محض اینکه توی پارکینگ پارک کرد ، ماشین سونگمین رو دید و خیالش از توی خونه بودنش راحت شد .
نفس عمیقی کشید و از ماشینش پیاده شد و با تمام توانی که از خودش سراغ داشت پله ها رو بالا دوید تا به در واحدشون رسید .
به محض دیدن در ضد سرقت ، کلید ها رو از جیبش خارج کرد و درون جا قفلی فرو کرد و طولی نکشید که در رو باز کرد .
بدون نگاه انداخت به خونه در رو پشت سرش بست و کفشاش رو در اورد .
وقتی به عقب برگشت تا همسرش رو صدا بزنه ، با صحنه ای مواجه شد که فکر می کرد خونه رو اشتباهی اومده .
سرامیک های سفید روی زمین پر از ظرف و شیشه شده بود و با مواد غذایی رنگین .. مبل ها هر کدوم یک طرف افتاده بودند و جای خالی یک نفر رو بازگو می کردن .
لیوان شیری از لبه ی میز اویزون شده بود و همچنان اون مایع سفید ازش خارج می شد و روی زمین می ریخت .
این باور که تمام اینها کار سونگمین باشه برای چان خیلی سخت بود .. چون همسر عزیزش پسری اروم و درحین حال به شدت تمیز بود و از این همهمه و کثیفی بی زاد بود .
با دهنی باز وسط سالن ایستاد که صدای هق هق شخصی رو زیر اپن اشپزخونه شنید .
این صدا مسلما صدای گریه های عشق چان بود .. چیکار کرده بود با این پسر ؟ چیکار کرده بود با همسر هفت ساله اش ؟
اب دهنش رو قورت داد تا بغضش رو پایین بفرسته و همزمان قدم های سستش رو به طرف اشپزخونه کشید .
وقتی به سونگمین رسید ، دید که روی زمین نشسته و هر دوتا ساق دست و مچاش و همچنین کف پاهاش ، خونیه و سرامیک های سفیدی که تا امروز صبح از تمیزی برق می زدن ، الان به رنگ خون در اومده بودن .
چشماش از شدت تعجب نزدیک بود از حدقه در بیان و اشکاش یه لحظه هم مهلت نفس کشیدن بهش نمی دادن .
اروم لب زد : چی .. چیکار کردی با خودت ؟
اروم سرش رو بالا اورد و گفت : اوه اومدی ؟ متاسفم دستم خورد به شیشه ها و خونه اینطوری بهم ریخت .. الان تمیزشون می کنم .
و خواست از روی زمین بلند بشه که چان شونه هاش رو گرفت و گفت : چرا اینکار رو با خودت کردی ؟
با چشم های خیس لبخندی زد و گفت : حتما گرسنه ای الان برات غذا درست میکنم .. بهت قول میدم از غذای اون دختر خوشمزه تر باشه .
و دوباره خواست بلند بشه که چان شونه هاش رو گرفت و با گریه لب زد : ازم ناراحتی ؟ واسه همینه که هیچی بهم نمیگی ؟ چرا به جای زدن خودت منو نمی زنی سونگمین ؟ چرا به جای به هم ریختن خونه نیومدی یه سیلی بزنی توی گوشم و بگی ازم ناراحت و دلخوری ؟ چرا جوری رفتار می کنی که از عذاب وجدان خود کشی کنم ؟ حرف بزن .. خودت رو خالی کن .. منو بزن .. بهت قول میدم حتی یه سانت هم تکون نخورم .
با پایان یافتن حرفای همسرش ، سرش رو بالا اورد و با حالتی داغون و موهای بهم ریخته و صورتی خیس و چشمایی سرخ لب زد : چرا ؟ چرا باید بیام شرکت و ببینم یه دختر توی بغلت نشسته ؟ تو از اول گی نبودی چان و اینو قببل از رابطه همیشه به من می گفتی ... الان دوست داری با یه دختر رابطه داشته باشی ؟ اره حقم داری هر چی نباشه الان داری می ری توی سی و دو سالگی و هنوز بچه ای از خودت نداری .. چرا چون همسرت یه مرده که نمیتونه باردار بشه .. می خوای منو ول کنی بری با اون دختره چون پول داره و خانواده داره ولی من ندارم و از اولش یه یتیم بدبخت بودم که اگر پدر و مادر تو نبودن تا الان مرده بودم .. از من خسته شدی چون هر سری که می خواییم با هم بخوابیم باید روان کننده استفاده کنیم ولی اگر بخوای با اون دختر باشی نیازی به روان کننده نداری .. نیازی به کاندوم نداری .. اون همه چیز داره ولی من ندارم .. اون چهره ی خانومانه و زیبا داره من ندارم .. اندام ظریفی که دل هر مرد استریتی رو میبره داره ولی من ندارم .. واقعا دلیلی نیست که من از اون برتری داشته باشم ..هق هق .
کمی مکث کرد و توی چشمای چان که با گریه بهش نگاه می کرد خیره شد و گفت : لطفا حداقل بزار یکم غرورم رو حفظ کنم .. بزار من در خواست طلاق رو بدم .. بهت قول میدم جوری برم از زندگیت که موقع ازدواجت با اون دختر حتی متوجه نشی یه زمانی سونگمینی توی زندگیت بوده .
با اتمام حرفش ، از روی زمین بلند شد و به سمت اتاق خوابش رفت .
نه نمیتونست ذره ذره اب شدن همسرش رو ببینه .. اون استریت بود درست ولی استریتی بود که عاشق سونگمین شده بود .. استریتی بود که بدون همسر 7 ساله اش می مرد .. چان وقتی با سونگمین ازدواج کرد قید بچه و خیلی چیزا رو زد .. الان اون نمیتونست بدون شنیدن حرفی از پیشش بره .
از روی زمین بلند شد و به طرف اتاق دوید .
هنوز فرصت نکرده بود در اتاق رو باز کنه و وارد بشه که ارنجش از پشت کشیده شد و چندی بعد لبایی روی لباش قرار گرفت و با ولع زیادی بوسیده شد .
بی تفاوت نگاهش رو به مژه های بسته و خیس چان داد و اشک ریخت .
توی دلش گفت : کاش همه چیز مثل قبل با بوسیدن لبام حل می شد بنگ کریستوفر چان .
...................................................................................................................................................
به طرز عجیبی امروز دلش می خواست بره عروسک فروشی و برای پسر کوچولوش عروسک های بیشتری بخره و به نحوی خودش رو سرگرم کنه .
روی تخت نشست و شلوار پارچه ای کرم و راسته اش رو از روی لحاف ها برداشت .
کمی خم شد و به سختی پاهاش رو توی شلوار وارد کرد و تا رو رونهاش بالا کشید و سپس دستش رو روی تخت گذاشت و ایستاد و کاملا بالا کشید ولی کمر شلوار رو زیر شکمش گذاشت تا پسر کوچولوی نازنینش اذیت نشه .
بعد از اون پیراهن گشاد مشکی رنگی پوشید تا به این نحو شکمش رو مخفی کنه و بعد پالتوی پشمیش رو تن کرد و کلاهش رو روی سرش انداخت تا سرما نخوره .
کیف پول و موبایلش رو هم توی جیب پالتوش گذاشت و از اتاق خارج شد .
همانطور که کفش هاش رو می پوشید نفس عمیقی کشید و گفت : امروز قراره بریم برات یه عروسک خوشگل بخرم .. میدونی حس میکنم این عروسکا خیلی برات کمه ... تو اینطور فکر نمی کنی عسلم ؟
با لگدی که از طرف پسرش دریافت کرد مطمئن شد که باید یه عروسک براش بخره .
لبخندی زد و از خونه خارج شد و گفت : چشم .. بزرگ دوست داری یا کوچولو ؟
کمی مکث کرد و گفت : میدونی کمدای خوشگلت همشون پر عروسکه .. تختتم پره عروسکه ولی یه جای خالی داره .. میخوام اونجا رو هم عروسک بزارم .. یه خرس سفید .. خوبه ؟
دوباره لگدی دریافت کرد و خنده ای کرد .
چانگبین بهش گفته بود پیاده روی کنه تا هم خودش سالم بمونه و هم زایمان اسون تری داشته باشه هرچند که نمی تونست طبیعی پسر کوچولوش رو به دنیا بیاره .
اروم از کنار پارکی که بچه ها توش بازی می کردن عبور کرد و دستش رو روی شکمش کشید و گفت : بوهی می شنوی صداشونو ؟ تا دو یا سه سال دیگه توعم میای پیش اینا بازی می کنی دوست داری ؟
و همون لحظه صدای گریه ی پسرکوچولویی که بهش میومد سه سالش باشه به گوشش رسید : مامانیییی .. این پسره منو زد .. هق .
متعجب ایستاد و به پسرک نگاه کرد .
مادر پسر روی زانوهاش نشست و گفت : اشکالی نداره عزیزدلم ... بازیه دیگه پسرکم .
به لحن مادرانه ی اون زن و اشکی که بخاطر گریه های پسرش توی چشماش جمع شده بود لبخندی زد و ناخوداگاه دستش رو نوازش وار روی شکمش کشید و دوباره راه افتاد .
شکمش سنگین بود و زود نفسش بند میومد برای همین روی یکی از صندلی های کنار جاده نشست و اهی عمیق کشید : اااهه .. بوهی بابایی خیلی سنگین شدیا .. دکتر سئو میگه تو از تموم بچه هایی که گی ها به دنیا اوردن درشت تری .. ولی میدونی اون میگه بازم نسبت به بچه هایی که خانوم ها به دنیا میارن خیلی کوچولوتری عزیزدلم ... شاید مثلا تو یک یا دو کیلو باشی ..
با لبخند از فکر در اغوش گرفتن پسر کوچولوش ، دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت : وای بوهی خیلی منتظرم تا به دنیا بیای .. دلم میخواد این پاهای خوشگلت با هاشون به شکمم لگد می زنی رو ببینم .. دلم می خواد تک تک انگشتات رو ببوسم .. دلم می خواد بهت شیر بدم و تو با اون لبای کوچولوت محکم شیشه شیر رو مک بزنی .. اهه .. بی صبرانه منتظر اون روزم بوهی .
بعد از حرفاش و جا اومدن نفساش از روی صندلی بلند شد و به طرف فروشگاه عروسک فروشی نزدیک خونه اش رفت .
وقتی به اون فروشگاه رسید ، به طرف مغازه ی اقای کیم رفت و اروم در رو باز کرد و با دیدن اقای کیم با خوشرویی سلام کرد : سلام اقای کیم ..
اقای کیم متعجب از روی صندلی بلند شد و گفت : سلام فلیکس شی .. خوبی ؟
سری تکون داد و گفت : بله ممنون .
و نفس عمیقی کشید تا نفسش جا بیاد .
اقای کیم به سرعت متوجه شد و لب زد : بشین تا برات اب بیارم .
با لبخند تشکری کرد و روی مبل نشست و کلاه پالتوش رو از سرش خارج کرد و هوفی کشید .
چندی بعد اقای کیم با یک لیوان اب خنک به طرفش اومد و گفت : چرا تنها اومدی ؟
یک نفس اب توی لیوان رو سر کشید و گفت : می خواستم یکم قدم بزنم و یه عروسک برای بچم بگیرم ..
اقای کیم متعجب لب زد : عروسک ؟ مگه اینهمه عروسک نخریدی ؟
با خجالت خندید و گفت : چرا ولی حس میکنم کمه ... میشه یه نگاهی بندازم ؟
اقای کیم با لبخند سری تکون داد و گفت : حتما .
لیوان رو روی میز گذاشت و به کمک دسته های مبل از روی راحتی بلند شد و به طرف قفسه ی عروسک ها رفت و اولین چیزی که به چشمش خورد عروسک خرسی بود که هیونجین توی بیمارستان بهش داده بود .
دوباره بغض لعنتی توی گلوش گیر کرد ..
اروم خرس رو برداشت و با چشمای براق بهش نگاه کرد و خطاب به اقای کیم گفت : میشه اینو برام بزارید ؟
اقای کیم که متوجه حال بد فلیکس نشده بود لب زد : البته .
و عروسک رو از دستش گرفت و به طرف صندوق رفت .
فلیکس هم که حسابی ضد حال خورده بود بخاطر یاد اوری هیونجین به سمت صندوق رفت و بعد از حساب کردن پول عروسک و خداحافظی از اقای کیم از مغازه خارج شد و قدم های سنگین ولی محتاطش رو به طرف خونش برداشت .
...................................................................................................................................................
های های کیوتی ها .
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید .
شرط برای اپ پارت بعد۷/۳کا هر وقت رسید اپ میکنم حالا فرقی نداره روز بعد یک ساعت بعد یا یک ماه بعد باشه .
دوستتون دارم شدیدا .




طلسم انتقام (Spell revenge) فصل اول[کامل شده]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن