تا حالا مهموني كنار اون خيلي خوش گذشته .
دستش رو پاهام احساس مي كنم ، احساس أمنيتي در كنار اون دارم ؛ تا اين كه دستش رو بالاتر برد و دامنم با دستش همراه شد . دستم رو رو دستش گذاشتم ، هر دو رو به سمت زانوم هدايت كردم، دستش رو كشيد و يه قلپ از ويسكيش خورد ليوان جين رو بهم داد بهش نگاه كردم و دو قلپ جين خوردم.مي خواهم اين مهموني بيشتر از اينا بهم خوش بگذره . دوباره دستش رو روي رونم گذاشت ، دستش رو گرفتم و نزاشتم ادامه بده ، اما نتونستم با دستاي قويش مقابله كنم لباسم رو بالا برد ؛ لباسم رو پايين كشيدم و بهش نگاه خشني كردم .خيلي عصبي هستم واقعا نمي فهمم چرا اين كار ها رو داره مي كنه اون هم جلوي اين همه آدم . دستش رو از رو پام كنار ميزنم و بلند مي شم ، مي خواهم آروم بشم فكر مي كنم بهتره برم دستشويي تا يه مدت تنها باشم .
ويسكيش رو بر مي داره و يك قلپ ديگه مي خوره .
مي رم به سمت دستشويي ؛ ليوانش رو محكم روي ميز مي كوبه .در دستشويي رو باز مي كنم و بعد هم سريع قفلش مي كنم توي آينه رو نگاه مي كنم و نگاه مي كنم.يه عالمه أفكار مختلف توي ذهنم داره مي چرخه باز هم توي آينه رو نگاه مي كنم و نگاه مي كنم . احساس مي كنم كه كمكم دارم آروم مي شم يك نفس عميق مي كشم و ميرم در رو باز كنم .دقيقا جلوي در وايساده !
مهراد POV :
بهش مي گم : بيا كارات دارم . منو هل مي ده و رد ميشه دستش رو مي گيرم و دوباره بهش مي گم: كارت دارم
-من كاري با تو ندارم
-مي خواهم باهات حرف بزنم
- ولي من نمي خواهم
دستش رو محكم تر گرفتم و گفتم نه بايد حتما با هم
حرف بزنيم .
ياسمنPOV :
چيزي بهش نمي گم . دستم رو مي كشه و منو مي بره اتاق سمت چپ ؛ سعي مي كنم دستش رو از خودم بكشم كنار . همين طور كه منو مي كشه و مي بره بهش مي گم : دستم رو ول كن ، من نمي خواهم با تو جايي بيام و نه باهات حرفي بزنم . مي برتم توي اتاق و در رو مي بنده و منو به در مي چسبونه و بهم نگاه مي كنه. بهم مي گه :معذرت مي خواهم . به چشماش قهوه ايش نگاه مي كنم نمي دونم داره راست مي گه يا دروغ . چشماش كأسه ي خونه . همين طوري كه دارم بهش نگاه مي كنم بهم نزديك تر ميشه و لبام لباي گرمش رو احساس مي كنه. دلم مي خواد زمان متوقف بشه و به هيچ چيز به جز اون بؤسه فكر نكنم . دستش رو روي كمرم احساس مي كنم منم دستام رو به سمت شونه هاي سفتش مي برم . اون هم دست هاش رو پايين تر مي بره و باسنم رو فشار مي ده . هولش مي دم و مي گم : تو كه نظر من رو در مورد اين كارا مي دوني .خيلي گيج شدم، در رو باز مي كنم و به سمت اتاق روبرو مي رم همون جايي كه مانتو روسري هامون رو گذاشته بوديم مانتو روسريم رو بر مي دارم و سريع مي پوشم .
- سهراب جان خيلي پارتي خوبي بود ممنون از پارا جون هم از طرف من تشكر كن و باهاش رو بوسي مي كنم . بهم مي گه : الان كه زوده تازه ساعت ٣ هنوز مهموني ادامه داره . من مي خندم و ميگم : خيلي ممنون بعد هم به سمت در مي رم و بازش مي كنم و آروم هم مي بندمش . به سمت آسانسور مي رم .
YOU ARE READING
مهموني
Fanfictionاين داستان ماجراي دختر و پسري است كه باهم از طريق مهموني به شكل عجيبي آشنا مي شن اون ها درگير عشق شان براي همديگه و عواقب اون مي شن